احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:نویسنده: عبدالشهید ثاقب / دو شنبه 4 اسد 1395 - ۰۳ اسد ۱۳۹۵
بخش سوم/
ما امروز بیشک اعتقاد داریم که منبع و سرچشمۀ آگاهی و شناخت، ماورای عقل و خارج از آن است. یعنی شناخت را الهام قلبی که تنها با چشم بصیرت قابل درک است، دانسته و باور داریم که نوری از سوی خدا به انسان الهام میشود. همین امر بهخوبی نشان میدهد که ما تنها به جنبۀ عرفانی تصوف و اندیشۀ اشعری ارزش میدهیم و به منطق و خرد که فلسفه بدان تکیه داشت، توجهی نکردهایم.
بنابراین، امروزه ما افغانستانیها اگر بدین عقیدهایم که دیگر ابن سینایی ظهور نخواهد کرد، دلیل آن را در فقدان معنویت و تزکیۀ نفسِ مردم میپنداریم. ما بدین عقیدهایم که مردمان پیشین، از نفسِ پاکتری نسبت به ما برخوردار بودند. آنها علم لدنی داشتند، یعنی علم خدادادی. و ما که آلودهنفسیم، نمیتوانیم به مقام علمی آنها برسیم. ما در تأیید این اندیشۀمان به حدیثی منسوب به پیامبر اکرم استناد میکنیم که فرموده است: بهترین قرنها قرن من است و دو قرن بعد آن. باقی همه رو به فساد و انحطاط میباشند.
جادوستان
افغانستان عزیزمان، کشوریست دارای ساختار قبیلهیی. فردوسی بزرگ از جامعۀ قبیلهیی تعبیر به «جادوستان» میکند. رنان نیز در تاریخ علم کمبریج، تعبیر «جادومزاجی» را برای معرفت قبیلهیی به کار برده که با تعبیر فردوسی از جامعۀ ایرانی تطابق دارد.
منظور فردوسی از جادوستان، سرزمینی است که آدمی خود را اسیر موجوداتِ موهومی چون دیو و پری و سایر موجوداتِ ماوراءطبیعی دانسته و برای خود در تحولات اجتماعی، سیاسی و فرهنگی هیچ نقشی قایل نمیباشد.
از بهترین نمونههای این امر، عدم تمایزگذاشتن میان قوانینِ طبیعی و قوانینِ دستوری میباشد. کارل ریموند پوپر در کتاب جامعۀ باز و دشمنانِ آن میگوید: «از مشخصههای نگرش جادویی جامعۀ بدوی قبیلهیی یا «بسته»، یکی آن است که این جامعه در درون حلقۀ افسونشدۀ تابوها، قانونها، و راه و رسم دگرگونناشوندهیی میزید که ناگزیریشان همان اندازه است که ناگزیری برآمدن خورشید، یا چرخۀ فصلها، یا بسامانیهایی از همان سان در طبیعت. و تنها پس از آنکه این «جامعه بسته»ی جادویی فرو بپاشد، فهم نظریِ تفاوت میان «طبیعت» و «جامعه» پرورش تواند یافت.
رازورزی و افسونزدهگی ذهنیت قبیلوی تنها شامل قوانین دستوری نمیشود، بل تمام مناسبات فردی و اجتماعیِ انسانها را در بر میگیرد. وقتی گوته میگوید: «این است آنچه تو هستی و از خودت نمیتوانی بگریزی»، در واقع احساس یک انسان قبیلهیی را بیان میکند. انسان قبیلهیی میپندارد که دست تقدیر، سرنوشت هر کسی را پیشاپیش نوشته و هیچ کسی توانایی مداخله در سرنوشت محتومِ خود را ندارد. از منظر انسان قبیلهیی، اگر کسی واجد صفات «فیلسوف»، «فیزیکدان» و «نابغه» میباشد، او این صفات و ویژهگیها را نه از مهارت و شایستهگیهای شخصی خود، بل باید یک امرِ خدادادی بداند و شکر آن را بهجا آورد. انسان قبیلهیی بدین عقیده است: تا هنگامی که کسی مورد لطف و عنایت قدرتهای فوق طبیعی قرار نگیرد، شایستهگی کسب عناوین «فیلسوف»، «فیزیکدان» و «نابغه» را پیدا نمیکند. خودکمبینی و احساس حقارت و صغارتِ انسان قبیلهیی، ریشه در همین ذهنیت دارد. او همواره به دنبالِ آن است تا سرنوشت محتومِ خود را در خواب و یا در ستارهها ببیند. این در حالی است که مردم در جوامع باز و دموکراتیک، از فرهنگ عقلانی برخوردار بوده و بدین عقیده میباشند که همه چیز میتواند فرق کند و هر کسی مسوول سرنوشتِ خود است.
