احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکرده‌اند.





مشعلِ عقلانیت در شبستانِ دیانت

گزارشگر:اسماعیل درمان/ دو شنبه 19 میزان 1395 - ۱۸ میزان ۱۳۹۵

mandegar-3از هر منظری که بنگریم، منطقۀ ما در چند دهۀ اخیر پُرتلاطم بوده است؛ هم از منظر سیاسی و نظامی، هم اقتصادی و اجتماعی. در این میان، یکی از پدیده‌هایی که به شکلِ شدیداً تأثیرگذاری مورد استفاده قرار گرفته است، دین و باورهای دینی بوده است. در طول این سال‌ها، مردم منطقه و به ویژه شهروندان افغانستان، به رویه‌های درشت و سنگین و گاه عجیبِ اسلام سیاسی برخورده‌اند و آن را با گوشت و پوست و استخوان تجربه کرده‌اند. با تمام این تجاربِ سنگین و معمولاً دردناک و مسأله‌ساز، و با وجود روند واضحاً رو به رشدِ برخی فرقه‌های تندرو در منطقه، جای نقدهای استوار و محکمِ اسلام سیاسی و حتا اسلام سنتیِ نقدگریز، تا حد زیادی خالی بوده است، به ویژه از سوی پژوهشگرانِ مسلمانِ داخل کشور.
«واللیل اذا عسعس، نوزایی، افراط‌گرایی، و تنگناها» نام کتابِ جدیدی است از محمد محق، پژوهشگر نواندیش مسلمان، که اخیراً به علاقه‌مندان حوزۀ مطالعات اسلامی و اتفاقاً در همین‌باره عرضه شده است. این کتاب، به‌سانِ برخی کتاب‌های پیشین این نویسنده، مجموعه‌مقالات و گفت‌وگوهایی‌اند که به بررسی مسایل عمدۀ روز در جهان اسلام می‌پردازد. از نظر موضوعی می‌توان کتاب را به دو حوزۀ بزرگ بخش‌بندی کرد. یکی حوزۀ مرتبط به آگاهی، هویت، و معرفت در جهان اسلام و بالاخص افغانستان، و دیگری مرتبط به فرقه‌گرایی، افراط‌گرایی، دهشت‌افگنی و جریان‌های مرتبط به این‌ها. با آن‌که مقالات در دوره‌های زمانیِ متفاوت نوشته شده و برخی از آن‌ها قبلاً در روزنامه‌ها یا مجلات به نشر رسیده‌اند، با آن‌هم چیدمان‌شان و ارتباط موضوعی‌شان، مستحکم و منطقی می‌نماید و ربط وثیقی با آن‌چه ظاهراً مؤلف مراد می‌کند،‌ دارد.
تا جایی که می‌دانم،‌ مقالات نخستین کتاب، به ویژه «نواندیشی به مثابۀ نوزایی»، «تبارشناسی آگاهی نوین»، و «دیگری در آگاهی ما» حرف‌های مهمی از نظر معرفتی و شناختی را مطرح کرده‌اند که کمتر عالم دینی در افغانستان تا حال به آن پرداخته است. این از دو جهت مهم است؛ یکی تازه‌گیِ موضوع و دیگری شجاعت برای مطرح کردن‌شان در اوضاع ملتهبِ کنونی.
محمد محق در مقالۀ «نواندیشی به مثابۀ نوزایی» به این نکتۀ پُراهمیت اشاره می‌کند که چرا در کشورهای مسلمان علوم ساینسی – که فارغ از تغییر در جهان‌بینی می‌توانند اقبال حضور یابند – با استقبال مواجه شدند،‌ و لیکن به علوم انسانی – که نقش بارزی در تغییر نگرش‌ها و سیر تمدنی بالنده دارند – روی خوش نشان داده نشد.
«به مرور زمان، و به حکم ضرورت، برنامه‌های آموزشی کشورهای اسلامی نوسازی شد و برخی از دانش‌های جدید به آموزش همه‌گانی راه یافت. اغلب این دانش‌ها،‌ دانش‌های پایه بودند مانند ریاضیات، ساینس، شیمی، فیزیک، و توابع آن‌ها، که برای یادگیری بسیاری از رشته‌ها مانند پزشکی،‌ مهندسی، صنعت، تجارت و … گزیری از این‌ها نیست. اهمیت این دست از دانش‌ها برای همه یا اکثریت دست اندرکارانِ سیاست و تعلیم در کشورهای مسلمان آشکار بود و نیازی به مقابله در آن‌ها دیده نمی‌شد.
