نویسنده از منطقه سووستو (مقالۀ «ماگارت آتوود» دربارۀ زنده‌گی و آثار «آلیس مونرو» نویسندۀ کانادایی)

گزارشگر:شنبه 15 جوزا 1395 - ۱۴ جوزا ۱۳۹۵

بخش نخست/

mandegar-3«آلیس مونر» در میان نویسنده‌گان مهم داستان‌های انگلیسی‌زبانِ عصرِ ما جای دارد. منتقدان ادبی در امریکای شمالی و بریتانیا، آثار او را بسیار ستوده‌اند و وی هم‌چنین جوایز ادبی زیادی نصیبِ خود کرده و دنیا به‌‌خوبی با آثارش آشنایی دارد. در میان نویسنده‌گان نیز نام آلیس مونرو به‌آرامی زمزمه می‌شود. آلیس مونرو از آن دسته نویسنده‌گانی است که اغلب درباۀشان می‌گوییم که هر‌قدر هم در جهان شناخته‌شده باشند، بازهم باید بیشتر ‌آن‌ها را شناخت.
اما تمامی این ویژه‌گی‌ها یک‌شبه به‌دست نیامده است. مونرو از سال‌های ۱۹۶۰ دست به قلم شده و اولین مجموعه‌اش را با نام «رقص سایه‌های شاد» در سال ۱۹۶۸ منتشر کرده است. آخرین مجموعه داستانش نیز با نام «فرار» در سال ۲۰۰۴ منتشر شده و مورد توجه رسانه‌های ادبی قرار گرفته است. مونرو در مجموع، ده مجموعه داستان منتشر کرده که هر کدام به‌طور متوسط شامل ۹ یا ۱۰ داستان کوتاه است. هرچند داستان‌های مونرو پیوسته از سال ۱۹۷۰ در مجلۀ «نیویورکر» منتشر شده‌اند، اما این روزها جامعۀ ادبی جهان دیر به سراغ داستان‌های این نویسنده می‌رود. دلیل این بی‌توجهی، قسمتی به فُرم داستان‌های مونرو برمی‌گردد چرا که او داستان‌نویس است، یا به عبارتی آن‌طور که در گذشته‌ها می‌گفتیم: قصه‌نویس و یا آن‌طور که امروز رایج‌تر است: داستان‌‌کوتاه‌نویس. نویسنده‌گان امریکایی، انگلیسی و کاناداییِ تراز اول زیادی بوده‌اند که این فُرم را تجربه کرده‌اند، یعنی داستان کوتاه نوشته‌اند، اما هنوز خیلی‌ها به اشتباه بر این باورند که هرچه طول یک داستان بیشتر باشد، اهمیت آن بیشتر خواهد شد.
در این میان، آلیس مونرو جزو نویسنده‌گانی است که هر از چند گاهی خارج از کانادا مورد توجه قرار می‌گیرد. انگار که به ناگهان از درون کیک بزرگی بیرون بجهد و بگوید: «سلام!». مدت زمانی می‌گذرد و او سکوت می‌کند اما دوباره ناگهان پیدایش می‌شود و این کار را تکرار کند و باز کلِ این ماجرا تکرار می‌شود. مخاطبان ادبیات نام آلیس مونرو را همه‌جا نمی‌بینند و از همه‌کس نمی‌شنوند. گاهی تصادفاً با داستان‌هایش برخورد می‌کنند و ناگهان شگفت‌زده می‌شوند و با خود می‌گویند: «آلیس مونرو اهل کدام کشور است؟ چرا قبلاً از کسی اسمش را نشنیده بودم؟ چنین داستان‌نویس قهاری یک‌دفعه از کجا پیدایش شده؟»
اما واقعیت این است که مونرو یک‌دفعه و از هیچ پیدایش نشده. مونرو در واقع از «هورون کانتی» در جنوب غربی انتاریو یعنی همان‌جایی که بیشتر شخصیت‌های داستان‌هایش اهل آن‌جا هستند، پیدایش شده. انتاریو یکی از ایالت‌های بسیار بزرگی است در کانادا که از رودخانۀ اوتاوا تا غرب در دریاچۀ سوپریور وسعت دارد. انتاریو منطقۀ جالب و وسیعی است، اما جنوب غربی انتاریو جای دیگری‌ست و با مابقی این ایالت تفاوت‌های زیادی دارد. «گرگ کورنو» نقاش، آن‌جا را «سووستو» لقب داده. در نظر «کورنو» سووستو منطقۀ شگفت‌انگیزی است اما غرابت و افسرده‌گی عجیبی نیز در این منطقه حکم‌فرماست و خیلی از ساکنان این منطقه با «کورنو» در این اظهارنظر هم‌عقیده هستند. «رابرتسون دیویس» نیز اهل سووستو است و دربارۀ آن‌جا گفته: «من رسوم تاریک و قومی مردم این منطقه را می‌شناسم.» خُب، مونرو هم این آداب و رفتارهای مردم منطقه را به خوبی می‌شناسد. اگر در مزارع گندم منطقۀ سووستو قدم بزنید، هم ممکن است که با خدای خود ملاقات کنید و هم ممکن است جهنم جلوی چشم‌تان بیاید و این ویژه‌گی خاص این منطقه است.
