احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:شنبه 23 اسد 1395 - ۲۲ اسد ۱۳۹۵
بخـش سوم/
مترجم: خشایار دیهیمی
آنچه در توتالیتاریسم تازه است، این است که آموزههای آن نهتنها غیرقابل بحث، بلکه در عینِ حال ناپایدار هستند. این آموزهها را باید با دردی نفرینی پذیرفت، اما از سوی دیگر این آموزهها همیشه در معرض تغییر با یک اشارت هستند. مثلاً نگرشهای مختلفی را در نظر بگیرید که کاملاً با همدیگر ناسازگارند و یک کمونیست انگلیسی یا یک «رفیق راه» مجبور بوده است در جنگ میان بریتانیا و آلمان آنها را با هم اتخاذ کند. سالهای سال پیش از سپتمبر ۱۹۳۹، از او انتظار میرفت که دربارۀ «وحشتهای نازیسم» همواره اظهار نگرانی کند و به هر چیزی که مینویسد، چنان چرخشی بدهد که بوی تقبیح هیتلر از آن به مشام برسد. بعد از سپتمبر ۱۹۳۹ برای بیست ماه، او مجبور بود باور کند که آلمان بیشتر مظلوم واقع شده، تا اینکه خودش ظالم باشد، و واژۀ «نازی» دستکم در عالم چاپ و نشر، باید از دایرۀ واژهگان او بیرون گذاشته میشد. بلافاصله پس از شنیدن اخبار ساعت ۸ در صبح ۲۲ جون ۱۹۴۱، بار دیگر او مجبور شد باور کند که نازیسم پلیدترین شری است که جهان به خود دیده است. حال برای یک سیاستمدار اینگونه تغییرِ مواضع چندان دشوار نیست، اما وضعیت برای نویسنده تا حدودی متفاوت است. اگر او بخواهد درست در موقع مناسب جبهه عوض کند و تغییر موضع بدهد، یا باید دربارۀ احساسات شخصیاش دروغپردازی کند یا به کلی این احساسات را سرکوب نماید. در هر دو حالت، او قدرت خلاقیت و فعالیتش را ویران میکند. نه تنها دیگر اندیشههای بکر به سراغش نمیآیند، بلکه حتا کلماتی که به کار میگیرد، زیر قلم او سفت و خشک میشوند. سیاسی نوشتن در دورۀ ما تقریباً به طور کامل منحصر به استفاده از عبارات از پیش ساختهیی شده است که نویسنده آنها را مثل بچهیی که لگو بازی میکند روی هم سوار میسازد. این نتیجۀ ناگزیر خودسانسوری است. برای نوشتن به زبانی ساده و نیرومند، نویسنده باید بیترس و هراس بیندیشد و اگر کسی بیترس و هراس بیندیشد، نمیتواند از نظر سیاسی درست کیش بماند.
شاید در «عصر ایمان» چنین نبود، چون راستکیشی مدتهای مدید بود که استقرار یافته و تثبیت شده بود و چندان هم جدی گرفته نمیشد. در این حالت، شاید احتمالاً مقدور بود که گسترههای بزرگی از ذهنِ نویسنده از آنچه رسماً میبایست به آن معتقد باشد، تأثیری نپذیرد. با این همه، جا دارد یادآور شویم که ادبیات منثور حتا در طول این تنها عصر ایمانی که اروپا به خود دیده، تقریباً از میان رفته و ناپدید شده بود. در طول کل قرون وسطا، تقریباً ادبیات تخیلی منثوری وجود نداشت و کتابهای تاریخی هم انگشتشمار بودند. رهبران فکری جامعه هم جدیترین اندیشههایشان را به زبانی مرده بیان میکردند که در طول هزار سال تقریباً هیچ تغییر و تحولی پیدا نکرد.
