احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:دوشنبه 17 عقرب 1395 - ۱۶ عقرب ۱۳۹۵
آنتوان چخوف
برگردان: سروژ استپانیان/
گرگومیش غروب است. برفدانههای درشتِ آبدار به گِرد فانوسهایی که دمی پیش روشنشان کردهاند، با تانی میچرخند و همچون پوششی نازک و نرم، روی شیروانیها و پشت اسبها و بر شانهها و کلاههای رهگذران مینشیند. ایونا پتاپف سورچی، سراپا سفید گشته و به شبح میماند. تا جایی که یک آدم زنده بتواند تا [قات] شود، پشت خم کرده و بیحرکت در جای خود نشسته است. چنین به نظر میرسد که اگر تلی از برف هم روی او بیافتد، باز لازم نخواهد دید تکانی بخورد و برف را از روی خود بتکاند. اسب لاغرْمردنیاش هم سفیدپوش و بیحرکت است. حیوان بینوا با آرامش و سکون خود و با استخوانهای برآمده و با پاهای کشیده چون چوب خُرد، از نزدیک به اسب قندی صناری میماند. به احتمال بسیار زیاد، او هم به فکر فرو رفته است. اسبی را که از گاوآهن و از مناظر خاکستریرنگ مالوفش جدا کنند و در این گرداب آکنده از آتشهای دهشتانگیز و و تقوتقِ بیامان و در آمدوشدهای شتابان انبوهِ جمعیت رها کنند، محال است به فکر فرو نرود.
ایونا و اسب نحیفِ او مدتی است که همانجا بیحرکت ماندهاند. از پیش از ظهر که از اصطبل برآمدهاند، هنوز یک پاپاسی دشت نکردهاند. و اکنون تاریکیِ شب، پردۀ خود را رفتهرفته بر شهر میگستراند. فروغ بیرمقِ فانوسهای خیابان، جای خود را به رنگهای زنده میدهد و از هیاهوی آمدوشد جمعیت، آن به آنْ رو به فزونی مینهد. در همین هنگام صدایی به گوش ایونا میرسد:
ـ سورچی! محلۀ ویبور گسکویه!
ایونا یکه میخورد و از لای مژهگان و پلکهای برفپوش خود، نگاهش به یک نظامی شنلپوش میافتد. مرد نظامی تکرار میکند:
ـ گفتم برو به ویبورگسکویه، مگر خوابی؟ راه بیافت!
ایونا از سر اطاعت، تکانی به مهار اسب میدهد. تکههای برف از پشت حیوان و از شانههای خود او فرو میریزد. مرد نظامی سوار سورتمه میشود. ایونا لبهای خود را میجنباند و موچ میکشد و گردنش را مانند قو دراز میکند و اندکی نیمخیز میشود و شلاق خود را نه بر حسب ضرورت، که بر سبیلِ عادت به حرکت درمیآورد. اسب تکیدهاش نیز گردن میکشد و پاهای چوبسانش را کج میکند و با شک و تردید به راه میافتد.
هنوز چند دقیقه از حرکت سورتمه نگذشته است که از میان انبوه تیرهرنگ آدمهایی که ازدحامکنان در آمدوشد هستند، فریادهایی به گوش ایونا میرسد:
ـ هی، مگر کوری؟ کجا میآیی غول جنگلی؟ بگیر سمت راستت!
مرد نظامی نیز با لحنی آمیخته به خشم میگوید:
ـ مگر بلد نیستی سورتمه برانی؟ بگیر سمت راستت!
سورچی یک کالسکه به ایونا فحش میدهد و رهگذری که ضمن عبور از خیابان، شانهاش به پوزۀ اسب ایونا خورده، با چشمهایی آکنده از خشم نگاهش میکند و برف از آستین خود میتکاند. ایونا که گویی روی سوزن نشسته است، یکبند وول میخورد و آرنجهایش را کمی بلند میکند و چشمهایش را دیوانهوار به اینسو و آنسو میگرداند. انگار نمیفهمد کجاست و از چه رو آنجاست. مرد نظامی ریشخندکنان میگوید:
ـ چه آدمهای رذلی! هی سعی میکنند با تو درگیر شوند یا به زیر پاهای اسبت بیافتند. پیداست با هم تبانی کردهاند سربهسرت بگذارند.
