گزارشگر:عبدالبشیر فکرت بخشی، استاد دانشگاه کابل/ شنبه 6 سنبله 1395 - ۰۵ سنبله ۱۳۹۵
بخش چهارم/
وصف “سکولار” امروزه در تضاد با واژۀ “دینی” به کار میرود و در این کاربرد، امور دنیوی، مدنی و غیر دینی را میتوان سکولار نامید. سکولاریسم در معنای دوم آن، در رویارویی با اموری تعریف میشود که مقدس و غیر قابل نقد دانسته میشود. در این کاربرد، اموری را میتوان سکولار نامید که موردِ پرستش و تعبّد نباشد، بلکه بتواند موردِ نقد، داوری و جایگزینی باشد .
تفکیک میان شهر خدا و شهر دنیا را که آگوستین در پی توجیه شکست امپراتوری روم در برابرِ بربرها مطرح ساخت، میتوان یکی دیگر از ریشههای سکولاریسم در سدّههای میانه در نظر آورد. آگوستین با این بیان سعی کرد شکستِ روزافزونِ امپراتوری روم را در برابرِ غارت و تهاجم رو به گسترشِ بربرها توجیه کند. او مسیحیان را اعضای شهر خدا دانست که در آن به یکدیگر عشق میورزند و همین مسأله باعث میشود تا مستحق دوستیِ پروردگارشان قرار گیرند. بیان آگوستینی از شهر خدا را میتوان چونان مسکّنی برای ضعفهای اعتقادییی دانست که در پی شکستِ امپراتوری روم بر مسیحیان روی داده بود.
دعوا بر سر درستی عقاید و باورها در غرب چنان به تنش و کشیدهگی کشیده بود که قربانیهای بسیاری از خود بر جای گذاشت و بدونِ آنکه این دعوا به صورتِ معقولی خاتمه پیدا کند، نبردهای خونینی را با خود بههمراه داشت. این مسأله باعث شد تا شماری در بابِ صحت و سقمِ باورها با سرخوردهگی مواجه شوند و برای حل مسایل دنیوی، به راهحلهایی غیردینی روی آورند. اینان به این نتیجه رسیدند که در حلِ مسایل دنیوی میتوان از منبعِ دیگری غیر از دین نیز بهره جست. توجه به اهمیتِ خرّد در فهم و حل مسایل باعث شد تا صرف جنبه-های عقلانیِ مسیحیت موردِ عنایت قرار گیرد و رویههای نامعقول آن از صحنۀ زندهگی کنار زده شود.
توجه به تواناییها عقل را میتوان به معنای ظهور معرفتِ رقیب برای دین توصیف کرد. عقل که در سدّههای میانه در برابرِ دین به زانو درآمده بود، در عصر رنسانس به خوداتکایی بسیاری دست پیدا کرد و با محوریّتی که به دست آورد، فارغ از دین به قضاوت دست میزد و حتا خودِ دین نیز از گزند نقدهای زنندۀ آن برکنار نماند. ظهورِ عقل خودبنیاد را میتوان رقیبی برای تمامیتخواهی دینی سدّههای میانه دانست. نزاع میان عقل خودبنیاد و عقلِ دینی با گذشتِ هر روز داغتر میشد، تا اینکه سیطرۀ عقلِ خودبنیاد در قرنِ هجدهم به همهگان آفتابی شد و عقلِدینی از متن به حاشیه پناه برد. با پیروزی ظفرمندانۀ عقل خودبنیاد بود که قضاوتهای دینی جایش را به داوریهای عقلی واگذار کرد و خودِ دین نیز با محکِ عقل خودبنیاد سنجیده شد.
در قرنِ هجدهم بود که اندیشههای بسیاری راه افتاد تا مدعیّاتِ دینی را موردِ کاوش قرار داده، صحتِ و سقمِ آنها را با روشهای عقلی نشان دهند. پیروزی عقلِ خودبنیاد زمینههای پژوهش در تاریخ ادیان و از آنجمله مسیحیت را فراهم آورد و دانشمندان بسیاری در این مسیر بهراه افتادند. نتیجهی بسیاری از این پژوهشها به نقضِ ادعاهای مسیحیت انجامید و واردشدنِ راستقامت عقل در خانۀ دین، به فروریختنِ پایههای دین انجامید. تحقیق پیرامون کتابهای مقدس نشان داد که این کتب سالها پس از حضرت مسیح نوشته شدهاند و به لحاظ زمانی، در تاریخهای مختلفی به نگارش درآمدهاند. نه تنها این، بلکه نویسندهگانِ کتاب مقدس نیز متعدد بودهاند و شخصِ واحدی آنها را ننوشته است.
