احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:دوشنبه 3 جوزا 1395 - ۰۲ جوزا ۱۳۹۵
دنکیشوت نجیبزادهییست که در دورانی که شوالیهگری (عیاری و پهلوانی قرون وسطایی) دیگر رونقی ندارد، میخواهد بساط پهلوانی علم کند.
قصد او این است که به اوهام و تخیلات خود، که در نتیجۀ شب و روز خواندن داستانهای پهلوانی در ذهنِ او خانه کرده است، صورت واقعیت ببخشد. با آنکه توان آن را ندارد که مگسی را از خود براند، زره میپوشد و کلاهخود برسر میگذارد و زوبین در دست و شمشیر بر کمر، بر اسبی ناتوانتر ازخود سوار میشود و درجستوجوی حوادث و ماجراهای پهلوانی سر به دشت وبیابان مینهد. اما واقعیتهای زندهگی کجا و اوهام و پندارهای او کجا! دنکیشوت بیهدف نیست و افکار و آرمانهای عالی دارد، ولی چون واقعیتها با او سر یاری ندارند و زندهگی با اندیشههای او جور درنمیآید، به جنگ واقعیت میرود. نبرد تن به تنِ او با آسیابهای بادی، زندهترین نمونۀ درافتادنِ خودسرانه و کورکورانۀ او با مظاهر عینی و واقعی حیات است.
خیالبافی قوت و غذای روزانۀ دنکیشوت است. کاروانسرای مخروبه را قلعۀ مستحکم، رهگذران بیآزار را جادوگران بدکار، زنان خدمتکار و روسپیان را شاهزادهخانمها، و آسیابهای بادی را دیوان افسانهیی میپندارد؛ ماهی دودی در ذایقۀ او طعم قزلآلا و بعبع میشها و برهها درگوش او، صدای شیهۀ اسبان و غریو شیپورها و بانگ طبلها را میدهد.
سرپیچی و یا ناتوانی از درک واقعیت، موجب میشود که دنکیشوت قدرت سنجش و تشخیص خود را از دست بدهد و با نیروها و عواملی که قدرتشان چندین برابر توانِ اوست درافتد، و سرانجام هم، شکستها و توسریخوریها و رسواییهای بهبار آورده را نه از ضعف خود، بلکه ناشی از «عوامل دیگر» بداند و پس از آنکه از بیست تن گردنکلفت چوبوچماق خورده است، خود را اینگونه تسکین دهد که: «قطعاً چون از قواعد و قوانین پهلوانی سرپیچی کردهام، خداوند جنگ این کیفر را حق من روا داشت تا تنبیه شوم.»
دنکیشوت در ضدیت لجوجانۀ خود با واقعیتها بهجایی میرسد که دیگر تجربههای روزمره و تلخ زندهگی در عوض اینکه او را بیدار سازد و بهخود آورد، سردرگمتر و مغرورتر و خودستاتر میکند و از اینرو، هر لحظه در سراشیبی سقوط دردناک و اجتنابناپذیرِ خود بیشتر میلغزد. هر بار که ضربات شدیدتری میخورد و چانه و دندههایش بیشتر خُرد میشود، بیشتر رجز میخواند و باد در آستین میاندازد. و همین رجزخوانی بیجا و گردنفرازی ابلهانه است که خواننده را به خنده میآورد، و چه بسا که از خنده رودهبُر میکند. اگر جز این میبود، حالت اسفناک و رقتانگیزِ این پهلوانپنبه و مصیبتها و بلاهای جانکاهی که بر سرش میآمد، هرگز به سنگدلترین خوانندهگان هم جرات لبخند نمیداد.
اما جنبۀ خندهآور شخصیت دنکیشوت را باید از دیده دیگری نگریست: دنکیشوت، شریف و نوعدوست و خوشقلب است و هدفهای بشردوستانه دارد. میخواهد که از مظلومان و ستمکشانْ رفع ظلم و ستم کند و یار و یاور رنجدیدهگان باشد. پس چهگونه است که چنین انسان دوستداشتنی و قابل احترامی ما را دایماًَ به خنده میآورد؟ راز این نکته در این است که دنکیشوت بهعوض اینکه برای رفع مظالم راهحلهای عملی و واقعی پیدا کند و از مقتضیات و امکانات مساعد اجتماعی بهره گیرد، سعی میکند که این مقتضیات و امکانات را به مدد مخیلۀ بیمار خود و در عالم وهم و پندار بهوجود آورد؛ و به جای اینکه برای عملی ساختن آرمانهای بلندپایۀ خود واقعیت را به کار گیرد، لجوجانه و خودسرانه برضد آن قیام میکند. به کسی میماند که میخواهد به بیچارهیی که در پشت دیوار بر خاک افتاده است و ناله میکند، کمک کند ولی راه آن را نمیداند؛ به شتاب خود را به دیوار میزند و سروصورت خود را خونین میکند و گاه هم چندمتر خود را از دیوار به بالا میکشاند ولی مذبوحانه به پایین سقوط میکند. از اینرو، ما با اینکه هدف عالی او را که دستگیری درماندهگان است میستاییم، باز نمیتوایم از خنده خودداری کنیم. «بلینسکی» این نکته را چه خوب پرورانده است: «جنبۀ خندهآور شخصیت دنکیشوت در تضاد اندیشهها نمیتواند صورت فعلیت به خود بگیرند و در قالب عمل ریخته شوند… هرکسی اندکی دنکیشوت است؛ ولی بیش از همه، کسانی دنکیشوتاند که دارای نیروی تخیل آتشیناند و با تمام روح خود دوست میدارند. قلبشان نجیب و شریف است و حتا از ارادۀ قوی و خرد نیز برخوردار اند، اما از زرنگی و مهارت عملی بیبهرهاند.»