دریاچۀ «هورن» در قسمت غربی سووستو قرار دارد و دریاچۀ «اری» در جنوب این ایالات واقع است. بیشتر این ایالت را مزرعه پوشانده در حالی که رودخانه‌های سیل‌آسا نیز از میان این مزارع عبور می‌کنند. حمل و نقل با قایق و آسیاب‌های آبی که برق منطقه را فراهم می‌کردند، موجب شدند که در قرن نوزدهم شهرهای کوچک و بزرگی در این ایالت شکل بگیرند. در همۀ این شهرها سالون اجتماعات آجری سرخ‌‌رنگی دیده می‌شود که عموماً برجکی نیز بر آن سوار است. در همۀ این شهرها ادارۀ پست و کلی کلیسای ریز و درشت ساخته شده و خیابان اصلی و قسمت زیبای مسکونی شهر و هم‌چنین قسمت‌های مسکونی غیرمجاز کاملاً نمایان است. هر یک از این خانه‌ها داستان‌ خودش را دارد و استخوان‌های خاندان مشخصی را در خود پنهان کرده‌ است.
در قرن نوزدهم هم‌چنین قتل عام «دانلی» در این ایالت صورت گرفت و منطقۀ وسیعی از قبرستان این قتل‌عام در سووستو دیده می‌شود. خانواده‌های زیادی در این واقعه که ناشی از جنجال‌های سیاسی ایرلند بود، قتل عام شدند و خانه‌های‌شان در آتش سوخت. طبیعت مست، احساسات سرخورده، عقده‌های روانی پنهان، خشونت‌های بارز، جنایت‌های مستهجن و زشت و کینه و رشک و غیبت‌های مداوم مردم، از ویژه‌گی‌های منطقۀ سووستو داستان‌های مونرو است که همه از زنده‌گی واقعی این منطقه الهام گرفته شده‌اند.
مونرو در سال‌های ۱۹۳۰ تا ۱۹۴۰ در این منطقه بزرگ شده و در آن زمان اگر کسی در شهر کوچک منطقۀ جنوب غربی انتاریو حرف از نویسنده‌گی می‌زد، مضحکۀ خاص و عام می‌شد. حتا در سال‌های پنجاه و شصت نیز ناشران اندکی در کانادا وجود داشتند و بیشترشان ناشران کتب درسی بودند و آن‌چه به نام ادبیات به کانادا می‌آمد، از بریتانیا و امریکا وارد می‌شد. با این وجود، چندتایی گروه پیش‌‌پاافتادۀ تیاتر دبیرستانی با اجراهای معمولی در این شهر دیده می‌شدند. در آن زمان رادیو رسانۀ غالب بود و در سال‌های شصت مونرو کارش را در شبکۀ سی‌بی‌سی و با شرکت در برنامۀ «گلچین ادبی» شروع کرد، برنامه‌یی که «رابرت ویور» تهیه‌کننده‌اش بود.
اما در این زمان اندکی از نویسنده‌گان کانادا در جهان موفق شده‌ بودند و مخاطبان جهانی داشتند و اگر کسی اشتیاق نویسنده‌گی داشت و دلش می‌خواست افراد زیادی در جهان آثارش را بخوانند، سرخورده می‌شد، چون هنر در آن منطقه چیز معقولی به حساب نمی‌آمد و هنرمندان زیادی وجود نداشتند و در نهایت آن فرد مجبور به ترک کشور می‌شد. در آن‌زمان همه می‌دانستند که با نویسنده‌گی نمی‌شود چرخ زنده‌گی را چرخاند و پولی به‌دست آورد.