یافتههای دانشمندان نشان داد که کتابهای مقدس مسیحیت، وثاقت تاریخی چندانی ندارد و آنچه را مسیحیان بیش از هزارسال بدان معتقد بودند و مقدس میشمردند، به لحاظ تاریخی بیپایه و سخیف بوده است. پُرواضح است که ادیان در بستر زمان و زمین ظهور میکنند و اعتقاد به هر دینی مسبوق بر اثباتِ تاریخی آن دین است. اعتقاد به مسیح ملازم وجودِ شخصیّتی به نام مسیح در برههیی از تاریخ است. هرگاه ثابت گردد مسیحی در تاریخ وجود نداشته است، اعتقاد به او سالبه به انتقای موضوع خواهد بود و باور جزمی به آنچه که نیست، خوانده میشود. پژوهشهای پس از قرن هجدهم دقیقاً همین نقطه را نشانه گرفتند و با نشان دادنِ ضعفهای اثباتِ تاریخی مسیحیت، زمینههای علمی و نظرییی فراهم آورد که آرامآرام به کنارگذاشتنِ مسیحیت و تکیه بر عقلِ خودبنیاد انجامید. اما این تمام مسأله نبود. مسیحیّت افزون بر آنکه به لحاظ اثباتِ تاریخی دچار ضعف شده بود، قدرتِ پاسخگویی به نیازهای جدید و زندهگی پیچیدۀ انسان مدرن را نیز نداشت. به صورتِ کلی میتوان اعتقاد به تقابلِ جسم و روح و به تبع آن دنیا و آخرت، نبردهای خونین مذهبی، قدبرافراشتنِ عقل به عنوان رقیب جدی و جدیدی برای دین، عدم وثاقتِ تاریخی کتابهای مقدس و ناتوانی مسیحیت از پاسخگویی به نیازهای جدید بشر را عمدهترین زمینههای ظهور سکولاریسم در غرب به شمار آورد.
تقسیمبندی سکولاریسم
سکولاریسم را بر اساس معیارهای مختلفی دستهبندی کردهاند. در یکی از این ردهبندیها که ناظر بر دایرۀ شمول سکولاریسم است، سکولاریسم به دو دستۀ “معتدل” و “ستیزهجو” تقسیم میشود. سکولاریسم به لحاظ معرفتشناختی معتقد به قلمروی برای معرفت، ارزش-ها و کنشهاست که از مرجعیتِ دین مستقل باشد. اما لزوماً به نفی نقش دین در امور سیاسی و اجتماعی قایل نیست. اما سکولاریسم ستیزهجو تمامیتخواه است و قلمروی برای دین جز در محدودۀ یک رابطۀ شخصی با خدا نمیشناسد. سکولاریسم ستیزهجو در پیِ نفی دین آستین بر زده است و سعی دارد دستِ دین را از تمامی ساحات زندهگی انسان کوتاه سازد. سکولاریسم به معنای دومی آن را میتوان در برابرِ دین قرار دارد، در حالیکه سکولاریسم در صورتِ اولی آن را نمیتوان در رویارویی مستقیم با دین تعریف کرد. هر چند زمینههای دینگریزی را تقویت میکند و بیاعتنایی به دین را به عنوان یک حق، به رسمیّت میشناسد.
در تقسیمی دیگر، سکولاریسم را به پنجدسته تقسیم کردهاند. سکولاریسم در این دستهبندی به سکولاریسم کلامی، سکولاریسم فلسفی، سکولاریسم سیاسی، سکولاریسم اجتماعی و سکولاریسم معیشتاندیش تقسیم کردهاند که نمونههای آن را میتوان در تاریخ اسلام بهدرستی نشاندهی کرد. سکولاریسم افزون بر اینها، تقسیمبندیهای دیگری نیز دارد که هر یک از دریچههای خاصی به آن نگریستهاند و بیانِ تفصیلی آنها در این مختصر نمیگنجد.
چند مبنای سکولاریسم
سکولاریسم بر پایههای بسیاری استوار است که “اومانیسم”، “علمگرایی” و “عقلگرایی” را میتوان عمدهترینِ آنها به حساب آورد. اینک به بیان و بررسی آنها مختصراً میپردازیم.
