احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:عبدالبشیر فکرت بخشی، استاد دانشگاه کابل/ سه شنبه 13 میزان 1395 - ۱۲ میزان ۱۳۹۵
بخش چهارم/
سادهترین راهحل آن بود که ویتگنشتاین متقدم از داوری کلیاش در پیوند به اینکه زبان تصویرِ واقعیّت است، عقبنشینی میکرد و تنها اسم و فعل را تصویرگرِ واقعیّتهای ثابت و متغیّر میخواند و «حرف» را از این دایره بیرون میراند. به تعبیرِ دیگر، تنها با اسم و فعل میتوان واقعیّتهای ثابت و متغیّرِ جهان را تصویر کرد و حرف کاری جز ربطدهندهگی ندارد و کارکردِ آن نیز بیش از نشاندهی واقعیّتِ بیرون، در درونِ گزارهها نیست. او وقتی به ناتوانی حروف در کارِ تصویرگری جهان پی برد، از قدرتِ تصویرگری اسم و فعل نیز چشم پوشید و رابطه میان زبان و جهان را به نحو غیر قابل انکاری فرو ریخت و بازنمایی (Representation) را که مهمترین جوهرۀ زبان است، نادیده گرفت. ویتگنشتاین میتوانست تنها بخشی از زبان را که بخش مهمِ آن به شمار میآید، دارای خصیصۀ تصویرگری تعریف کند.
نقش اسمها در شناختهای تصوری، تصدیقی و استدلالی
پُرروشن است که شناختهای ما به لحاظِ منطقی در سه دستۀ تصوری، تصدیقی و استدلالی قابلِ ردهبندیست. شناختهای تصوّری ـ که سنگبنای اولی انواعِ دیگر شناختِ ماست ـ رابطۀ وثیقی با نامها دارد و تصوّری فارغ از نام را نمیتوان تصوّر کرد. اسمها با تصوّرات عجین شدهاند و حتا «فعل» نیز ناشی از اسم است که آن را در دستورهای زبان مصدر مینامند. از این منظر، شناختهای تصوّری را ـ به دلیل پیوند اجتنابناپذیری که میان آن و اسم وجود دارد ـ میتوان شناختهای اسمی نیز نامید و مرز میانِ تصوّر و اسم را با هم وصل کرد.
نامها نه فقط در شناختهای تصوّری که در شناختهای تصدیقی نیز در مرکزِ دایره قرار دارند. اساساً تصدیقی فارغ از اسم وجود ندارد و موضوع و محمولی غیر از اسم نمیتواند عرض اندام کند. در تصدیقات، موضوع و محمول دو رکنِ اساسیاند و فعل کاری جز ربطدهندهگی و توصیفگری اسم ندارد. مثلاً در قضیۀ «احمد در صنف است» موضوعیّت با اسم است و فعل «است» کاری جز بیانِ نسبتِ ایجابی میانِ موضوع و محمول ندارد. در این قضیه، حرفِ «در» و فعلِ «است» روی موضوعِ احمد میچرخند که با برداشتنِ اسم «احمد» از جمله، جمله فاقد معنا خواهد شد. حملِ محمول بر موضوع در قضیۀ فوق با واسطۀ حرفِ «در» صورت گرفته که به آن حملِ مشتق میگویند و در کلّ «بودن در صنف» که خود معنای مصدری دارد، بهطور ایجابی به احمد نسبت داده شده است و قضیه در کلیّتِ آن روی اسمِ احمد سخن میزند.
ممکن است گفته شود که در شناختهای تصدیقی، فعل نقش تعیینکنندهیی بازی میکند. کما اینکه، در گزارۀ «احمد در صنف است»، فعلِ «است» که از آن به «وجود رابط» نیز تعبیر میشود، اساسِ تصدیق شناخته میشود. اصولاً شناختهای تصدیقی در سایۀ «فعل» امکان مییابد. حذف «فعل» از یک گزاره، آن گزاره را از شناختِ تصدیقی به مرحلۀ شناختِ تصوّری فرو میکاهد. مثلاً حذف فعل «است» از گزارۀ فوق بنیاد تصدیق را برمیچیند و گزارۀ مزبور را از مرکب تامِ »احمد در صنف است» به مرکّبِ ناقصِ «احمد در صنف» تنزیل میدهد. بنابراین میتوان نتیجه گرفت که دستکم در شناختهای تصدیقی «فعل» نقش اول و آخر دارد. با اینهمه اما، نقش اسم دستکم در ساحۀ شناختهای تصوّری کماکان به حالِ خود میماند. نبودِ فعلِ ربطدهنده تنها میتواند مانعی در برابر شکلگیری شناختهای تصدیقی شمرده شود، اما هرگز نمیتواند سهمِ اسم را در شناختِ تصوّری لطمه بزند.