اما توتالیتاریسم بهجای آنکه نویدی برای فرا رسیدن یک عصر ایمان تازه باشد، ما را به سوی عصر اسکیزوفرنی سوق میدهد. هر جامعهیی زمانی توتالیتری میشود که ساختار آن بهنحوی بیپرده و زننده، تصنعی میشود. یعنی وقتی طبقۀ حاکم آن کارکردش را از دست داده، اما همچنان میتواند با زور یا تزویر قدرت را در قبضه داشته باشد. چنین جامعهیی، فارغ از مدت دوام آن، هرگز نمیتواند متساهل و روادار یا از نظر فکری پایدار باشد. جامعۀ توتالیتر هرگز نمیتواند اجازه دهد که وقایع و واقعیتها صادقانه ثبت شوند یا احساسات و عواطف که لازمۀ خلاقیت ادبی است، به بیان درآیند. اما حتا اگر توتالیتاریسم نویسنده را به تباهی کشانده باشد، لزومی ندارد به حیاتش در همان کشور توتالیتری ادامه دهد. غالب آمدنِ محض برخی اندیشهها میتواند چنان فضا را مسموم کند که موضوعات یکی پس از دیگری ممنوعه شوند و نتوان از آنها برای مقاصد ادبی استفاده کرد. در آنجایی که یک راستکیشی ـ یا حتی دو راستکیشی ـ بر نویسنده تحمیل میشود، دیگر نوشتنِ صحیح و سالم و سخن گفتن از حقیقت ناممکن میشود. این مسأله در جنگ داخلی هسپانیا کاملاً به اثبات رسید. برای بسیاری از روشنفکران انگلیسی، جنگ تجربهیی عمیقاً هیجانانگیز بود، اما در عین حال نمیتوانستند صادقانه و صمیمانه از این تجربه در نوشتههایشان سخنی به میان آورند. فقط دو چیز امکان بیان داشت و اجازۀ انتشار پیدا میکرد و هر دوی آنها هم دروغهایی فاحش و عیان بودند. بنابراین انبوهی از مطالب نوشته شد، اما هیچیک ارزش خواندن نداشت.
نمیتوان به یقین گفت که تأثیر توتالیتاریسم بر شعر به همان اندازۀ نوشتههای منثور، تأثیری مرگبار بود. دلایل متعدد همسویی وجود دارد که چرا جامعۀ توتالیتری برای شاعران در قیاس با نثرنویسان، جامعهیی قابل تحملتر و راحتتر بود. نخست اینکه بوروکراتها و سایر کارگزاران «عملگرا» نگاهشان به شاعر چنان تحقیرآمیز است که به اشعار آنها اعتنا و توجهی ندارند. ثانیاً آنچه در شعر شاعران به بیان درمیآید ـ یعنی «مراد» از شعر اگر به نثر ترجمه شود ـ نسبتاً بیاهمیت است حتا برای خود شاعر. اندیشهیی که در شعر بیان میشود، همیشه اندیشهیی ساده است و همانقدر مقصود اولیۀ شعر است که لطیفه یا حکایت مقصود اولیۀ تصویر و عکس. شعر مرتب کردنِ اصوات و تداعیهاست. همانگونه که نقاشی، نظم و ترتیب دادن به خطوط کج و معوج با قلممو بر روی تابلو است. چون در واقع قطعات کوتاه در شعر، مثل ترجیعبندها در ترانه، میتواند به کلی عاری از معنا باشد. برای همین پرهیز شاعر از موضوعاتِ خطرناک و بیان سخنان ارتدادی، کار دشواری نیست؛ و حتا زمانی که شاعر این سخنان ارتدادی را بیان میکند، توجه زیادی به آنها نمیشود. اما فراتر از همه، شعر خوب، برخلاف نثر خوب، لزوماً فراوردهیی شخصی نیست. برخی از انواع شعر، نظیر ترانهها، یا از سوی دیگر، اشکال منظوم بسیار تصنعی، محصول کار دستهجمعی گروهی از افراد است. بر سر این نکته که ترانهها و سرودهای انگلیسی و اسکاتلندی قدیمی اصالتاً حاصل کار افراد بوده یا مخلوق عموم مردم، بحث و جدلهای فراوانی شده است، اما به هر حال این شعرها و ترانهها غیرفردی هستند، به این معنا که دایماً وقتی سینه به سینه نقل میشوند، تغییر مییابند. حتا ترانهها وقتی چاپ میشوند، هیچ دو روایتی از یک ترانه عین هم نیستند. بسیاری از مردمان بدوی، دستهجمعی سرود و ترانه میسرایند. یکی، احتمالاً با همراهی ساز، مصرع یا بیت اول را میسراید و بعد شخص دیگری مصرع یا بیتی دیگر بر آن میافزاید و به همین ترتیب این فرآیند ادامه پیدا میکند تا اینکه بالاخره یک ترانه یا یک سرود تکمیل میشود، بیآنکه خالق معینی داشته باشد.
