احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:غلامحسین معتمدی/ شنبه 22 حوت 1394 - ۲۱ حوت ۱۳۹۴
حیوانات در رویارویی با مرگِ جفت یا فرزند خود، حالتی شبیه واکنش ماتم نشان میدهند. حتا در برابر مرگِ سایر اعضای گونۀ خود نیز بیتفاوت نمیمانند. غارغارِ کرکنندۀ کلاغها در مواجهه با مرگِ یک کلاغ از گروه خود، تصویر ناآشنایی نیست.
ما از چند و چونِ وجود و عملکرد حافظه در حیوانات اطلاع چندانی نداریم؛ امّا به نظر نمیرسد که مرگ سایر اعضا گونۀ حیوان را نسبت به مرگ خویش آگاه کند. لذا انسان تنها جانوری است که بر قطعیّت مرگِ خود اشراف دارد و میداند که روزی خواهد مرد. این آگاهی به وجه شناختی محدود نمیشود و دارای جزء هیجانی و احساسیِ مهمّی است که به صورتِ ترس از مرگ خود را نشان میدهد.
ترس از مرگ یکی از پیچیدهترین پدیدههاست. برخی آن را سرآغازِ فلسفه میدانند و بعضی آن را علّت غاییِ ادیان به شمار میآورند.
متفکری مانند اسپینوزا، عقل را ژرفاندیشی در باب زندهگی معنا میکرد و هر آنچه را که برخاسته از ترس از مرگ باشد، بیارزش میدانست. در مقابل اندیشمندی مانند شوپنهاور بر آن بود که تکاپوی انسانها برای زندهگی برخاسته از هراس مرگ است و از عشق به زندهگی حاصل نمیشود. با این همه بعضی از روانشناسان معتقدند که انسان با ترس از مرگ زاده نمیشود و کودک تا سه ـ چهارسالگی درکی از مرگ ندارد و ترس یا اضطراب او تنها در باب جدایی از مادر یا اضطراب فقدان ابژه است.
این گروه ترس از مرگ را طبیعی و بهنجار نمیدانند و معتقدند که این پدیده نوعی اغراق رواننژندانه است که از تجربههای ناخوشایند اولیّه در دوران کودکی مانند داشتن مادری ناکارآمد و محرومکننده ناشی میشود.
امّا از سوی دیگر بسیاری از صاحبنظران ترس از مرگ را بنیادیترین و طبیعیترین ترسها میدانند که دارای ارزش زیستشناختی است. از دیدگاه تکاملی، ترس از مرگ فرانمودی از غریزۀ صیانتِ نفس بوده و در خدمت بقای نوع انسان است. ترس از مرگ بشر را در برابر خطرات تهدیدکننده توسّط طبیعت و سایر حیوانات ، محافظت میکند. در اینجا واقعیّت و ترس دوشادوش هم قرار میگیرند. لذا آن گروه از انسانهای اولیّه که بیشتر میترسیدند و نگران جانِ خود بودند، در باب موقعیّت خویش در طبیعت واقعگرایی بیشتری نشان میدادند که ضامن بقای آنان بود. به این اعتبار میتوان گفت که ترس از مرگ وجه عاطفی تلاشِ انسان برای حفظ حیات و جلوگیری از فروپاشی و نابودی است.
بنابراین انسان میداند که فناپذیر است و در خودآگاه خویش به طور طبیعی از مرگ میترسد. امّا اگر قرار بود این ترس همیشه در خودآگاه او به گونهیی فلجکننده حضوری پُررنگ داشته باشد، نمیتوانست زندهگی خود را به طور عادی ادامه دهد و از عملکردی بهنجار برخوردار شود. پس آدمی باید بکوشد به شناخت و پذیرش مرگ و مقابله با ترس از آن در حیات خودآگاه برسد، وگرنه ترس از مرگ واپس زده و به ناخوداگاه رانده و در نهایت انکار میشود.
حاصل انسانی است که میداند میمیرد و از شناخت این واقعیّت سرباز میزند و فرصت رویارویی مناسب با این پدیدۀ محتوم را از دست میدهد. از سوی دیگر، ترس از مرگ چون مجال بیان نمییابد، در اعماق وجود آدمی منتظر میماند تا به انواع ترسها و اضطرابهای رواننژندانه بدل شود و مفرّی برای ابراز پیدا کند و یا در گسست و شکست دفاعهای روانی به صورتِ آشکار در آسیبشناسی روانی عمیق و شدید ظاهر گردد.
امّا داستان به اینجا و سپهر روانی انسان ختم نمیشود. ترس از مرگ تنها زاییدۀ بیالوژی، طبیعت و تکامل به معنای داروینی آن نیست و اجتماع هم در ایجاد آن سهم خود را داراست تا جایی که حتا گفته میشود جامعه ترس از مرگ را آفریده است. برخی مانند مالونی روانپزشک، آن را سازوکار فرهنگ میدانند و بعضی مانند مارکوزه فیلسوف، از آن به عنوان یک ایدیولوژی یاد میکنند که در جوامع استبدادی به عنوان یکی از ابزارهای سرکوب علیه آحاد جامعه به کار برده میشود تا تسلّط سلطه برقرار بماند.
منبع:
www.persianpersia.com
Comments are closed.