احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:عبدالبشیر فکرت بخشی ـ استاد دانشگاه کابل/ چهار شنبه 5 حوت 1394 - ۰۴ حوت ۱۳۹۴
بخش دهــم/
وقتی خانمِ دومی که او نیز محجبه بود، برگشت؛ آن مرد پیرسال از جایش برخاست و به من نزدیکتر شد و سپس با لحنِ شکایتآلودی به زبان آلمانی سخن گفت و حرکات دستِ او نیز نشان از عصبانیت و نارضایتی داشت. او که گمان برده بود من زبان آلمانی بلدم، میخواست به من بفهماند که چنین گداهایی حرفهییاند و نباید به آنها دلسوزی کرد و فریب خورد. من که زبان آلمانی بلد نبودم و نمیدانستم او دقیقاً چه میگوید، اما هدف کلی آن را دریافته بودم، با اشارۀ سر، سخنانِ او را تأیید کردم و او نیز دوباره برگشت و به جای قبلیاش نشست.
این واقعه نشان میداد که اهل ایمان را میتوان بهزودی و بهسادهگی- با پوششهای دینی فریب داد. مؤمن با چشمداشتی که از خداوند دارد، دست از تعاون برنمیدارد؛ از اینرو گداهای حرفهیی، با پوششهای دینی و مظلومنماییهای ریاییشان، میتوانند او را اغفال کنند. این امر برای انسانی که خیرخواهی و تعاونش را بر ضرورت و نیازمندیِ صرف بنا گذاشته، بسیار سنگین تمام میشود؛ اما برای انسانِ معتقدی که جز از خداوند چشمداشتی ندارد، گرانیِ چندانی نخواهد داشت.
جامعۀ اروپایی
فردگرایی ـ که از آن در پیش تذکر رفت ـ میخواهد فرد انسانی با پاهای خودش روی زمین راه برود. این آموزه برای آنانی که توان راه رفتن دارند، به معنای میدان دادن و فراهم آوردن فرصت است؛ اما برای کهنسالی که از مرز هفتاد و هشتاد گذشته است و نمیتواند با پاهای خودش راه برود، زهر مقاتل است. میدان دادن برای آنکه میتواند حرکت کند، به شور، حرکت و پیشرفت میانجامد؛ اما برای انسان مانده در راه؛ نومیدی، یأس و پوچی فراهم میآورد.
اگزیستانسیالیسم که روی محوریتِ اختیار و انسان دور میزند، همواره دو نتیجۀ متضاد را با خود حمل میکرده است که حتا گاهی برای پیشوایان این نحلۀ فلسفی نیز غیرمنتظره بوده است. سارتر که اگزیستانسیالیسم را راهی برای آزادی میپنداشت، متوجه شد که این نحلۀ فلسفی انسانگرا نهایتاً به یأس و نومیدی انجامیده و عملاً نهتنها حس آزادیخواهی، خودآگاهی، حرکت، پیشرفت و جهش را ایجاد نکرده است، بلکه بالعکس، به انزواگزینی و سرخوردهگی و بلاتکلیفی و یأسزدهگی نیز انجامیده است. آلبرکامو نیز در حین ناتوانی و پیرسالهگی خویش، دچار چنین نومیدییی شد که در جوانی خبری از آن نبود.
آری، اختیار دادن برای انسان توانمند، به معنای رهایی و آزادیِ اوست که به حرکت، شور و سرزندهگی میانجامد و عرصه را برای جولانِ او باز میگذارد؛ اما دادن لگام اختیار برای انسانِ ناتوان و راهمانده، به معنای رها کردنِ او در بیابان است. او که تکیهگاه گذشتهاش را از دست داده است و خودش نیز انرژی و توانش را برای رفتن به سوی آینده و پیشرفت از دست داده است، طبیعتاً به نومیدی، تهوع، پوچی و سرخوردهگی پناه میبرد و زندهگی با همۀ بیپهناییهایش به او جا نخواهد داد. آری، در اینجا کهنسالان محکوم به آزادی و رفتناند، در حالیکه آنان جز به تکیهگاه و دمراستی نیاز ندارند. او احساسِ تنهایی میکند و بار گرانِ زندهگی بر دوشِ نااستوارِ او خم میزند و او را تا سرحدِ رضایت به مرگ پیش میراند.
