احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:یوسف جاننثار - ۱۸ سنبله ۱۳۹۵
ساعت ۱۰ قبل از ظهر بود که جنازۀ آمرصاحب را از فرخار تاجکستان به درۀ پنجشیر انتقال دادند. آنجا در قریۀ جنگلک دههاهزار نفر گردهم آمده بودند تا در مراسمِ خاکسپاریِ یگانه آمرصاحبشان اشتراک نمایند؛ درحالیکه بسیاری از مردم حتا پنجشیریها درست آگاه نبودند که آمرصاحب را چه روزی و در کجا به خاک میسپارند!
این تجمعِ بزرگ را کسانی تشکیل میدادند که به هر طریقِ ممکن توانسته بودند از روزِ خاکسپاری آگاه شوند و توسط وسیلهیی خود را به محل برسانند.
جنازۀ آمرصاحب را از قریۀ جنگلک الی تپهیی به نامِ سریچه (تپۀ سالار شهیدان) جمعیتی بزرگ با گریه و ناله، با نعرههای الله اکبر و با شعارهای ضد پاکستانی، همراهی کردند و آمرشان را به خاک سپردند.
بعد از ختم مراسم، مردم به هر سو پراکنده شدند. ساعت سه بعد از ظهر بود که من هم برگشتم به خانه. هنوز داخل صحنِ حویلی نشده بودم که یکی از اقاربِ من که زن جوانی بود، با چشمان پُر از اشک به من نزدیک شد. درحالیکه گلویش را بغض گرفته بود و به مشکل حرف میزد، به من گفت: «آمرصاحب را دفن کردید؟» اما من چیزی درجوابش نتوانستم بگویم و او ادامه داد: «شب خبر شدیم که آمرصاحب را صبح وقت میآورند، تا صبح هیچ خوابم نبرد، انتظار میکشیدم که هلیکوپترِ حاملش را ببینم. فردا صبح قبل از اینکه آمرصاحب را بیاورند، چون بسیار خسته بودم خوابم برد، در خواب دیدم که میروم به طرف قبرِ برادر شهیدم (توکل مشهور به ملا) تا در حقش دعا کنم. هنوز از کنج دیوارِ باغ نگذشته بودم که متوجه قبرستان شدم، دیدم که تمام مردهها پوشیده با کفنهای سفید، بالای قبرهایشان ایستاده هستند. ترسیدم و کمی خود را گوشهتر کردم. درحالیکه قلبم از ترس میتپید، دوباره از کنج دیوارِ باغ نگاهی به آنها انداختم، دستهایشان بالای سینههایشان قرار داشت، آرام وخاموش ایستاده بودند. برایم بسیار عجیب بود، لحظهیی غرقِ تماشا بودم که کسی از عقب به شانهام زد. یادم نیست کی بود، با وارخطایی به او گفتم: «آنها را میبینی؟ مردهها را میگویم!» درحالیکه در سیمایش غم و اندوهی بزرگ دیده میشد، آهسته برایم گفت: «جنازۀ آمرصاحب را میآورند؛ مُردهها ایستادهاند تا احترامش کنند!»
صدای هلیکوپتر را شنیدم، متوجه آسمان شدم که هلیکوپتری در ارتفاعی بسیار پایین، به طرفِ من میآید. به یکبارهگی بیدار شدم و دیدم در خانه هیچ کسی نیست و تنها هستم، اما صدای هلیکوپتر هنوز به گوشم است و بهخوبی میشنوم. از این وضیعت کمی ترسیدم، وارخطا از خانه بیرون شدم؛ صدای هلیکوپتر هنوز ادامه دارد و هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشود. پیشتر رفتم، دیدم که خانوادۀ ما همه بالای بام هستند و هلیکوپتری بسیار نزدیک به زمین از بالای سرِ ما عبور کرد، همه با صدای بلند تکبیر میگفتند و گریه میکردند. همان هلیکوپتر حاملِ جنازۀ آمرصاحب بود!»
این خانمِ مهربان و صادق، چند سال بعد با سه تن از اعضای خانوادهاش، درحالیکه روزه به دهن بود، بر اثرِ حادثۀ ترافیکی جامِ شهادت را نوشید.
انا لله و انا الیه راجعون!
Comments are closed.