احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:میلاد نعیمی / سه شنبه 14 ثور 1395 - ۱۳ ثور ۱۳۹۵
در روز هفت ثور سال ۱۳۵۷، کودتایی مارکسیستی در کابل به وقوع پیوست که منجر به سقوط نظام داوودخانی و قدرتیابیِ حزب دموکراتیک خلق افغانستان شد. نوشتۀ حاضر در پی سنجشِ نظریات کارل مارکس با ارزشها و اهداف کودتای هفت ثور است. در این راستا لازم است که به اساسیترین مفاهیم مارکسیستی پرداخته شود.
فیودالیسم یا شیوۀ تولید آسیایی
وجه تشابه فیودالیسم و شیوۀ تولید آسیایی در این است که هر دو شکلی از تولید اقتصادی هستند که زمین در آن ابزار تولید است. اما مناسبات اجتماعییی که از این دو مترتِّب میگردد، کاملاً متفاوت از یکدیگرند. بنا بر گفتههای مارکس، فیودالیسم یک صورتبندی اجتماعی ـ اقتصادی است که تنها در غرب وجود داشته است. اما «شیوۀ تولید آسیایی» عبارتی است که کارل مارکس در تحلیل ساختار اجتماعیِ جوامع شرقی به کار برد. مارکس میگوید جوامع شرقی بنا بر داشتنِ شرایط متفاوتِ آبوهوایی نسبت به غرب، با کمبود آب مواجه بوده و برای کشتوکار، به استفادۀ صرفهجویانه از آب و آبیاری مصنوعی نیاز داشتهاند. برای هماهنگی و مدیریت این آبیاری، نیاز به قدرتی مسلط بود و گریزناپذیری از قبول سلطۀ دولتی، باعث پیوند ماهوی قدرت در شرق با استبداد شد. این حالت، سلب مالکیت خصوصی بر زمین و وجود نوعی مالکیت دولتی را در پی داشته است؛ به شکلی که هر لحظه حاکم سیاسی اراده میکرد، میتوانست از یک فرد زمینِ وی را به زور بگیرد. فریدریش انگلس در این راستا، موقعیت خاصِ جغرافیایی شرق را دلیل نرسیدنِ مردم این قسمت از جهان به فیودالیسم میداند و میگوید: «فقدان مالکیت بر زمین در حقیقت کلید [درک] کل شرق است». مارکس در کتاب «گروندریسه»، به تفاوتهای عمیق میان شرق و غرب اعتراف کرده بود. او هیچ وقت، نظامهای تصرفِ زمین در شرق را «فیودالی» نگفته بود و تا آنجا پیش رفت که اشتباه گرفتن میان این دو نوع تصرف زمین (فیودالی و آسیایی) را بدترین اشتباه معرفی کرد. با این اوصاف، مارکس و انگلس صراحتاً شرق را فاقد سیستم فیودالیته میدانستند. بنابرین، جای سوال و تعجب است که: کودتاچیان ۷ ثور بر چه مبنایی یکی از اهدافشان را «امحای فیودالیسم» در افغانستان اعلام میکردند؟!
دلیل تعمیم اصطلاح فیودالیسم به جوامع شرقی، به کنفرانس لنینگراد در سال ۱۹۳۱ برمیگردد که استالین نظر خود مبنی بر سیر تکامل جوامع بشری از مراحل پنجگانۀ «کمون اولیه، بردهداری، فیودالیسم، سرمایهداری و نهایتاً سوسیالیسم» را به کرسی نشاند و نظریات مارکس مبنی بر تفاوت میان مرحلهبندیهای تاریخی جوامع شرقی و غربی به فراموشی سپرده شد. حتا برخی در این کنفرانس، شیوۀ تولید آسیایی را یک «تیوری بورژوایی» خواندند. دلیل اصلی اینکه بلشویکها این مفهوم مارکسیستی را حذف کردند این بود که در تعارض مستقیم با سیاستهای سوسیال امپریالیستی آنها قرار داشت و آنها در صدور انقلاب کمونیستیشان به کشورهای شرقی دچار مشکل میشدند. شاید فراموشی نظریات اصیل مارکسیستی در رابطه با تفاوت ماهوی میان فیودالیسم و شیوۀ تولید آسیایی از ذهنِ تیوریپردازان جنبشهای چپی کشورمان، همین سیاستهای شوروی بوده باشد.