در نثر، این نوع همکاری نزدیک تقریباً محال است. نثر جدی به هر حال باید در خلوت و انزوا نوشته شود، حال آنکه هیجانِ کار کردن در دل یک گروه، عملاً به سرودن برخی از انواع اشعار یا منظومهها کمک میکند. شعر یا شعر خوب، حتا در رژیمهای انکیزیسیونی باقی میماند. حتا در جامعهیی که آزادی و فردیت به کلی از میان رفته، باز نیاز به سرودهای میهنی و حماسی برای جشن گرفتنِ پیروزی یا مدح و ثنای رهبران به قوت خود باقی میماند و اینگونه سرودها و ترانهها یا سفارشی ساخته میشوند یا دستهجمعی، بیآنکه لزوماً ارزش هنری نداشته باشند. اما نثر و آثار منثور وضعشان فرق میکند. چون نویسندۀ آثار منثور نمیتواند دایرۀ اندیشههایش را تنگ کند بیآنکه قدرت ابداع و خلاقیتش را در خودش بکشد. اما تاریخ جوامع توتالیتری، یا گروهی از افراد که روی به اندیشههای توتالیتری آوردهاند، این نظر را پیش میآورد که فقدان آزادی برای همۀ اشکال ادبی زیانبار است. ادبیات آلمانی در دورۀ زمامداری هیتلر تقریباً نابود شد و در ایتالیا هم وضع بهتر از این نبود. ادبیات روسی هم، تا جایی که میتوان از روی ترجمهها قضاوت کرد، از همان روزهای آغازین انقلاب رو به انحطاط رفت، اگرچه در آنجا نیز آثار منظوم به هر حال وضع بهتری نسبت به آثار منثور داشتند. اگر خیلی خوشبین باشیم، قلیلی از رمانهایی که بتوان جدیشان گرفت، در طول پانزده سال اولِ انقلاب به زبانهای دیگر ترجمه شدند. در اروپای غربی و امریکا عدۀ زیادی از روشنفکران ادبی مورد تأیید حزب کمونیست بودهاند و به گرمی با کمونیستها همدلی داشتهاند؛ اما این خیل عظیم چپگرایان به اندازۀ انگشتان یک دست هم کتابهایی ننوشتهاند که ارزش خواندن داشته باشند. کاتولیسیسم راستکیش هم ظاهراً تأثیر خردکنندهیی بر انواع اشکال ادبی، خصوصاً رمان، داشته است. در طول سهصد سال گذشته چند نویسنده را میتوان پیدا کرد که هم رماننویس خوبی بوده باشد و هم کاتولیکی خوب؟ واقعیت این است که برخی مضامین و درونمایهها را نمیتوان در قالب کلمات تجلیل کرد، جباریت (tyranny) هم یکی از آنهاست. هیچ کس هیچ وقت کتابی خوب در ستایش انکیزیسیون ننوشته است. شعر در عصر توتالیتاریسم هم میتواند دوام بیاورد، اما نثرنویسان انتخابی جز سکوت یا مرگ ندارند. ادبیات منثوری که ما میشناسیم، محصول عقلگرایی فرد خودمختار در قرون پروتستانی است. و ویران کردن آزادی فکری، روزنامهنگاران، جامعهشناسان، مورخان، رماننویسان، نقدنویسان و شاعران را فلج میکند. در آینده ممکن است ادبیات تازهیی ظهور کند که در آن از احساسات فردی و مشاهدهگریِ صادقانه خبری نباشد، اما در حال حاضر چنین چیزی حتا قابل تصور هم نیست. آنچه اکنون محتملتر است این است که آن فرهنگ لیبرالی که ما از دوران رنسانس در آن زیستهایم به پایان آید، و همراه با آن هنر ادبی هم پژمرده شود. البته چاپ و نشر همچنان مورد استفاده خواهد بود و تأمل در اینباره که چه نوع مطالب خواندنی در جامعۀ توتالیتری سفت و سخت دوام خواهد آورد، جالب است.
Comments are closed.