احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکرده‌اند.





فروغ؛ عــصارۀ عصیان زن

گزارشگر:نوشته: م. فرخ / دو شنبه 21 سرطان 1395 - ۲۰ سرطان ۱۳۹۵

mandegar-3گرایش یا در واقع سقوط فروغ در شعر، هم‌زمان با شورش بی‌هنگامش علیه انضباط عاطفی و اخلاقی خانواده بود. به تعبیر دیگر او، ازدواج چشم‌بسته، بی‌عشق و ماجرای خود را، نوعی بی‌عدالتی، تحمیل و تهدید به آزادیِ خود می‌دانست، با وجود این‌که به گواهی ِنامه‌هایی که بعد از طلاق به همسر سابقش نوشته، با مردی نجیب و جوان‌مرد طرف بوده، اما این امر چیزی را عوض نمی‌کرد و نمی‌کند. آن دگرگونی مرموز، آن رویۀ زنده‌گی بی‌نام و کلام، که تولد غریزه‌یی تازه را نشانه می‌زد، درست در گرماگرم سال‌های نخستین زنده‌گی خانوادگی آشکار شد: غریزۀ شعر او ازهم‌پاشیده‌گی آشیانۀ نوبنیاد را چون سرنوشتی محتوم، چون تکلیفی قاطع، چون کلید رمز «موفقیت» در شعر، پیش پای او گذاشت.
شاید فروغ در گیرودار این نخستین عصیان، و در نخستین شعرهایش که بازتاب شکوه‌های اسارت بود، هرگز فکر این را نمی‌کرد که روزی به عنوان «عصارۀ عصیان زنان» شناسانده شود. اما کتاب «اسیر»، نخستین مجموعۀ شعر فروغ، عنوان خود را مدیون تصمیم آگاهانۀ حاصله از چنان شناختی است؛ چرا که اولاً شعرهای این دفتر ـ بدون در نظر داشتن معیاری برای سنجش عیار شعری آن ـ اغلب دارای مضمونی مشابه‌اند: عشق ممنوع، فاصلۀ قهری میان خواسته‌ها، تضاد دنیاهای ذهنی ـ عاطفی و اخلاقی، ناچاری و بی‌اراده‌گی در برابر اراده‌های تحمیلی او. پس او طعمه‌یی «خسته» و زخم‌خورده در دست مرد، بیش نیست.
از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه می‌خواهم
بر حسرت دل دگر نیافزایم
آسایش بی‌کرانه می‌خواهم
***
پا بر سر دل نهاده، می‌گویم
بگذشتن از آن ستیزه‌جو خوش‌تر
یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسۀ آتشین او خوش‌تر
***
دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گم‌شده شادی و سرورم را
***
گاه کاملاً به زبان زن‌های ساده و شریف حرف می‌زند که قربانی خودخواهی مرد اند و شرافت و نجابت‌شان به نادانی و اُمُل بودن تعبیر می‌شود:
آن کس که مرا نشاط و سستی داد
آن کس که مرا امید و شادی بود
هر جا که نشست بی‌تامل گفت:
«او یک زن ساده‌لوح عادی بود»
***
رو پیش زنی ببر غرورت را
کاو عشق تو را به هیچ نشمارد
آن پیکر داغ دردمندت را
با مهر به روی سینه نفشارد
***
عشقی که تو را نثار ره کردم
در سینۀ دیگری نخواهی یافت
زان بوسه که بر لبانت افشاندم
سوزنده‌تر آذری نخواهی یافت
***
در ظلمت آن اتاقک خاموش
بیچاره و منتظر نمی‌مانم
هر لحظه نظر به در نمی‌دوزم
و آن آه نهان به لب نمی‌رانم
***
ای زن که دلی پر از صفا داری
از مرد وفا مجو، مجو هرگز
او معنی عشق را نمی‌داند
راز دل خود به او مگو هرگز
***
«می‌بینیم که ـ چه در این شعر و چه در تمام شعرهای کتاب «اسیر» یا «دیوار» یا «عصیان» ـ به‌جای جوهر ناب شاعرانه و به‌جای دید عمیق عاطفی با نظرگاه‌های اجتماعی و کلاً انسانی، سخن از گرفتاری‌های خانواده‌گی، اخلاقی و بلیه‌های زناشویی است، همه چیز اندیشیده شده و دارای مظاهر یافت‌شدنی در محیط دور و بر شاعر است، مظاهری که نشان می‌دهد شاعر به‌جای حساسیت‌ها و برانگیخته‌گی‌های شخصی، تجربه‌های دیگران را بازگو می‌کند، یا این‌که تجربه‌های خود را تعمیم می‌دهد و گاه حتا به صراحت پیشنهاد می‌کند. بنابراین فروغ در این کتاب و دو کتاب دیگر، شاعر نیست و این را بیش از هر کس دیگر خودش می‌داند.