اما سانکوپانزا، اسلحهدار و مهتر دنکیشوت، با همۀ سادهلوحی و عبودیت خود، چون دستخوش خیالبافیها و مالیخولیاهای ارباب خویش نیست، واقعیت را لمس مینماید و آنرا هرگز انکار یا نفی نمیکند. وی برخلاف دنکیشوت، که اگر تا حد مرگ هم کتک [لت] خورده باشد، سعی میکند به خود بقبولاند که دردی ندارد، همهچیر را آنچنانکه هست بدون تعارف و خودفریبی احساس میکند. در حقیقت، همراهی سانکوپانزا با دنکیشوت وسیلهییست برای اینکه نقاط ضعف دنکیشوت بهتر و روشنتر نمایانده شود.
ناگفته نباید گذاشت که شخصیت دنکیشوت و سانکوپانزا را چه بسا که درک نکردهاند، چه بسا که کوشیدهاند بنا به تمایلات و نیات خود، شخصیت این دو را تحریف کنند و واژگون جلوه دهند. مثلاً یکی از ادبای مغربزمین نوشته است که: «دنکیشوت نمایش و تقلید مسخرهییست از حماقتهای انسانی… چون ما حماقتهای خود را در لباس دنکیشوت مجسم میبینیم و نادانی و بیخبری و بیشعوریمان در قالب سانکوپانزا تجلی میکند، خندۀمان میگیرد».
دنکیشوت نه تنها مظهر «حماقتهای انسانی» نیست؛ بلکه خود او هم اصولاً آدم احمقی نیست. کدام احمقی است که این آرمانها و هدفهای عالی و بشردوستانه را از دلوجان بپرستد و هستیِ خود را در راه آنها فدا کند؟ تورگینف مینویسد: «برای خود زندهگی کردن و در غم خود بودن، چیزیست که دنکیشوت آن را شرمآور میداند. اگر بتوان چنین گفت، او همیشه بیرون از خود و برای دیگران زندهگی میکند. برای برادرانِ خود و برای مبارزه با نیروهایی که دشمن بشر اند، زندهگی میکند.» ولرد بایرون دربارۀ رمان سروانتس بهدرستی نوشته است که: «دنکیشوت از هر رمانی غمانگیزتر است. و بهخصوص از آنرو غمانگیز است که ما را به خنده وامیدارد. قهرمان آن مردی است درستکار و همیشه طرفدار حق و عدالت: تنها هدف او مبارزه با ظالمان است…» همچنین سانکوپانزا نیز آنقدر که به نظر میرسد احمق و سادهلوح نیست و چنانکه ارنبورگ مینویسد: «زرنگی و نوعی فلسفۀ عملی خاص خود را دارد. وفاداری او به دنکیشوت نشان میدهد که آرمانهای اینیک از برای آن مرد روستایی نیز گرامی است.»
گروه دیگری از منتقدان نیز هستند که «دنکیشوت» را یک افسانۀ خیالی دانستهاند که هیچگونه وجه اشتراکی با جنبههای واقعی زندهگی آن دوران ندارد و از ریالیسم به دور است. آیا جنبههای ریالیسم در این کتاب به چشم نمیخورد؟ ممکن است گفته شود که دنکیشوت کاریکاتور نجیبزادهگان و پهلوانان قرن شانزدهم هسپانیاست و بنابراین تصویر او، مبالغهآمیز و خیالی و باور نکردنی است و نمیتواند جنبۀ ریالیستی داشته باشد. ولی مگر «گرانده» بالزاک چیزی جز کاریکاتور یک مرد خسیس است؟ با اینهمه، بالزاک به مدد این مبالغه و اغراقگویی ظاهری توانسته است که همۀ خصوصیاتِ برجستۀ یک گروه اجتماعی را در وجود گراندۀ پیر جمع کند وخست و لئامت را زندهتر و برجستهتر از آنچه در حجرهها و دکهها و مغازهها و خیابانها و در چهره و رفتار تک تک خسیسان دیده میشود، بنمایاند و مجسم کند. سروانتس هم همین کار را کرده است. وی در وجود دنکیشوت انحطاط پهلوانی و زوال دستگاه نجیبزادهگی را با همه جنبههای مضحک و غمانگیز آن زنده و مجسم ساخته است.
دنکیشوت، مظهر طبقهییست که قدرت و شوکتِ خود را از دست داده و رو به زوال میرود، ولی نمیتواند این زوال را باور کند و یا اینکه نمیخواهد آنرا به روی خود بیاورد. همین است که دنکیشوت، نجیبزادۀ مفلوک و ناتوان، شمشیر میبندد، زره میپوشد، و بر اسب «تازی» سوار میشود و در عین فقر، مهتر و اسلحهدار نگاه میدارد و به اینسو و آنسو میرود و مبارز میطلبد.
سخن کوتاه، سروانتس تراژدی بسیار غمانگیز یک انسان مجنون و ذلیل و درمانده را با کمدی بسیار مضحکِ کسانی که دیگر اجتماع جایی برای ایشان ندارد، استادانه درهم آمیخته و شاهکاری بهوجود آورده است که تجسم زندهگی دردناک و رقتانگیز کسانیست که برخوردار از شرافت و درستی و صاحب افکار بلند اند، ولی راه واقعی برآوردنِ آرزوها و آرمانهای خود را نمیشناسند. از اینجاست که «دنکیشوت» در هر خانه و کاشانهیی جای خود را باز کرده است. دنکیشوت با ما بیگانه نیست، در کنار ماست.
نقل از مقدمۀ کتاب دنکیشوت ـ سروانتس ـ ترجمۀ محمد قاضی ـ نشر نیل، چاپ ششم، ۱۳۷۴
Comments are closed.