از منظر دیگر، وجودِ فعل در یک گزاره، چیزی بر معنای اسم نمیافزاید، بلکه تنها معنای دو اسم را با یکدیگر پیوند میزند. با این بیان، ، فعل با وجودِ سهم بهسزایی که در شناختهای تصدیقی دارد، همچون «حرف» عمل میکند و خاصیّتِ ربطدهندهگی دارد. با این تفاوت که نبودِ فعل از تصدیق مانع میشود، درحالیکه نبودِ «حرف» ممکن است به تغییر و تحریف معنا در یک تصدیق بیـنجامد. در نگاه دیگر، نبودِ اسم معنای «فعل» را مهمل میگذارد، درحالیکه معنای «اسم»ها در نبودِ «فعل» آسیبی نمیبیند.
تصدیقها نسبتِ سهگانهیی با ذهن، زبان و واقع دارند که گاه نظریۀ شناخت مطابقت را در ساحتِ شناخت به چالش میکشند. این چالش در جایی چهره مینماید که ذهن (گوینده) مطابق با واقع نباشد، اما گفتار او مطابق واقع باشد. مثلاً؛ هرگاه استاد در صنف باشد و دانشجویی برای آنکه از درس خسته شده است و میخواهد درس خاتمه یابد، به استاد میگوید که «استاد دیگر پشتِ دروازه است». دانشجو از اینکه واقعاً استاد دیگری در عقب دروازه است، اطلاعی ندارد، اما این جمله را به هدفِ دیگری که همان توقف درس است، بر زبان میآورد. در یکچنین صورتی، سخنِ دانشجو مطابق با واقع است، اما ذهن دانشجو مطابق با واقع نیست. زیرا دانشجو واقعاً نمیدانسته است که هماکنون استاد دیگری در عقبِ دروازۀ صنف انتظار میکشد. در اینصورت پرسشی که پیش میآید این است که آیا قضیۀ «استاد در پشت دروازه است» صادق است یا کاذب؟ اگر ملاکِ صدق یک گزاره را انطباق آن با واقع بدانیم، این گزاره صادق خواهد بود. اما در صورتیکه ملاک صدق را انطباق ذهن با واقع فرض کنیم نه گفتار، قضیۀ مزبور کاذب است. قدر مسلم این است که چنین گزارههایی بدیعیاند و صدق و کذب آنها را باید با ملاکهای دیگری سنجید که عمدتاً در حوزۀ فلسفۀ هنر در مورد آن به تفصیل بحث شده است.
معیار صدق گزارههای تصدیقی را هر چه بدانیم، وجودِ زبانی تصدیقها تغییر نخواهد کرد و تمامیِ تصدیقها دارای وجودِ لفظیاند که «فعل» نقش تعیینکنندهیی در آن دارد. «فعل» ممکن است دو تصوّر را با بیان یک حالت ویا عمل باهم ربط دهد؛ چنانکه گفته میشود در قضیۀ «احمد ایستاده است» فعل بیانگر یک حالت (بودن) است، اما در قضیۀ «احمد کار میکند» فعل بازگویندۀ یک عمل (کار کردن) شمرده میشود.
تا اینجا آنچه روشن میشود، نقش فعل در شناختهای تصدیقی است. شناختهای تصدیقی مفید معنای تاماند و از اینجهت، مرحلۀ انکشافیافتهترِ شناختهای تصوّری خوانده میشوند. با اینهمه، نقشآفرینیِ «فعل» در چنین شناختهایی پای «زمان» را به آنها میکشاند و نهایتاً شناختهای تصدیقی به یکی از زمانهای گذشته، حال و یا آینده تعلق میگیرد. از آنجاییکه فعل از حادثه و یا حالتی در زمان سخن میزند و گزارههای تصدیقی نیز با دخالتِ «فعل» بهوجود میآیند، تصدیقها وجهۀ زمانی بهخود میگیرند. این درحالیست که شناختهای تصوّری که عمدتاً جنبۀ زبانی ـ اسمی دارند، هیچ تعلّقی با زمان نمیشناسند و مستقل از زمان، معنا دارند.
با این بیان، هیچ شناختِ تصدیقییی را نمیتوان فارغ از زمان فرض کرد. تمامی قضایا در قلمرو زمان قابل ارزیابیاند. ممکن است گفته شود که قضایای حقیقیهیی مثل «علم موجب کمال است» محدود به زمان نیستند و گزارۀ کلیاند که هم گذشته را شامل میشود، هم حال و آینده را. مثلاً چنین نیست که علم تنها در زمان حال موجب کمال است و در گذشته و آینده موجبِ کمال نخواهد بود. آری، تا اینجا مسأله روشن است. گزارۀ مزبور علیرغم آنکه فعلِ آن (است) تابعِ زمان حال است، معنای وسیعتری را در بر دارد که به زمان گذشته و آینده نیز تسرّی مییابد. با اینهمه اما، گزارۀ مزبور بهلحاظِ دستوری و سمانتیکی ناظر بر زمان حال است و معنای مطابقی آن نیز متوجه «اکنون» است. دلالتِ آن بر همین معنا در گذشته و آینده را باید التزامی دانست که با معنای موضوعله و مطابقی آن یکسان است. با این بیان، گزارۀ مزبور در معنای مطابقی خودش تابعِ زمان حال است، هرچند التزاماً گذشته و آینده را نیز در بر دارد.