او می‌داند که در شعرهای او، زن «اسیر و بازیچۀ» ایرانی است که شکوه می‌کند. برای همین هم هست که عنوان‌ها جنبۀ توالی تاریخی، یا توالی منطقی بر حسب موضوع‌هایی کلی دارند که فروغ در سه دورۀ مختلف چهرۀ خود را به عنوان زن زمانه، از آن‌ها عبور داده و در آخر، حاصل عصیان خود را ـ این بار تنها خودش ـ به صورت رهایی و فدایی عارفانه برای تولدی دیگر، تولدی واقعی که به جوانی و کمالی دلخواه می‌انجامد، دریافت می دارد. عنوان‌های «اسیر»، «دیوار»، «عصیان» و بعد «تولدی دیگر»، چنین تعبیری را القا می‌کنند. گرچه در نفس امر، آن سه کتاب اولی بازگوکنندۀ هیچ تحول و کمال و سیر و سلوکی نیستند، و از نظر جوهر شعری، درنگ کامل فروغ را نشان می‌دهند.
مضمون تکراری عشق، ناسازگاری و فاصلۀ هم‌بسته‌گی زن و مرد که در نخستین دفتر با بیانی سخت تقلیدی وارد شده، در سومین اثر نیز با اندک پرداخت و پیرایشی در لفظ مکرر شده‌اند. این حقیقت را فروغ، خود نیز با شهامت کامل چندین‌بار و چندین‌جا اعتراف کرده است. مهم این است که چنین اعترافی، کوچک‌ترین لطمه‌یی به فروغ نمی‌زند، زیرا اولاً: همان شعرهای سست و تکراری و تقلیدی، دوستداران خاص خود را در میان قشرهای وسیع محصلین و کسانی که قوۀ ادراک شعری‌شان تا مرز آخرین شعر «عصیان» یا اولین شعر «تولدی دیگر» پیش‌تر نیامده، دارند. ثانیاً همین چند شعر معدود «تولدی دیگر» و دو سه شعری که بعد از این دفتر آمده، کافی‌ست تا فروغ به راحتی بتواند به عنوان شاعری بزرگ روبه‌روی مصاحبه‌کننده‌گانی شایسته بنشیند و از شعر خود و عقاید شعری خود حرف بزند و به عنوان شاعری ـ آن‌همه دیر به شعر رسیده ـ که تاثیر عجیبی بر شعر نسل بعد از خود گذاشته، مورد گفت‌وگوی آینده‌گان قرار گیرد.