جنبشهای چپی افغانستان، با تعمیم این سیر تکامل اجتماعی تکخطی و اعتقاد به نوعی توالیِ تاریخیِ اشکالِ تولیدی پنجگانۀ غربی به کشورمان، روابط تولیدی افغانستان را فیودالی معرفی کردند و در این راستا یکی از اهداف حزب دموکرتیک خلق افغانستان از انجام کودتا، بر هم زدن نظام اجتماعی فیودالی در کشور عنوان شد؛ فارغ از اینکه خود مارکس، جوامعی مانند جامعۀ افغانستان را نه فیودال بلکه دارای شیوۀ تولید آسیایی میدانست. حال با وجود تمام این تفاسیر، اگر فرض کنیم که افغانستان جامعهیی فیودالی است، پس چگونه ممکن است بدون پشت سر گذاشتن سرمایهداری، به یکباره از فیودالیسم به سوسیالیسم برسیم؟
طبقات و مبارزۀ طبقاتی
کارل مارکس، جامعه را بر مبنای تعلقات طبقاتی، تقسیمبندی میکند و اگرچه به وجود قشربندیهای دیگری چون قومیت، نژاد و مذهب در جامعه اعتراف میکند ولی تنها طبقۀ اقتصادی را دارای اصالت میداند. وی بر مبنای مناسبات و روابط تولیدی و همچنین مالکیت بر ابزار تولید، مردم را در طول تاریخ به دو بخش استثمارکننده و استثمارشونده تقسیم میکند. با مشخصاتی که مارکس میدهد، در افغانستان چیزی به نام طبقه، وجود خارجی ندارد؛ چون همانطور که خود مارکس گفته بود، در جوامع شرقی، فقدان مالکیت خصوصی بر زمین باعث عدم تکوین طبقۀ اقتصادی شده است. حتا همان افرادی را که کودتاچیان، فیودال خطاب میکردند، هیچوقت به عنوان طبقهیی مستقل و دارای آگاهی طبقاتی، عرض اندام نکرده بودند. دهقانان افغانستان را هم نیز نمیتوان با سرفهای اروپای فیودالی یکی دانست.
مارکس، اساساً تاریخ و مبارزات تاریخی را همان مبارزاتِ طبقاتی میدانست و حتا بر این مبنا، جوامع شرقی مانند افغانستان را به نوعی فاقد تاریخ قلمداد میکرد. او مردم جوامع شرقی را در حقیقت، مال و بردۀ حاکم سیاسی میدانست و همواره بر وجود نوعی بردهگی «دولتی» و «بردهگی عمومی در شرق» تأکید میکرد. مارکسیستهای افغانستان یکی از اهداف کودتا یا انقلابشان را رهایی طبقات استثمارشونده از دست طبقۀ استثمارکننده و نهایتاً غیرطبقاتی ساختنِ جامعه میگفتند، ولی بنا بر گفتههای مارکس، ما در افغانستان طبقه به معنای واقعی کلمه نداریم که بخواهیم آنها را رهایی ببخشیم. این تناقضی است آشکار میان هدف اساسی «انقلاب ثور» و عقاید کارل مارکس.
