مردمِ افغانستان در غیبتِ سیاست

گزارشگر:عباس نقاوت/ چهارشنبه 15 ثور 1395 - ۱۴ ثور ۱۳۹۵

سالیانی متمادی‌ست که سیاست در افغانستان کارِ عده‌یی خاص از افراد است. مردم نقشِ منفعلانه در سیاست داشته و به‌صورت چوبِ سوختِ سیاست‌ورزی‌ها استفاده می‌شوند. سیاست در غیبتِ مردم و بدون حضورِ آن‌ها به حیاتِ خویش ادامه می‌دهد. کنش سیاسی در افغانستان، کنشی غیرمردمی‌ست. در طول تاریخ افغانستان، سیاست منحصر به خانواده و اقاربِ شاهان بوده و گاهی در پیالۀ قدرتِ آن‌ها روحانیون و اربابِ قبایل نیز mandegar-3شریک ‌شده‌اند؛ ولی مردم هرگز سهمی در قدرت نیافته‌اند. منافع و خواست‌های مردم، اولویتِ سیاست‌گذاری‌ها نبوده است.
در نظام‌های شاهی در افغانستان، سیاست یک‌نواخت بدون حضور مردم بر اتباع اعمال می‌شد. گاه‌گاهی که مردم در جنگ‌ میان شهزاده‌گان یا جنگ علیه کشورهای بیرونی و استعمار انگلیس حضور دارند؛ حضوری خودجوش و ناشی از آگاهی جمعی نبوده، بلکه به تشویق روحانیون، شهزاده‌گان و اربابِ قبایل وارد میدان شده‌اند.
نظام شاهی به‌وسیلۀ داوود خان برچیده شد نه مردم؛ یعنی در اثر کودتا به عمر نظام شاهی پایان داده شد، نه در اثر انقلاب. با کودتای کمونیستی، عمر نظام جمهوری نوظهور نیز پایان یافت و حکومتی هواخواهِ مسکو روی صحنه آمد. روی کارآمدنِ نظام کمونیستی نیز سهیم شدنِ مردم در قدرت نبود و آن را انقلابی مردمی قلمداد نمی‌توانیم. با فروپاشی نظام کمونیستی، مجاهدین به قدرت رسیدند. مجاهدین همراه و در کنارِ مردم بودند اما پیروزیِ آن‌ها به مفهومِ دقیق و علمیِ کلمه انقلابِ مردمی نبود، بلکه نتیجۀ خواست و تشویقِ رهبران دینی بود. در دورۀ طالبان اما نه تنها مردم از حوزۀ سیاست، بلکه از حوزۀ جامعه و زنده‌گی حذف ‌شدند.
در دورۀ جدید و روی کار آمدنِ دموکراسی نیز سیاست میانِ عده‌یی محدود از سیاست‌مدارها دست به دست شده و مردم در سیاست‌ورزی‌ها سهیم نیستند. انتخابات نیز بیانگرِ جابه‌جایی مهره‌هاست تا افزایش نقشِ مردم در قدرت. حضور مردم در دورۀ جدید، خودجوش و رقابتی نیست، بلکه این حضور کاذبانه و به ترغیبِ دیگران انجام می‌شود.
مسلماً دموکراسی در جایی ریشه می‌گیرد که به خواستِ مردم آمده باشد. دموکراسی هواخواهانی همانند انقلابیونِ فرانسه ـ که در انقلاب کبیرِ فرانسه شعار برابری، برادری، آزادی و ادبیات دموکراتیک ژان ژاک روسو را صدا می‌زدند ـ می‌خواهد. در افغانستان دموکراسی نه هواخواه داشت و نه مردم آن را آوردند، بلکه به خواست کشورهای خارجی و کوشش عده‌یی از روشن‌فکران و تحصیل‌کرده‌گان وارد جامعه شد. پرسش این‌جاست که چرا مردم در سیاست حضور ندارند؟ چالش‌ها و موانعِ فراروی حضور مردم در سیاست چیست؟ چرا تصمیم‌گیری‌های کلانِ سیاسی منطبق بر منافع مردم نیست؟ مردم چگونه می‌توانند سیاست‌های حکومت را متمایل به منافعِ خویش سازند؟
شاید بتوان مهم‌ترین چالش‌ها و موانع فراروی حضور مردم در سیاست را چنین خلاصه کرد:
۱- عدم رشد آگاهی مردم: مردمی که بارها برای خواست و منافع اربابان و رهبرانِ قومی‌شان به خیابان‌ها آمده و خود را به کشتن می‌دهند اما برای منافع خودشان یعنی محو فساد اداری، شفافیت در جذب کارمندان دولت، سیاست‌های طالب‌پرورانۀ حکومت و غیره به خیابان‌ها سرازیر نمی‌شوند، نشانۀ عدم رشد آگاهیِ سیاسی در جامعه هستند. به کمیت و افزایش تعداد دانشگاه و مکتب نباید خرسند بود. امروزه بسیاری از افراد، از مکتب‌های خیالی فراغت حاصل می‌نمایند و یا هم افرادی‌اند که صنف دوازده را تمام کرده‌اند اما املا و انشای درست ندارند.