باری فروغ در تولدی دیگر را باید دیدار کرد، آن‌هم در چند شعر آخرش که فضا و بیانی به کلی متفاوت با تمام کارهای دیگر فروغ دارند. شعرهایی که به جوهر شعری کاملاً نزدیک شده و استعدادی شگرف برای مضامین حسی و اجتماعی دارند. اما این نیروی پذیرنده‌گی و به دنبال آن میان دردهای ناپیدای انسانی، با نظرگاه اجتماعی فروغ در شعرهای پیشین، زمین تا آسمان فرق دارد. در آن شعرها، وی تصویر محدودیت‌ها و بی‌پناهی‌های زن ایرانی بود. بزرگ‌ترین دردی که عصارۀ عصیان را به فریاد در می‌آورد، سنگینی و زخم زنجیر سنت‌هایی بود که دختری ساده‌دل را چشم‌بسته به مالکیت مردی دیگر درمی‌آورد، یا زنی بی‌یار و یاور را چون تفالۀ میوه‌یی به دور می‌انداخت، یا به سرنوشتی تلخ و سرد و بی‌ماجرا ـ یعنی به زنده‌گی بی‌تحرک و خشک و خالی زناشویی ـ می‌سپرد.

حلقه
دخترک خنده‌کنان گفت که چیست
راز این حلقۀ زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این‌چنین تنگ گرفته است به بر
راز این حلقه که در چهرۀ او
این همه تابش و رخشنده‌گی است
مرد حیران شد و گفت:
حلقۀ خوشبختی، حلقۀ زنده‌گی است
………
همه گفتند مبارک باشد
دخترک گفت: دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
……..
سال‌ها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقۀ زر
دید در نقش فروزندۀ او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته، هدر
زن پریشان شد و نالید که: وای؛
وای، این حلقه که در چهرۀ او
بازهم تابش و رخشنده‌گی است
حلقۀ برده‌گی و بنده‌گی است.
چنان مضامین سطحی و ساده‌یی طبعاً قالبی متناسب با خود، ساده و سطحی، بی‌اندام ناآزموده می‌طلبد؛ اما در شعرهای «تولدی دیگر» دیدگاه اجتماعی فروغ نیز به کلی تغییر می‌کند. دیگر «مساله»‌یی اجتماعی با اخلاقی، مجرد و مستقل از تم کلی انسانیت وجود ندارد.
درد شاعر، درد بزرگ هستی است، درد همۀ آدم‌ها، درد فسادی که تا اعماق روان بشر ریشه دوانده و او را با ارزش‌های اصیل و اولیۀ خویش بیگانه کرده است. بیش از آن درد عشق بود و سوز و گداز عاشقانه. اکنون درد بی‌عشقی است: عشق غریب و بی‌پناه است و از پنجره‌های کوتاه «به بیابان‌های بی مجنون می‌نگرد.»
عارفان پاک بلنداندیش، جای خود را به اشباح خستۀ افسونی سپرده‌اند. غم نان، نیروی عظیم رسالت را مقهور کرده است. شاعر از جهان بی‌تفاوتی فکرها و حرف‌ها و صدا، سخن می‌گوید. راه او دیگر از میانۀ شمشادها نمی‌گذرد، نه از کنارۀ پراهتزاز گندمزارها؛ راه او از دهلیزهای تاریک متعفنی می‌گذرد که به قمارخانه‌ها، عشق‌فروشی‌ها، بازار برده‌فروشان و به میدان‌های نبردهای باخته‌شده منتهی می‌گردد.
فروغ در « تولدی دیگر»، کاملاً چشم باز کرده و به راز شعر واقف شده است. کلامی که در شعرهای منسوخ پیشین؛ خشک، بی‌ظرفیت و بی‌جان بود در این‌جا انعطافی شگفت می‌یابد و چنان نرم و تنوع‌پذیر می‌شود که در آن مرز مصرع‌ها و بیت‌ها برداشته شده و وقفه‌ها و قطع و وصل‌های گوش‌آزار ناپدید شده‌اند. فروغ، گرچه نه به عنوان اولین کس، به عروض فارسی استعدادی بخشید که بسیاری از دشواری‌های پایان‌بندی مصرع‌ها یا ادامۀ آن‌ها از میان رفت. او کاری کرد که پیروان عروض نیمایی نیز جرات انجامش را نیافته بودند. فروغ، سکته‌ها و ادغام‌های ممنوع را مجاز کرد و به امکاناتی دست یافت که بدون هراس از آشفته شدن وزن، هم آن را رعایت می‌کرد و هم قوانین و قواعد خشک آ‌ن را متزلزل می‌ساخت. فروغ در واقع عروض را نرمش و انعطاف داد و آسانش کرد.
