دو شعر از خداوندگار بلخ

گزارشگر:یک شنبه 23 جوزا 1395 - ۲۲ جوزا ۱۳۹۵

mandegar-3بشکن سبو و کوزه ای میرآب جان‌ها
تا وا شود چو کاسه در پیش تو دهان‌ها
بر گیجگاه ما زن ای گیجی خردها
تا وارهد به گیجی این عقل ز امتحان‌ها
ناقوس تن شکستی ناموس عقل بشکن
مگذار کان مزور پیدا کند نشان‌ها
ور جادویی نماید بندد زبان مردم
تو چون عصای موسی بگشا برو زبان‌ها
عاشق خموش خوش‌تر دریا به جوش خوش‌تر
چون آینه‌ست خوش‌تر در خامشی بیان‌ها
***
بیدار کن طرب را بر من بزن تو خود را
چشمی چنین بگردان کوری چشمِ بد را
خود را بزن تو بر من اینست زنده کردن
بر مرده زن چو عیسی افسون معتمد را
ای رویت از قمر به آن رو به روی من نه
تا بنده دیده باشد صد دولت ابد را
در واقعه بدیدم کز قند تو چشیدم
با آن نشان که گفتی این بوسه نام زد را
جان فرشته بودی یا رب چه گشته بودی
کز چهره می‌نمودی لم یتخذ ولد را
چون دست تو کشیدم صورت دگر ندیدم
بی‌هوشی‌یی بدیدم گم کرده مر خرد را
جام چو نار درده بی‌رحم وار درده
تا گم شوم ندانم خود را و نیک و بد را
این بار جام پر کن لیکن تمام پر کن
تا چشم سیر گردد یک سو نهد حسد را
درده می‌یی ز بالا در لا اله الا
تا روح اله بیند ویران کند جسد را
از قالب نمدوش رفت آینه خرد خوش
چندانک خواهی اکنون می‌زن تو این نمد را

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.