۲- عدم رشد طبقۀ متوسط: عدم استقلال مالی و نداشتن زنده‌گی اقتصادیِ خودبسنده نیز مردم را وابسته به اربابان و صاحبانِ ثروت نموده و یا هم بسیاری، گرفتار پیدا نمودنِ نانِ شب و روز اند و وقتی برای مطالعه و فکر کردن دربارۀ برنامه‌های کلانِ سیاسی ندارند.
۳- عدم استقلال فکری فرد: در جوامع سنتی، چگونه‌گیِ رفتارِ افراد را بیشتر سنت‌ها و آداب و رسوم تعیین می‌کند. در زنده‌گی روزمرۀمان بیش از آن‌که خودمان تصمیم‌گیرنده باشیم، سنت‌ها نقش تعیین‌کننده‌ دارند. فرد هنوز هم در زیر باورها و سنت‌های از قبل تعیین‌شده گُم است و ندایی از وی شنیده نمی‌شود. دموکراسی که حد اعلی حضور مردم در سیاست را نشان می‌دهد، منوط به رهایی و آزادی فردیت از دامِ دگم‌ها و تابوهای اجتماعی است. در جامعه‌یی که فردیت از زیر بارِ سنت‌ها رها نشده باشد، یعنی فردیت تولد نگردیده باشد، دموکراسی به وجود نمی‌آید. در تجربۀ تاریخی غرب نیز شکل‌گیری جریان لیبرالیستی مقدم بر دموکراسی است. بر اساس آموزۀ محوری لیبرالیسم: عقل مهم‌ترین استعدادی‌ست که فرد برای استقلالِ خود از آن برخوردار است؛ فرد همچون موجودی خودبنیاد، ناوابسته به جمع و گروه، که بر عقل استوار است، پنداشته می‌شود(تاریخ اندیشۀ سیاسی، حاتم قادری،ص۲۲). با باورمندی به عقلانیتِ فردی می‌توان سرنوشتِ فرد را به خودش واگذاشت و تابوهای محدودکننده را از او به دور ساخت.
۴- شکاف‌های قومی: این‌که مردم از خانه‌های‌شان بیرون گردند و برای منافع و رهایی‌شان وارد خیابان‌ها شوند و تحولاتِ عمیقی را رقم زنند، بیانگرِ دو نکتۀ مهم است: نخست این‌که سیاست را از انحصار عدۀ محدودی از افراد خارج کرده و حضورشان در سیاست را به بالاترین درجه رسانده‌اند؛ حادثه‌یی که در افغانستان هرگز به وقوع نپیوسته است. در افغانستان اغلب کودتاهای سیاسی رخ داده تا انقلاب‌های مردمی. حتا انتخابات در افغانستان به مفهوم دقیقِ کلمه، مردمی شدنِ سیاست نیست. انتخابات جابه‌جایی قدرت میان نخبه‌گان است. نکتۀ دوم، این‌که وقتی مردم از خانه‌های‌شان بیرون شده و به خیابان‌ها بریزند، جامۀ تنگِ قومیت را پاره کرده، به‌هم پیوست شده و ملت ‌شده‌اند. تجربۀ تاریخیِ غرب بیانگرِ این مطلب است. به‌طور نمونه: مردم در انقلاب کبیر فرانسه بودند که کاخ استبداد را سرنگون نموده و به صورت ملتی واحد درآمدند.
در نتیجه می‌توان گفت که با جابجایی قدرت از یک فرد به فرد دیگر، یعنی با تغییر مهره‌ها، در وضعیتِ کشور تغییر نخواهد آمد. تغییرات در کشور منوط به حضورِ مردم در صحنه‌ است. با وجود چالش‌های فراوان، به نظر می‌رسد زمانِ آن رسیده که مردم وارد صحنه شده و بر دولت فشار وارد کنند. محو فساد اداری، شفافیت در جذب کارمندان دولت، برخورد مسوولانه در مقابل طالبان، برنامه‌هایی برای افزایش اشتغال و سیاستِ مشخص در مقابل کشورهای همسایه، از مهم‌ترین محورها و دلایلی‌ست که مردم بایست اطرافِ آن جمع شده و برای آن در میدان‌ها حضور به‌هم برسانند. این حضور از یک‌طرف سیاست‌های دولت را مردمی‌تر و انسانی‌تر می‌سازد و از طرف دیگر، مردم را به‌هم پیوسته کرده و هسته‌های اصلیِ ملتِ واحد را پی‌ریزی می‌کند.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.