استعفای عقل در افغانستان

گزارشگر:نویسنده: عبدالشهید ثاقب/ سه شنبه 5 اسد 1395 - ۰۴ اسد ۱۳۹۵

بخش چهارم/

mandegar-3افغانستانی‌ها اگر احساس می‌کنند که توانایی اندیشیدن و فیلسوف و متفکر شدن را ندارند، این احساسِ صغارت و خودکم‌بینی، نشانۀ قبیله‌یی بودنِ آن‌ها می‌باشد. افغانستانی‌ها به دلیلِ آن‌که در ساختار قبیله‌یی به‌سر می‌برند، ابوعلی سیناها و البیرونی‌ها را ساخته و پرداختۀ موجوداتِ فوق طبیعی و وهمی پنداشته و خود را ناتوان‌تر از آن‌ها می‌پندارند. گذار از جامعۀ قبیله‌یی به سوی جامعۀ باز در افغانستان، مستلزمِ آن است که ما دانشمند شدن را یک آرمانِ سهل‌الوصول بدانیم و بدین عقیده شویم که همه می‌توانند از این خرمن، خوشه‌یی بچینند.

ذهنِ گذشته‌گرا
کشور عزیزمان افغانستان، کشوری سنتی‌ست. جوامع سنتی اگرچه به قول آنتونی‌گیدنز، در اصل گذشته‌گرا می‌باشند؛ اما آن‌چه این معضل را در افغانستان نهادینه ساخته، ایسم‌ها و تفکراتِ وارداتی می‌باشد که در دهه‌های گذشته از کشورهای مصر و ایران وام گرفته شده است. وقتی من ایسم‌ها و تفکراتِ وارداتی می‌گویم، منظورم دو مکتب ناسیونالیسم ایرانی و بنیادگرایی اخوانی می‌باشد. واقعیت این است که هم ناسیونالیسم ایرانی و هم بنیادگرایی اخوانی هر دو گذشته‌گرا می‌باشند. ناسیونالیسم ایرانی از کوروش و جمشید می‌گوید و بنیادگرایی اخوانی از دورۀ طلایی تمدن اسلامی. گذشته‌گرایی این دو مکتب، باعث گردیده است که در افغانستان هم روشنفکران و ملی‌گرایان گذشته‌گرا باشند و هم اسلام‌گرایان.
گذشته‌گرایی و عدم توجه ما افغانستانی‌ها نسبت به آینده، پیامدهای خطرناکی برای کشورمان داشته است که اهمِ آن‌ها به شرح زیر می‌باشد:
-۱ تکرار گذشته: ماکس پلام در جایی فایدۀ علم تاریخ را رهایی از حکومتِ مرده‌گان و سالاریِ گذشته‌گان می‌داند؛ چیزی که نیچه آن را «فرار از مرکز ثقل گذشته» می‌خواند. منظور او از حکومت مرده‌گان این است که انسان‌ها در دنیایی زنده‌گی می‌کنند که ساخته و پرداختۀ خودشان نبوده و بلکه آن را از گذشته‌گان به ارث برده‌اند. بنابراین، بیشتر ناهنجاری‌هایی که در میان‌شان موجود می‌باشد، میراث گذشته‌گان است. ما اگر تلاش نکنیم که از دام گذشته خود را نجات دهیم، همواره «گذشته» تکرار خواهد شد؛ چیزی که امروزه متأسفانه در افغانستان وجود دارد. روشنفکران و فعالان سیاسیِ افغانستان با وجود آن‌که همه سعی و تلاش‌شان را به خرچ می‌دهند تا کشورمان از انحطاط به‌درآورده و به سوی ترقی و پیشرفت سوق دهند، اما به دلیل الگوگیری از گذشته، همچنان در قید «گذشته» باقی مانده‌اند.
-۲ تحریم بدعت و نوآوری: تقدیس بی‌حد و حصرِ گذشته و رمانتیک‌سازی آن، کمترین پیامدش تحریمِ بدعت و نوآوری می‌باشد. انسان‌ها وقتی گذشته را کاملاً آرمانی بپندارند، طبعاً با نوآوری که در تضاد با گذشته‌گرایی می‌باشد، مخالفت می‌کنند. این در حالی‌ست که یک جامعه با نوآوری به پیشرفت می‌رسد. نهضت سلفی‌گری که امروزه در جهان اسلام وجود دارد، محصول همین تقدیس و تمجید از گذشته می‌باشد.
-۳ توجیه تنبلی و انفعال: یکی دیگری از پیامدهای تقدیس گذشته، توجیه تنبلی و انفعال می‌باشد. جوامعی که تنبل و منفعل باشند، برای آن‌که از میزان درد و رنجِ روحی ـ روانی‌شان بکاهند، به افتخارات گذشته‌گان متوسل شده و هر لحظه آن را به رُخِ مردم می‌کشند. درست، شبیه افغانستان. امروزه وقتی شما با هر جوان افغانستانی صحبت کنید، خواهید دید که نخستین چیزی را که به عنوان افتخار پیشکش می‌کنند، مولانا و البیرونی و ابن سینا و… می‌باشد. این در حالی‌ست که ارزش و مدنیتِ ملت‌ها با امروزشان شناخته می‌شود، نه با گذشتۀ‌شان.