اومانیسم (Humanism)
اومانیسم که از آن به مذهبِ انسانیّت، انسانباوری، اصالتِ بشر، انسانگرایی و … نیز تعبیر شده است، به معنای نظام فلسفیییست که “هستۀ مرکزی آن، [جانبداری از] آزادی و حیثیّت انسانی است” . ریشههای اومانیسم به پروتاگوراس اندیشمندِ معروف سوفسطایی می-رسد. پروتاگوراس جملۀ معروفی دارد که مبنای اندیشهاش را در این باب به روشنی نشان میدهد و آن اینکه، انسان مقیاسِ همه یا ملاکِ همه چیز است. افلاطون در مکالمۀ ته ئه تتوس این حکم را چنین نقل کرده است:
او [پروتاگوراس] میگوید: “آدمی مقیاس همهچیز است، مقیاس هستی آنچه هست و چگونه است، و مقیاس نیستی آنچه نیست، و چگونه نیست ”
این جملۀ پروتاگوراس، انسان را در محوریت هستی و نیستی اشیا قرار میدهد، نه تنها این، بلکه نحوۀ هستی و نیستی را نیز با مقیاسِ انسان میسنجد. به تعبیرِ دیگر، هم وجود و هم عدمِ اشیا، و هم نحوۀ وجود و عدمِ اشیا در قیاس با انسان ارزیابی میشود و انسان در هستۀ همهچیز قرار میگیرد. در رابطه با اینکه انسان در جملۀ فوق به چه معناست؟ دو نظریّه وجود دارد. در نظریّۀ اول، انسان در مفهومِ کلی (انسانیت) مقیاسِ هستی و نیستی، و نیز نحوۀ هستی و نیستی اشیا است. در حالیکه دیدگاه دوم ناظر بر افراد انسانی است و انسان را نه از حیثِ مفهومی، بلکه به اعتبارِ مصادیقِ خارجی آن در نظر دارد.
این پرسش که منظور پروتاگوراس از انسان چیست، آیا هدف آن انسان به عنوان مفهوم کلی است یا افراد انسانی؟ برای اولینبار توسط فیلسوف معروف آلمانی هگل طرح شد. چنانکه بابک احمدی مینویسد:
برای نخستینبار هگل این پرسش را که آیا مقصود پروتاگوراس کلّ انسانیت است یا یک فرد انسانی، پیش کشید. تأویل مسلط این است که نویسندهگان روزگار باستان، همچون افلاطون، “انسان” را به معنای فرد انسان میدانستند. پروتاگوراس نیز شناخت را فردی میدانست، و میگفت “هر چیز برای هرکس همان است که بر او نمودار میشود”. […] هگل اساس اندیشۀ پروتاگوراس را در این نکته مییافت که به گمان او، حقیقت بیشتر نزد انسان است، و در خود چیزها وجود ندارد. این جنبۀ امروزی اندیشۀ فیلسوف تا حدودی به آرای ذهنباوران نزدیک بود. حتا در برداشت نیچه از ابرانسان نیز میتوان رگهیی از این اندیشۀ سوفیستی را باز یافت .
سخن پروتاگوراس در باب مقیاس انگاشتنِ انسان را خواه فردِ انسانی مراد باشد، و یا نوع انسانی – میتوان از روشنترین مصادیقِ اومانیسم در تاریخ فلسفه به شمار آورد. پرواضح است که انسان همواره به درجاتِ مختلفی کانون توجه بوده است و تمامی مکتبها و مذاهب مختلف، به میزان و درجاتِ متفاوتی به انسان ارج گذاشتهاند. گاهی تکیه و توجه به انسان تا جایی بوده که به الحاد و مادهباوری انجامیده است. سخن معروف مارکس “ویران کردن جهان متکی بر مسیحیت مقدمهیی برای ساختنِ جهانی است که در آن انسان به آقایی خودش برسد” نشان از تقابلِ خوداتکایی انسان و اعتقاد دینی دارد. اوگوست کنت نیز از زمرۀ فیلسوفان و جامعهشناسانی است که پایهگذار مکتبِ انسانیّت شمرده میشود. دیدگاه او در باب انسانستایی را میتوان نوعی اومانیسم الحادی به حساب آورد که با نفی هرگونه تبیین ماورایی، انسان را به چیزی جز خودش ارجاع نمیدهد.
Comments are closed.