نزدیک کردن شعر به محاورۀ عمومی که دلخواه نیما بود، در شعر فروغ حقیقت یافته و کامل شده است. او در گفت‌وگویی در زمینۀ وزن و امکانات زبانی چنین می‌گوید:
«می‌دانید، من آدم ساده‌یی هستم، به‌خصوص وقتی می‌خواهم حرف بزنم، نیاز به این مساله را بیش‌تر حس می‌کنم. من هیچ‌وقت عروض نخوانده‌ام. آن‌ها را در شعرهایی که می‌خواندم، پیدا کردم. بنابرین برای من حکم نبودند؛ راه‌هایی بودند که دیگران رفته بودند. یکی از خوشبختی‌های من این است که نه زیاد خودم را در ادبیات کلاسیک سرزمین خودمان غرق کرده‌ام و نه خیلی زیاد مجذوب ادبیات فرنگی شده‌ام. من به دنبال چیزی در درون خودم و در دنیای اطراف خودم هستم، در یک دورۀ مشخص که از لحاظ زنده‌گی اجتماعی و فکری و آهنگ این زنده‌گی خصوصیات خودش را دارد. راز کار در این است که این خصوصیات را درک کنیم و بخواهیم این خصوصیات را وارد شعر کنیم. برای من کلمات خیلی مهم هستند. هر کلمه‌یی روحیۀ خاص خودش را دارد. همین‌طور اشیا، و من به سابقۀ شعری کلمات و اشیا بی‌توجه‌ام. به من چه که تا به حال هیچ شاعر فارسی زبانی مثلاً کلمۀ «انفجار» را در شعرش نیاورده است. من از صبح تا شب به هر طرف نگاه می‌کنم، می‌بینم چیزی دارد منفجر می‌شود. من وقتی می‌خواهم شعر بگویم، دیگر به خودم که نمی‌توانم خیانت بکنم. اگر دید، دید امروزی باشد، زبان هم کلمات خودش را پیدا می‌کند و هماهنگی در این کلمات را. و وقتی زبان ساخته و یکدست و صمیمی شد، وزن خودش را با خودش می‌آورد و به وزن‌های متداول تحمیل می‌کند. من جمله را به ساده‌ترین شکلی که در مغزم ساخته می‌شود به روی کاغذ می‌آورم، و وزن مثل نخی است که از میان این کلمات رد شده بی‌آن‌که دیده شود؛ فقط آن‌ها را حفظ می‌کند و نمی‌گذارد بیافتند. اگر کلمۀ انفجار، در وزن نمی‌گنجد و مثلاً ایجاد سکته می‌کند، بسیار خوب این سکته مثل گرهی است در این نخ. با گره‌های دیگر می‌شود اصل «گره» را هم وارد وزن شعر کرد و از مجموع گره‌ها یک گونه هم‌شکلی و هماهنگی به وجود آورد…»
معلوم است که آن بازی‌های دقیق و سازنده از وزن کاملاً برای فروغ آگاهانه بوده و از ضعف و ناچاری او برنخاسته است. تاثیری که از این بابت، فروغ بر جوانان گذاشت، عجیب است. بعد از او نوعی شعر لطیف با زبان ملایم و بی‌خیز و پرش به وجود آمد که جابه‌جا نشانه‌های کار او را در خود دارد؛ شعری که بدبختانه به هیچ‌وجه عمق و گسترش شعرِ خود او را ندارد، بلکه سست و آبکی و بی‌نهایت زنانه و نامتناسب با روحیۀ زمانه است. برای شناخت بیشتر فروغ، چه چیزی بهتر از شعر او؟
مرجع: رودکی ـ سال ۱ ـ شمارۀ ۵ ـ بهمن ۱۳۵۰٫

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.