بنابراین، در نظامهای دموکراتیک کسی به اوج ثروت و قدرت و شهرت عروج میکند که اعتماد به نفس داشته و متکی به دیگران نباشد.
درست به همین دلیل است که هربرت اسپنسر، فیلسوف و نظریهپرداز برجستۀ لیبرال دموکراسی، مخالف کمک و همکاری با گداها میباشد.
میگویند هربرت اسپنسر در مهمانی بزرگی که توسط تنی چند از مشاوران مالی نیورکی به افتخار او برگزار شده بود، دربارۀ گناه ابلهانۀ انداختن حتا یک سکۀ دهسنتی در ظرف گدا سخنرانی کرد. او گفت: شگفت آنجاست که گدا همان سکۀ دهسنتی را هم نه صرف جستوجوی کار، بل صرف خرید آبجو و تنباکو میکند. او میگفت، کمک به گدا تأثیر ندارد مگر تداوم بخشیدن به وجود و از دیاد کسانی که با پیشرفت ناسازگارند.
دیل کارنگی هم بدین عقیده بود که به جای کمک مالی به گداها، باید کتابخانۀ عمومی ساخت. او میگفت: ایجاد کتابخانۀ عمومی، بهترین شیوۀ کمک کردن به گداهاست.
میگویند روزی آقای دولی، طنزپرداز ایرلندیتبار شیکاگویی، پیشخدمتِ کارنگی را فرستاد تا به او بگوید که ولگردی دمِ در است و پیالهیی شیر و تکهیی نان میخواهد. کارنگی در پاسخ گفته: «نه، آن بینوا را بینواتر نکن. کتابخانهیی به او بده.»
کارل مانهایم، جامعهشناس معروف آلمانی، فرق این دو ذهنیت را چنین بیان میکند: «جالب است ببینیم که چگونه نگرش دموکراتیک در رشتهیی که بهطور سنتی اقتدارگرایی در آن غالب بوده است، نفوذ میکند. منظور من رشتۀ آموزش موسیقی است. همواره در آموزش موسیقی فرق گذاشتن میان آنکه ذوق موسیقی دارد و آنکه ندارد، یکی از دادههای اولیه بوده است. اما اخیراً آموزششناسانی مثل جاکوبی، چنین تمایزی را انکار کردهاند. مطابق این دکترین جدید، هر بچهیی بهطور بالقوه ذوق موسیقی دارد و اختلاف در استعداد صرفاً به تجارب اولیۀ او برمیگردد». مانهایم در تفسیر این موضوع چنین میافزاید: «اینکه این نظریهها درست هستند یا نه، در اینجا مورد توجه ما نیست؛ بلکه مراد ما از اشاره به آنها آوردن مصادیقی از نگرش دموکراتیک نسبت به آموزش است. بر اساس این نگرش، تسلط در موسیقی یا سایر هنرها ویژهگی افراد استثنایی نیست. توانایی کسب چنین مهارتی کمتر از توانایی سخن گفتن عمومیت ندارد. اگر بچهها در موسیقی بیذوق بار میآیند، برای این است که به نغمهپردازی تشویق نمیشوند. بنابراین، از حد یک سطح ابتدایی و بچهگانۀ موسیقیدوستی فراتر نمیروند. به همین نحو، اگر برخی از مردم نقشهای بدوی و کودکانه میکشند، بدین سبب است که برای ذوق نقاشی خود تشویق نشدهاند. شاهبیتِ این نظریهها این است که جوامع دموکراتیک از اندیشۀ تفاوت اساسی میان انسانها فاصله گرفتهاند و تفاوتهای آشکار را به عوامل محیطی نسبت میدهند.»
Comments are closed.