استنتاج نهایی اینکه، تمامی گزارههای تصدیقی با دخالتِ فعل به وجود میآیند و وابستهگیِ ضرورییی به زمان دارند. این وابستهگی باوجود آنکه ابعاد معنایی چنین گزارههایی را توسیع میبخشید و افزون بر معنای یک عمل و یا حالت، پهلوی زبانی آن را نیز بازگو میکند، از میزانِ استقلالیّتِ معنایی آنها نیز میکاهد. گزارهها خواه شرطی باشند و یا حملی، از استقلالیّتِ معنایییی که «اسم»ها برخوردارند، بهرهمند نیستند. مکرر اینکه، هیچگزارهیی – خواه شرطی و یا حملی – در نبودِ «اسم» امکان ندارد و «اسم»ها از اینجهت نیز در فرایندِ شناختِ ما نقشِ ویژه و ضرورییی ایفا میکنند.
چنانکه دیدیم، اسمها هم در شناختهای تصوّری، و هم در شناختهای تصدیقی سهم غیرِ قابلِ انکاری دارند و نقشِ اسم را در شناختهای استدلالی نیز میتوان از رهگذرِ سهمِ آن در دو شناختِ تصوّری و تصدیقی حدس زد. تا اینجا سعی شد تا موضوعیّتِ نامها در دو ساحتِ معرفتِ تصوّری و تصدیقی نشان داده شود. اگر چنین منظوری برآورده شده باشد، موضوعیّتِ نامها در ساحتِ شناختهای استدلالی بهسادهگی به دست میآید. شناختهای تصدیقی ترکیبی از تصوّراتاند، درحالیکه شناختِ استدلالی برآیندِ ترکیب گزارههای تصدیقی است؛ خواه این تصدیق بهصورت مشروط باشد (قضایای شرطی) و یا هم بهگونۀ غیرشرطی (قضایای حملی). با این بیان، اسمها نقش شگفتآوری در شناختهای استدلالی از رهگذر نقش خویش در شناختهای تصدیقی و تصوّری ایفا میکنند. زیرا تصوّرات پایۀ تصدیقات و تصدیقات پایۀ استدلالها را شکل میدهد و موضوعیّتِ نامها در قلمروِ تصوّر و تصدیق، لزوماً به موضوعیّتِ آن در ساحتِ استدلال نیز میانجامد.
تمایز، آگاهی و اسمها
با توجه به آنچه یاددهانی کردیم، نسبت میانِ زبان ـ در معنایی محدودتر اسمها ـ و آگاهی را میتوان بهروشنی دید و نقشِ زبان را در آگاهی ما غیرقابل انکار و تعیینکننده توصیف کرد. در پدیدارشناسیِ هوسرل که با روش دکارتی سنجیده میشود، آگاهی دارای متعلّق است و به چیزها رابطه میگیرد. همین تعلّق و رابطۀ آگاهی ما به چیزهاست که آنها را از هر چیزِ دیگری در جهان متمایز میکند . این مسأله نشان میدهد که آگاهی ما به پدیدههای جهان با تمایز درونی آنها همراه است و آگاهی و تمایز را میتوان وابسته بههم بهحساب آورد.
در اندیشههای متافزیکی گذشته، «مفاهیم بدیهی» یا «حقایق اولیه» نقش بهسزایی در شناختِ پدیدهها داشتند. بر مبنای این نگرش، حقایق اولیه ناظر بر خودند و با نقیضِ خود جمع نمیشوند. مثلاً الف الف است. پس الف غیر الف نیست. به همینسان، اگر این قضیه که «الف ب است» صادق باشد؛ قضیۀ «الف ب نیست» کاذب خواهد بود. با این بیان، هر چیزی مساوی با خود است و این نگرش به نوعی معرفتشناسی ذاتباورانه میانجامد . پذیرش این دیدگاه نشان میدهد که پدیدهها بهصورتِ یکانیکان دارای ذات و جوهرهییاند که هر یکِ آنها را از «دیگری» جدایی میبخشد. با این وصف، تمایز متافزیکی میان پدیدهها به تمایز آنها به لحاظ معرفتشناختی میانجامد.
دکارت که از وی به عنوان پدر فلسفۀ جدید نام بردهاند، از الگوی ریاضیات در تحلیل مفاهیم فلسفی بهره میجست و در پی یافتنِ مبنای متقن و خللناپذیری بود که بتواند پایۀ آگاهی ما قرار گیرد. او برای این منظور، از بدیهیات آغاز کرد که با دو ویژهگی وضوح (Clear) و تمایز (Distinct) شناخته میشد و نهایتاً بنای فلسفۀ جدیدش را بر ستون محکمی استوار ساخت که به شکاکّیت عصر مونتنی خاتمه بخشید.
Comments are closed.