شبهه به جای پرسش
ویل دورانت، مورخ برجستۀ غربی، از مشرق‌زمین به عنوان «مهد تمدن» یاد می‌کند. در این‌که مشرق‌زمین نخستین خاستگاهِ تمدن‌های بزرگِ بشریت می‌باشد هیچ شکی نیست، اما پرسش این‌جاست که: چرا علوم مدرن، فلسفه و حکمت تنها در غرب رویید و رشد کرد نه در شرق؟
می‌خواهم در این‌جا به سخنی از نیچه اشاره کنم. او می‌گوید: «دانشمند بزرگ علوم طبیعی، فن بایر، برتری اصلیِ اروپاییان در قیاس با آسیاییان را همانا توانایی ارایۀ دلیل برای اعتقادهای خود می‌داند که آسیاییان به کلی فاقد آنند. اروپا در مدرسۀ عقل و تفکر انتقادی شاگردی کرده است، در حالی که آسیا نمی‌داند که چگونه بین حقیقت و خیال تمایز قایل شود و نمی‌داند که آیا باورهایش برخاسته از مشاهده و اندیشۀ صحیح‌اند یا برخاسته از خیال. خرد در مدارس، اروپا را اروپا کرده است: در سده‌های میانه، اروپا آهسته‌آهسته داشت دوباره قطعه و ضمیمۀ آسیا می‌شد- به دیگر سخن، درک علمی را که یادگار یونانیان است، از دست می‌داد.»
نیچه واقعاً به یکی از تفاوت‌های اساسیِ شرق و غرب اشاره کرده است. واقعیت این است که تمدن‌ها در مشرق‌زمین در سایۀ دین رشد و نمو کرده است. یکی از ویژه‌گی‌های دین، تقدس‌مآبی می‌باشد. رشد تمدن‌ها در سایۀ دین، باعث گردیده است که حتا مسایل غیرقدسی نیز در شرق به خود رنگ قدسی بگیرد. درست از همین‌جاست که در تمدن‌های شرقی به‌ویژه اسلام، حتا نظریه‌های نادرستِ بشری هم به خود رنگ قدسی گرفته و چون و چراناپذیر پنداشته می‌شوند. به گونۀ نمونه؛ من در این‌جا توجه‌تان را به این نظر ملاصدرای شیرازی جلب می‌کنم. او در مورد زن‌ها می‌گوید: «و از عنایات الهی در خلقت زمین، تولد حیوانات مختلف است… که بعضی برای خوردن‌اند… و بعضی برای سوار شدن… و بعضی برای بار کشیدن… و بعضی برای تجمل… و بعضی برای نکاح (آمیزش)… و بعضی برای تهیۀ لباس و اثاث خانه…».
ملا هادی سبزواری در تشریح سخنان ملاصدرا می‌گوید: «این‌که صدرالدین شیرازی (ملا صدرا) زنان را به حد حیوانات درآورده است، اشارۀ لطیفی دارد به این‌که زنان به‌دلیل ضعفِ عقل و ادراک جزییات و میل به زیورهای دنیا، حقاً و عدلاً در حکم حیواناتِ زبان‌بسته‌اند و اغلب‌شان سیرت چهارپایان دارند ولی به آنان صورتِ انسان داده‌اند تا مردان از مصاحبت با آن‌ها متنفر نشوند و در نکاح با آنان رغبت بورزند و به همین دلیل در شرع مطهر مردان را در کثیری از احکام، مثل طلاق و… بر زنان چیره‌گی داده…».
این نظریه، با وجود آن‌که در تضاد با اسلام قرار دارد، اما سال‌های دراز یکی از نظریات مقبول بود و توسط هیچ عالم دینی نقد نشد.
یکی از دلایلِ این امر، قحطی پرسش در مشرق‌زمین می‌باشد. شما در شرق با قحطی سوال مواجه بوده و به جای آن شبهه را دارید. شبهه نمی‌تواند جای سوال را پُر کند. در شبهه، به قول کارل مانهایم «نتیجه پیشاپیش مفروض است و با یک گرایش ایمانیِ محکم پذیرفته شده است. اگر گذشته از یقین ایمانی به برهان عقلی نیز نیاز افتد، معمولاً به معنای امتیاز دادن به ذهنی کاملاً متفاوت با ذهن مومن است». اما در سوال که مشخصۀ جوامع دموکراتیک می‌باشد، همۀ مواضع اولیه دارای حقِ مساوی برای نقد و بررسی‌اند و همه در یک سطح قرار دارند.
این در حالی است که علوم، به قول فلاسفه، از طریق مسأله‌ها پیشرفت می‌کنند. در سرزمینی که سوال وجود نداشته باشد، علوم خواهند مرد.
مغرب زمین، امروزه اگر این‌همه در عرصۀ علم و فلسفه پیشرفت نموده‌ است، علتِ آن را باید در سنت پرسش‌گریِ آن‌ها جست‌وجو کرد. من در این‌جا توجه‌تان را به یکی از مکالمات سقراط با اوتوفرون جلب می‌کنم که در کتاب «محاکمۀ سقراط» نوشتۀ افلاطون آمده است. یکی از بحث‌های این کتاب، با دیداری آغاز می‌شود بین سقراط و اوتوفرون، که معلوم می‌شود راه محکمه را در پیش گرفته است.
سقراط وقتی اتوفرون را می‌بیند که راه محکمه را در پیش گرفته است، از او می‌پرسد: دعوای تو چیست؟ شاکی هستی یا متهم؟
اوتوفرون: شاکی.
سقراط: از چه کسی؟

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.