قشربندی طبقاتی در افغانستانِ سال ۱۳۵۷به حدی ضعیف بود که غیرقابل مشاهده مینمود. اگرچه تفاوت اقتصادیِ فاحشی میان مردم وجود داشت، ولی هیچ آگاهی طبقاتییی در پشتِ این تفاوت فاحش وجود نداشت که قابلیتِ گردآوری افراد، در طبقات مختلفِ اقتصادی را داشته باشد. دلیل این ضعف، در تفاوتهای قومی موجود میان اقشار مختلفِ جامعه بود؛ چیزی که کارل مارکس به آن بهای چندانی نمیداد. اما واقعیت این است که قشربندی اجتماعی در کشور ما بر اساس خطوط قومی بوده و حتا احزاب مارکسیستی کشورمان نیز فارغ از این مسأله نبودهاند. گفته میشود دلیل اصلی انشعاب حزب دموکراتیک خلق به دو جناح خلق و پرچم، وجود اختلافاتِ قومی در میان سرانِ این حزب بود.
دولت طبقاتی یا دولت قومی
کارل مارکس بر دولت، برچسبی طبقاتی زده و فلسفۀ وجودی این نهاد را، تداوم سلطۀ طبقۀ استثمارگر بر طبقۀ استثمارشونده عنوان میکند؛ این در حالی است که خود مارکس در جایی دیگر، دولتِ شرقی را دارای ماهیتی کارکردی معرفی کرده و کارکرد آن را چیزی نمیداند جز مهار و هدایت آب. مارکس معتقد بود که دولتِ غربی چیزی نیست جز «کمیتۀ اجرایی بورژوازی» و از این جهت بهکَرّات هدف انقلاب پرولتاریایی را، براندازی حکومت طبقاتی عنوان میکرد. اما «انقلاب ثور» عملاً باعث براندازی حکومتی با ریشههای قومی شد و پایان حکومت داوود خان چیزی نبود جز پایان سلطۀ محمدزاییها. معلوم نیست که بر چه اساس، میتوان حکومت داوود خان را مساوی با سلطۀ طبقاتی تلقی کرد.
یکی از خصایص بارز حکومت، در یک جامعۀ فیودالی، رابطۀ تنگاتنگِ آن با طبقۀ فیودال جامعه است؛ مسألهیی که غیر از مارکس، دیگر نظریهپردازان از جمله ماکیاولی به آن اشاره کردهاند. اگر فرض را بر وجود فیودالهای قدرتمند در افغانستان بگذاریم، با این حال، بازهم نمیتوان کوچکترین پیوندی میان فیودالها و حاکمیت سیاسی در افغانستان پیدا کرد. چه بسا اگر رابطهیی هم وجود داشته، از نوع استبدادی آن بوده که از جانب حکومت بر فیودالها اعمال میگردیده است.
جدای از این مسایل تیوریک، اگر به تاریخ افغانستان نگاهی اجمالی انداخته شود، هیچ حکومتی را نمیتوان یافت که ماهیتی طبقاتی داشته باشد. هر حکومتی در افغانستان روی کار آمده، ریشۀ قبیلهیی و قومی داشته است.
در پایان باید گفت که مارکس برای رهایی جوامع غربی از بند استثمار طبقاتی، نسخههای فراوانی پیچیده است، ولی در رابطه با جوامع غیرغربی، علیرغم عدم تجویز هیچ نسخهیی، حتا در تشخیص و بازنمایی مولفههای آنها مبهم عمل کرده و این ابهام، نتیجهیی نداشته جز فقر تیوریکِ مارکسیسم در مواجهه با جوامع غیرغربی. هیچ گفتهیی از مارکس، مبنی بر چگونهگی گذار جوامع شرقی از شیوۀ تولید آسیایی به سوسیالیسم وجود ندارد. اینکه کودتاچیان مارکسیست، بر اساس کدامین گفتۀ مارکس، در افغانستان کودتایی مارکسیستی ترتیب دادند، سوالیست که تا به حال بیپاسخ باقی مانده است.
حال با تمام این اوصاف، میتوان به این نتیجه رسید که نظریات مارکس در کودتای ۷ ثور نادیده گرفته شده است و اگر خود مارکس زنده میبود، قطعاً اجازۀ کودتای مارکسیستی در افغانستانِ سال ۱۳۵۷ را نمیداد.
Comments are closed.