خم قامت نبرد ابرام طبع سختکوش من
گران شد زندهگی اما نمیافتد ز دوش من
بیدل
او دستگیری ندارد و نیز نمیتواند به خودی خود راه برود؛ اما جامعه به ناتوانی او کاری ندارد، بلکه به فلسفۀ خودش مینگرد و قانونی که باید همه از آن پیروی کنند. او که در خانۀ کلانسالان رها شده است و از محبت فرزند و بستهگان نیز احساس محرومیت میکند، خودش را رهاشده، تنها و ناتوان حس میکند و برای رهایی از تنهایی، همنشینی از جنس حیوان برمیگزیند و با سگی که همواره همراه اوست، عمرش را به پایان میبرد.
پدرکلانم مولوی وزیرمحمد که از علمای صاحبنامِ پنجشیر بود، در مقطعی که آرامآرام به مرزهای پایان عمرش نزدیک میشد، بیت زیر را به تکرار زمزمه میکرد:
گفتم که چو پیریام کند پست
فرزند جوان بگیر دم دست
عمق و معنای این سخن را – به معنای دقیق کلمه – میتوان در محیطهای مادی و فردگرا روشنتر دید. مشغلههای روزمره چنان است که اگر فرزندی بخواهد و میل هم داشته باشد، نمیتواند به والدینِ خود رسیدهگیِ لازم کند و ناگزیر تن به شرایط و ساختاری میدهد که والدینِ او را در دنیای کهن-سالیِ خودشان تنها میگذارد. فرزندی که او را در چنین وضعی رها کرده، متوجه نیست و نمیبیند که چنین وضعی در انتظارِ او نیز هست و روزی مشقتِ چنین رهاوارهگی و تنهایییی را باید تحمل کند؛ شاید هم میداند، اما قدرتِ دید فرداهای دور از خودش را از دست داده است. او که روزمره میاندیشد، فکر فردا نیز چندان به ذهنش نمیگذرد و تصوّر میکند همواره همین گونه که هست، خواهد ماند.
در اینجا بسیار بهندرت به چشم میخورد که فرزندی دستان پدر یا مادرِ کهن سالش را گرفته باشد و در روزگار پیری نیز آنها را همراهی کند. اگر چنین چیزی هم به چشم بخورد، عمدتاً آنهاییاند که از کشورهای دیگر به تابعیت فرانسه درآمدهاند و فرانسهیی اصیل نیستند. پدر و مادر کهنسال حتا نمیتوانند از راهزینه های مترو بالا بیایند و علیرغم آنکه داری فرزندند، دست کمک به دیگران دراز میکنند. انگار فرزندداری در اینجا صرف برای رفع غریزۀ پدری ویا مادریست و با بزرگشدن آنها، دیگر این پیوند میگسلد و راه هر یک از دیگری جدا میگردد.
وقتی انسان به چنین حالاتی مینگرد، آیات و روایاتی چون «وبالوالدین احسانا»، «ولا تقل لهما افّ ولاتنهرهما و قل لهما قولاً کریما»، «فحمله امه وهناً بوهن…»، «بهشت زیر پای والدین است»، «سخط الرب فی سخط الوالدین» ذهنش را به سوی خود میکشد و عظمتی را که اسلام برای انسان، به ویژه والدین، قایل است به وضوح میبیند. اسلامی ارزشی برای والدین قایل است که شاید در هیچ دین و آیینِ دیگری اینهمه ارزشگزاری وجود نداشته است. ممکن است در خانۀ کلانسالان، تمامی شرایط لازم زندهگی فراهم باشد و زن و مرد پیر، کمبودی از این ناحیه احساس نکنند؛ اما قطعاً محبت، دلسوزی و مهرورزییی که فرزند به والدین خودش دارد، در هیچ خانۀ دیگری وجود نخواهد داشت. کهنسالی که اکنون آرام آرام به پایان راه زندهگی میرسد، ماحصلِ تمام زندهگیاش، رهاشدهگی و مرگِ نومیدانه است و این شاید یکی از تلخترین پیامدهاییست که تمدن غربی برای انسان به ارمغان آورده است.
