گزارشگر:مانی سپهری - ۱۹ عقرب ۱۳۹۱
هنرمندان بزرگ، در نسبت با فرهنگ رسمیِ زمانهشان اغلب مرکزگریز، در حاشیه و در اقلیت بودهاند. در بسیاری از موارد این در اقلیتبودهگی و مرکزگریزی، ریشه در تجربههای فردی هنرمند در کودکی دارد و پیوند خوردنِ این تجربهها با تجربه جمعی که در محیط پیرامون هنرمند در همان دوران کودکی یا بعدتر، پراکنده است. همین تجربههاست که در فُرمهای هنری که هنرمند برمیگزیند، نمود مییابد و سبک و جهان زیباییشناختیِ او را میسازد. به بیان دیگر، شاید بتوان گفت سبک همان چیزی است که از زخمی سر بازکرده بیرون میزند. فدریکو گارسیا لورکا بدون شک یکی از این هنرمندان در اقلیت است؛ هنرمندی که گویا زخمهایی هزارساله را در اشعار و نمایشنامههایش با خود حمل میکرد؛ زخمهایی آمده از اعصار کهن و پیوندخورده با وضعیت فرهنگی و سیاسی روزگاری که لورکا در آن میزیست.
بیهوده نیست که هسته اصلی شعر لورکا را سوگنامههایی سخت زنانه برمیسازد. آنهم نه به صورت سوگ سرودههای یک مرد برای زنی تحت ستم، که به صورت صدای زنانهیی که خود به مثابه یک سوژه در عمق اشعار و نمایشنامههای لورکا رسوخ کرده و زبان مرد شاعر را از آن خود و مردانهگی شاعر را به ابژه زبان بدل کرده است. و این شاید بیش از هر چیز ریشه در بیمارییی داشته باشد که لورکا را در کودکی خانهنشین کرد و او را در جوار زنان قرار داد و عنصر زنانه از همان دوران و به واسطه بیماری در عمق جان شاعر رسوخ کرد و این قرین شد با بیماری و مرگ برادر در همان دوران که شاید اینهمه نزدیکی مرگ و زنانهگی در آثار او، با این حادثه هم بی ارتباط نباشد. گرچه بعدها همه این تجربههای فردی به تجربههای عمومی پیوند خورد که راز ماندگاری هنر اصیل نیز در همین است. در مقدمه مترجم بر کتاب «غوطه خاطرات، در چشمه خیال» درباره این دوره از زندهگی لورکا که به پیوند هرچه بیشترش با هنر منجر شد، میخوانیم:
فدریکو، نوزاد بود که دچار بیماری شد و تا چهارسالهگی قادر به راه رفتن نبود. ضعف پاها باعث شد نتواند پابهپای جمع وسیع کودکان فامیل بدود و بازی کند. بیشتر مینشست و آهنگهای عامیانه را زمزمه میکرد. قدرت خیال و حافظه شگفتانگیزی داشت و کودکان را با بازیها و نمایشهای ساختهگی خود، سرگرم میساخت. مادر با سخت کوشی و عشق به او خواندن و نوشتن میآموخت و فدریکو عادت کرده بود با قصهها و لالاییهای مادر و دایه به خواب رود. لورکا چهارساله که بود برادر دوسالهاش را بر اثر بیماری از دست داد. هرچند پس از آن یک پسر و دو دختر در خانوادهاش متولد شدند، اما تاثیر آن مرگ از یکسو و عشق ورزیدن به قصهها و آوازهای اندلسی و کتابخوانیهای مادر از سوی دیگر، جان شاعرانه او را شکل داد. مادر به او ادبیات و موسیقی میآموخت و او را همراه خود به کلیسا و تماشای مراسم مذهبی و شبیهخوانی میبرد. فدریکو شیفته جانمایه تیاتری چنین مراسمی بود. پدر و مادر گاهی کودکان را به تیاتر میبردند و بیسنتا [مادر لورکا] برایش ابزارآلات خیمهشببازی خرید که فدریکو با بازسازی قصههایی که شنیده بود، برای کودکان نمایش اجرا میکرد. شعر، تیاتر، موسیقی، افسانه و طبیعت عناصری بودند که از کودکی در جان او ریشه کردند و از برآیند آنها، لورکای شاعر برآمد… خانواده لورکا در ۱۹۰۹ به غرناطه کوچ کردند و در خانه بزرگ سه اشکوبه ساکن شدند. آنها دلورس خدمتکار سالخوردهشان را با خود به غرناطه بردند و این زن شریف و باتجربه در آشنایی فدریکو با ترانهها، لالاییها و فرهنگ زبانِ عامیانه هسپانیه نقشی بهسزا داشت.
این گونه بود که زبان غیررسمی و دور از مرکز هسپانیه، به واسطه صدایی زنانه به ناخودآگاه لورکا وارد شد و بعدها خود را در اشعار و نمایشنامههای او، به صورت یک دستگاه زیباییشناختی عیان کرد.
بسیاری از شعرهای او، گویا لالاییها و زمزمههای زنانی زخمخورده و داغدار است؛ زنانی در جوار مرگ که مرگ را از صدای خود عبور میدهند و آن را با رنگ های دیگر… با رنگهای متضادی چون عشق و زندهگی میآمیزند. گرچه بر همه این رنگهای متضاد و گاه سرزنده، سایهیی از مرگ به عنوان اصلیترین رنگ، افتاده است. سایهیی که «عطر لغات شاعر را تاریک میکند» و لالایی ها و ترانههای زنانه را در عبور از حنجره مردانه شاعر، به مویهیی بدل میکند که شهادتدهنده به فاجعهیی است: «مردهاش یافتند به خیابان/ با دشنه در سینه. / هیچکس بازش نمیشناخت. / چه لرزشی داشت چراغ خیابان! / مادر. / چه لرزشی داشت چراغ کوچک/ به خیابان! / سپیدهدمان بود. هیچ کس را/ یارای آن نبود که بنگرد به چشمانش، / چشمانی به فراخی گشوده بر هوای سخت. / او مرده مانده بود به خیابان/ با دشنه در سینه، / و هیچکس بازش نمیشناخت».
Comments are closed.