دانش‌های دیگر که اصطلاحاً علوم اجتماعی و انسانی خوانده می‌شوند، از این نیک‌بختی برخوردار نبودند، و بهای چندانی به آن‌ها داده نشد. یکی از علت‌های این امر این بود که برخی صاحب‌نظران دانش‌ها را به دو دوستۀ بی‌طرف و جانب‌دار تقسیم کرده بودند، به این معنا که دانش‌هایی مانند ریاضیات و ساینس رنگ هیچ ایدیولوژی، مذهب و فرهنگ خاصی را به خود نمی‌گیرد و از این لحاظ با هیچ مذهب و فرهنگی هم میانۀ ناسازگار ندارند، در صورتی که برخی از دانش‌های اجتماعی و انسانی این‌گونه نیستند، یا دست کم می‌توان این ایراد را بر آن‌ها وارد کرد که رد پای اعتقادات مذهبی یا تعلقات فرهنگی صاحب‌نظران در آن‌ها کمابیش قابل پیگیری است…»
بازتر شدن بیشتر این بحث را می‌توان در مقالۀ بعدی «تبارشناسی آگاهی نوین» و علت برخورد درشت و غیرمنعطف پی‌گیری کرد. نویسنده با صراحتِ بیشتری بیان می‌کند که چگونه اقبال نیافتنِ علوم انسانی و پالیسی‌سازی‌های منشأگرفته از ایدیولوژی و تنگ‌نظری‌های فرقه‌یی- اعتقادی و ستیزمندانه بوده‌اند که عرصه را بر خلاقیت و بالنده‌گی و پرورده‌گی تنگ کرده و انسان‌های این سرزمین‌ها را ناتوان از شناخت علل و معلول و شناخت بهتر سازوکار جهان:‌‌ “سخن در این‌جا بر سرِ این نیست که نسب جماعت‌ها و گروه‌های معاصر به کجا می‌رسد. مهم‌تر از آن تصحیح تصوری است که رویدادها را به شکل ایدیولوژیک به جای دیگری ارجاع می‌دهد و از طریق کشیدن هاله‌یی از قدسیت به دور اتفاقات و تحولات تاریخی، منطق تحلیل آن‌ها را مختل، و آسیب‌شناسی این رویدادها را دشوار می‌گرداند. در حقیقت اشکال عمده در این طرز برخورد با مسأله این است که آن‌چه را اتفاق افتاده است به جای برگرداندن به اسباب و علل طبیعی، که در زبان شرع از آن‌ها به سنت‌های الهی دربارۀ اجتماع و تاریخ تعبیر و موجب عروج و نزول ملت‌ها دانسته می‌شود، به اسباب و عللی رازآلود برمی‌گرداند و با ایجاد لایه‌یی متافیزیکی برای حوادث، آن‌ها را از تیررس نقد و تحلیل علمی دور می‌سازد”.
به نظر می‌رسد نویسنده در تلاش این است تا نقش هولناکِ ایدیولوژی و تنگ‌نظری را در عقب‌مانده‌گی فکری و علمیِ مسلمانان نشان دهد و این‌که چگونه این جوامع با طرح دشمن‌تراشی‌های هویت‌محور، در نهایت به پیشرفت و گسترده‌گیِ روان جمعیِ خود ضربات جبران‌ناپذیر وارد کرده اند. «در آگاهی نوین مسلمانان، دیگری جایگاهی کانونی دارد و بسیاری از تصمیم‌ها، دوستی‌ها، دشمنی‌ها، تعیین اهداف، و طراحی استراتژی‌ها بر این پایه صورت گرفته و می‌گیرد. اصطلاحاتی مانند ما و تمدن غرب، اسلام و تمدن غرب، رابطۀ شرق و غرب، رابطۀ اسلام و فرنگ، و آن‌چه از این قبیل است، همه تغییراتی است از یک مفهوم کلیدی که از عناصر عمدۀ آگاهی جمعی نخبگان ما در عصر حاضر بوده است.
تصویر دیگری/غرب در آگاهیِ ما اما لایه‌های مختلف دارد. ساده‌سازی قضیه و فروکاستنِ آن به یکی دو مولفۀ جزیی سیاسی یا دینی، و نادیده انگاشتن مولفه‌های تاریخی، فرهنگی، فلسفی، مردم‌شناختی، جامعه‌شناختی، و روان شناختی،‌ از عواملی است که در تعیین نسبت مان با او، ما را به خطا می‌اندازد. نوع نسبتی که ما با این دیگری برقرار کرده‌ایم، بخش عمده‌یی از نیروی ذهنی،‌ مالی، اجتماعی،‌ سیاسی،‌ و فرهنگیِ ما را خرج خود کرده است.»