تربیت اطفال نیز در اینجا به گونۀ دیگری است. آنها تا حد ممکن متکی به خود و رهاشده اند. اطفال از محبت سرشارِ والدین که در جامعۀ ما گاهی پیامدهای نادرستی نیز به بار آورده است، بی بهرهاند. آنها چندان متکی به والدین نیستند و تا حد ممکن باید با قدمهای خودشان راه بروند. این مسأله اگرچه از یکسو پیوند عاطفی او را با والدین تضعیف میکند، اما از سوی دیگر استعدادِ اطمینان به نفس و اتکا به خود را در وجود طفل پرورش میدهد.
اروپا و فرنگ را در ادبیاتِ ما نماد زیبایی و خوبرویی خواندهاند که با فرمانروایی نیز در ارتباط بوده است. فرنگ در ادبیاتِ ما گاهی به معنای وسیع، و زمانی هم به معنای محدود به کار رفته است. فرنگ در معنای وسیع آن بر کلّ اروپا اطلاق میشده و از انگلیس تا فرانسه و آلمان و کشورهای دیگرِ اروپایی را شامل بوده است؛ اما فرنگ در معنای مضیق کلمه، بر انگلستان و بنابر لغتنامۀ دهخدا، بر فرانسه – که نماد فرمانروایی نیز بودهاند – اطلاق میشده است.
حسن فرنگ و جرمن، پامال دلبر ماست
سر افسر اروپا آن شوخ کافر ماست
عشقری
تو حاکمی و جمله جهان زیر دست توست
حسن فرنگ داری و فرمانرواستی
عشقری
یکی گفتش ای یار شوریدهرنگ
تو هرگز غزا کردهیی در فرنگ؟
سعدی
مروت از دل خوبان مجویید
فرنگستان مسلمانی ندارد
بیدل
ز جهان رنگ تا کی کشم انتظار نازت
تو بیا وگرنه آتش به فرنگ میفرستم
بیدل
فرنگستان حسنت بیخلل باد
به ناقوس کلیسایت بمیرم
عشقری
ترا نادان امید غمگساریها ز افرنگ است
دل شاهین نمیسوزد به آن مرغی که در چنگ است
اقبال
زیبایییی که شاعرانِ ما آنهمه از آن نام بردهاند، در اینجا برهنه و کم بهاست. زن اروپایی بیش از مرد آن به برهنهگی علاقه و عادت دارد و حتا در هواهای سرد تیرماهی نیز از چنین خواست و عادتی دست برنمیدارد. ممکن است عریانشدهگی برای جلب توجه موقتی اثرگذار باشد، اما مردها حاضر نیستند با او برای همیشه به زندهگی دوام بدهند. حیا و پوشیدهگی جاذبهیی ایجاد میکند که در برهنهگی و هرزهگی وجود ندارد. او چنان با چنین حالتی انس گرفته است که نمیتواند به سادهگی از آن دست بردارد و آن را ترک گوید. در چنین فضاییست که میتوان ایثار و خودباوری زنِ محجبۀ مسلمان را درک کرد و به ارادۀ او آفرین گفت. زن با حجاب فرانسهیی، در حقیقت مصونیتِ بیشتری مییابد و دیگران نیز به دلیلِ حساسیتی که امر دینی در نزد مسلمانها دارد، با او با احتیاط و خوددارانه رفتار میکنند. بسیار اتفاق میافتد که یک زن فرانسهیی توسط خانم مسلمانی که با او دستِ دوستی داده است، به اسلام بگراید و به حالتی از پوشیدهگی روی آورد و با آن، با گذشته خویش وداع کند.
Comments are closed.