در نهایت اگر کسی خیلی مشتاق بود، با آب‌رنگ نقاشی می‌کرد و شعر می‌گفت و آن‌طور که مونرو در داستان «فصل بوقلمون» گفته است: «کلی آدم عجیب و غریب در شهر بود و همه، همه را می‌شناختند. یکی از آن‌ها آدم خوش‌قواره با موهای مجعد بود که کاغذدیواری نصب می‌کرد و خودش را طراح داخلی منازل لقب داده بود، دیگری کشیش چاق زن‌مرده‌یی بود، پسری فاسدی هم بود که همیشه در مسابقه کیک‌پزی شرکت می‌کرد و رومیزی قلاب‌دوزی می‌کرد، دیگری مدیر مالیخولیای کلیسا بود و معلم موسیقی گروه کر مدرسه هم بود که با اوقت‌تلخی همیشه بر سر شاگردانش داد می‌زد.» تنها گزینه برای یک زنی که دستش در جیب خودش بود، این بود که هنر را به‌عنوان یک تفریح و سرگرمی انتخاب کند و یا این‌که در نهایت یک شغل به اصطلاح بخور و نمیرِ هنری گیر بیاورد و مشغول آن شود. داستان‌های مونرو ماجرای زن‌های این‌چنینی است. زن‌هایی که پیانو درس می‌دهند یا برای ستون روزنامه‌یی مطلب می‌نویسند. اگر هم مثل «آلمدا راث» در داستان «منستونگ» که اشعار کوتاهی با نام «هدایا» می‌سرود، استعدادکی داشته باشند، هیچ زمینۀ پیشرفتی برای‌شان وجود نخواهد داشت.
اگر به یک شهر نسبتاً بزرگ کانادا بروید، شاید چندتایی خانوادۀ درست‌وحسابی پیدا کنید، اما در شهرهای کوچک ایالت سووستو، باید روی پای خودتان بایستید. در این بین، جان کنت گالبرایت، رابرتسون دیویس، ماریان اینگل، گرائم گیبسون و جیمز رینی همه و همه زادۀ همین ایالت سووستو بوده‌اند و مونرو نیز با وجود شیفته‌گی به ساحل غربی، به این ایالت بازگشت و هم‌اکنون نیز خیلی دور از وینگهام زنده‌گی نمی‌کند، یعنی همان‌جایی که به شکل‌های متفاوت ژوبیلی‌ها، والی‌ها، دالگلیش‌ها و هانراتی‌ها در داستان‌هایش دیده می‌شوند.
داستان‌های مونرو، منطقۀ «هورن کانتی» سووستو را شبیه منطقۀ «یوکناپاتافا کانتی» ویلیام فاکنر کرده، تکه‌زمینی که توسط نویسندۀ چیره‌دستی به اسطوره و افسانه تبدیل شده و مورد ستایش قرار گرفته، هرچند که در هر دو سرزمینِ این دو نویسنده استفاده از عبارت «مورد ستایش قرار گرفته» کمی نادرست است. در داستان‌های مونرو بهتر است که بگوییم این تکه‌زمین توسط چنین نویسنده‌یی «کالبدشکافی» شده است، هرچند هم که عبارت «کالبدشکافی» آدمی را یاد کلینیک‌های پزشکی می‌اندارد. خُب، داستان‌های مونرو در اصل مخلوطی از چند خصوصیت متفاوت‌اند، چه کلمه‌یی را می‌توان به معنای آمیخته‌یی از موشکافی وسواسی و باستان‌شناسانه، تجدید خاطرۀ ظریف و با جزییات، بررسی دقیق و کامل لایه‌های پیچیدۀ طبیعت انسان، یادآوری اسرار اروتیک، نوستالژی بدبختی‌های از میان رفته و زنده‌گی در شادی و تنوع به‌کار برد؟
در پایان کتاب «زنده‌گی‌ دختران و زنان» که در سال ۱۹۷۱ منتشر شده و تنها رمان مونرو به حساب می‌آید ـ داستانی که چهرۀ دختر هنرمندی را در جوانی نشان می‌دهد ـ عبارت مهمی وجود دارد. دل جوردن از منطقۀ ژوبیلی که به جمع نسوان شهر پیوسته و دیگر دختر کوچکی به حساب نمی‌آید و به نویسنده‌گی هم روی آورده، دربارۀ دورۀ نوجوانی و بلوغش می‌گوید: «من این‌طور بزرگ نشده‌ام که روزی برای ژوبیلی دندان تیز کنم. همان‌طور که عمو کریگ نیز در «جنکین بند» نشسته و مشغول نوشتن تاریخ سرزمینش است، من‌هم می‌خواهم زنده‌گی‌ام را به تحریر درآورم.» «باید لیستی تهیه کنم. لیستی از انبارها و بنگاه‌های خیابان اصلی و کسانی که به‌شان بدهکارند، لیستی از نام خانواده‌ها، نام‌هایی که بر روی قبرهای قبرستان حک شده و توضیحاتی که زیرشان نوشته شده.» «امید به درستی چنین کارهایی، چه احمقانه و مضحک است.» «هیچ لیستی تمام آن چیزهایی که می‌خواهم را در برنخواهد گرفت، چون من همۀ چیزها را می‌خواهم، تمام لایه‌های فکر و سخن، تششع نور بر روی دیوارها و پوست درختان، گودی‌ها و دست‌اندازها، دردها، ترک‌ها، وهم و خیال‌ها که همه‌گی هنوز وجود دارند و برای همیشه هم وجود خواهند داشت.»

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.