و این‌که چگونه ایجاد «ما» و «دیگری» پیامد دیگری نداشته جز‌ دور شدن و فاصله گرفتن از تحلیل‌های محکم و علمی و روشمند و کارساز و رهگشا. «آن‌چه در فرایند شکل‌گیری لایۀ امروزین آگاهیِ ما دربارۀ دیگری قابل‌تذکر است، غیاب نگرش روشمند در شناخت و مطالعۀ آن است. یعنی بحث‌ها و گفت‌وگوهایی که میان نخبگان ما در این زمینه جریان داشته است، به پیدایش دانشی خاص که مانند دیگر رشته‌های علمی پایه‌های متودیکِ خود را داشته باشد، نیانجامیده و اغلب بحث‌ها با رنگ و بوی ایدیولوژیک مطرح شده است…»
رگه‌هایی از این رویکرد انتقادی – تحلیلی را می‌توان در نوشته‌های بعدیِ نویسنده به وضوح یافت، چه آن‌جایی که به نقد سلفیت و گروه‌های تندروی چون حزب تحریر و داعش می‌رود و چه آن‌جایی که مشخص می‌کند که برخلاف ادعاهای بزرگ، دین نه زایندۀ اخلاق است و نه هم ربط محکمی با سیاست و سیاست‌ورزی دارد. او در مقالۀ «نوزایی،‌ اخلاق و پرسمان گم‌شده» بیان می‌کند که:‌ «…پیامبر اسلام به مفهومی از اخلاق اشاره داشت که در فرهنگ آن روزگار به عنوان مکارم اخلاق معروف بود. اساساً مکارم اخلاق دستاورد هیچ دینی نیست، و ریشه در فطرت و سرشت آدمی دارد. نقش دین در این‌جا نقش حمایت‌کننده و تقویت‌کننده برای این دسته از اخلاقیات است. یعنی مثلاً عدالت، احسان به ضعیفان و مستمندان، ایثار و ازخودگذری و ده‌ها امر اخلاقی دیگر،‌ چنان برای آدمی بدیهی می‌نمایند که نیازی نیست کسی خوبی آن‌ها را توضیح بدهد، و تا دین از خوبی آن‌ها پرده به یک‌سو نزند، راهی برای درک فضیلت آن‌ها نباشد.»
به باور من، محمد محق یکی از معدودترین پژوهشگران اسلامی، به ویژه در افغانستان، است که با لحنی آشکار و بدون پوزش‌طلبی و پنهان‌کاری و توجیه، داعش و داعشیان را مسلمان می‌داند؛ البته مسلمانانی که به یک نسخۀ شدیداً تندروانه و غیرقابل‌انعطافِ اسلام باور دارند و بر اساس این نسخه، از ارتکاب جنایات هولناک روی‌گردان نیستند. او انکار کردنِ این موضوع را نه مفید می‌داند و نه هم به نفع وضعیت جاری در کشور و منطقه و آن را آب در هاون کوفتنی بیش نمی‌پندارد.‌ “شماری از ما خود را به هر دری می‌زند تا ثابت کند که داعش و اعمالِ آن ربطی به اسلام ندارد. همچنان که شماری از رهبران میانه‌روِ غرب نیز،‌ بنا به ملاحظات سیاسی و دپلماتیک بر همین جنبه تأکید می‌کنند. اما این تلاشی بیهوده است. بیهوده است اگر بخواهیم با استناد به پیشینۀ غیرمذهبی و احیاناً انحرافی شماری از اعضای داعش کوشش کنیم که این گروه را نامسلمان و منحرف از اسلام معرفی کنیم.»
نگرشی که تقریباً در سرتاسر مقالات و گفت‌وگوهای نویسنده می‌توان یافت، چه آن‌جایی که از هویت‌سازی و اخلاق حرف می‌زند، و چه آن‌جایی که به تحلیل سیاست‌های گروه‌ها و فرقه‌های تندرو می‌رود، بیشتر متمایل به نگرش «نقد خودی» است. به عبارت دیگر، نویسنده تلاش می‌کند تا دست خواننده را بگیرد و بگوید که به جای انتقاد کردن و شکایت کردن و گله کردن و بد گفتن و شکاکیت‌ورزی به غیرمسلمانان و پناه بردن به تیوری توطیه، و به جای نادیده گرفتنِ اهمیت تحلیل و اندیشه‌ورزی و تحقیق‌های علمی و روشمند برای رسیدن به کنه‌ِ مشکلات و یافتن علت‌های عمدۀ مشکلات امروزین، بهتر است تا فردی که در جامعه/جوامع مسلمان زنده‌گی می‌کند، در تلاش برای تعقل ورزیدنِ بیشتر و رسیدن به افق‌های بازتر و پنجره‌های گشوده‌تر و امکان استفاده از علوم مختلفی باشد که در این مسیر او را یاری می‌رسانند، مثلاً انسان‌شناسی، جامعه‌شناسی، روان‌شناسی، علوم شناختی و …
با آن‌که نمی‌توان با قاطعیت گفت که «واللیل اذا عسعس. . .» حق مطلب را به شکل تمام و کمال در حوزه‌های مورد بحثش ادا کرده است، چون این موضوعات نیاز به مباحث گسترده‌تری دارند، اما به گمانِ من این کتاب گامِ بسیار ارزنده‌یی را در این مسیر برداشته که ممکن است آغازگرِ یک روند تأثیرگذار در حوزۀ نواندیشی و تحقیق به شکلِ عام و نواندیشی دینی و پژوهش در این بخش به شکلِ خاص باشد.

* عنوانِ این نوشته را از تعبیر مؤلف در وصف امام ابوحنیفه وام گرفته‌ام.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.