ایونا به طرف او میچرخد و نگاهش میکند و لبهای خود را میجنباند. از قرار معلوم میخواهد چیزی به او بگوید، اما جز کلماتی نامفهوم سخنی از دهانش خارج نمیشود. مرد نظامی میپرسد:
ـ چه گفتی؟
ایونا دهان خود را به لبخندی کَج میکند، به حنجرهاش فشار میآورد و با صدایی گرفته میگوید:
ـ پسرم ارباب… پسرم چند روز پیش مرد.
ـ هوم!… چهطور شد مرد؟
ایونا همۀ بالاتنۀ خود را به سمتِ او میگرداند و پاسخ میدهد:
ـ خدا میداند! باید از تب نوبه مرده باشد… سه روز در مریضخانه خوابید… بعدش مرد. خواست خدا بود. از میان تاریکی صدایی به گوش میرسد:
ـ شیطان لعنتی! رویت را برگردان. جلوی راهت را نگاه کن! مگر کوری؟ پیر سگ! چشمهایت را باز کن!
مرد نظامیمیگوید:
ـ تندر برو! اینطوری تا فردا هم به مقصد نمیرسیم. اسبت را هین کن.
ایونا بار دیگر گردن میکشد و اندکی نیمخیز میشود و شلاقش را موقرانه به حرکت درمیآورد. سپس سر خود را چندین بار دیگر به سمت افسر برمیگرداند و نگاهش میکند، اما مسافر نظامی پلک بر هم نهاده و پیداست که حالوحوصلۀ شنیدنِ حرفهای او را ندارد. ایونا پس از آنکه مسافر خود را در ویبور گسکویه پیاده میکند، سورتمه را روبهروی رستورانی نگه میدارد و پشت خم میکند و بیحرکت مینشیند. و برف آبدار بار دیگر او و اسبش را سفیدپوش میکند. ساعتی میگذرد و ساعتی دیگر.
سه مرد جوان در حالی که پاهای گالشپوششان را محکم به سنگفرش پیادهرو میکوبند و به هم دشنام میدهند، به طرف سورتمه میآیند. دو نفر از آنها بلندقد و لاغرانداماند، اما سومی کوتاهقامت و گوژپشت است. آنکه گوژپشت است، با صدایی که به جرنگ جرینگ شیشه میماند بانگ میزند:
ـ سورتمه! برو سر پلِ شهربانی!… سهنفری ۲۰ کوپک!…
ایونا افسار اسب را تکان میدهد و موچ میکشد. اینهمه راه و فقط ۲۰ کوپک؟! با این حال حوصله ندارد چانه بزند. امروز از نظرِ او یک روبل با ۲۰ کوپک هیچ تفاوت نمیکند. فقط کافیست مسافری داشته باشد. جوانها تنهزنان و ناسزاگویان سوار سورتمه میشوند و به طرف نشیمن یورش میبرند. مشاجرۀشان بر سر این است که کدام دو نفر بنشینند و کی سر پا بایستد. سرانجام بعد از دقایقی کلنجار و اوقاتتلخی، توافق میکنند که جوان گوژپشت به سبب قد کوتاهش بایستد و دو دوستش روی نشیمن بنشینند. جوان گوژپشت نفس خود را به پشت گردن ایونا میدمد و با صدای زنگدارش فریاد میکشد:
ـ راه بیافت! بزن بریم! عجب کلاهی داری داداش [برادر]! تمام پترزبورگ را زیر پا بگذاری، کلاهی بدتر از این پیدا نمیکنی.
ایونا خندهکنان پاسخ میدهد:
ـ هه هه هه… همین را دارم.
ـ همین را دارم!!… تندتر برو! اگر آهسته بروی، مجبور میشوم یک پسگردنیِ جانانه مهمانت کنم! چهطوره؟
یکی از قددرازها میگوید:
ـ سرم دارد میترکد [میکفد]! دیشب من و واسکا در منزل دوکماسف چهار بُطر [بوتل] کنیاک بالا رفتیم.
قددرازِ دیگر با عصبانیت میگوید:
ـ من نمیفهمم آدم چرا باید دروغ بگوید؟! تو داری مثل سگْ چاخان میکنی! [لاف میزنی]
ـ بهخدا دروغ نمیگویم.
ـ همانقدر دروغ گفتی که مثلاً گفته باشی شپش سرفه میکند.
ایونا میخندد و میگوید:
ـ هه هه هه… چه جوانهای شادی!
جوان گوژپشت از کوره در میرود و داد میزند:
ـ تف! مردهشورْ [مردهشوی] بُرده! پیرِ وبایی! تندتر برو! به اسبت شلاق بزن! به حسابش برس تا بدود!
ایونا صدای مرتعش جوان گوژپشت و اندام بیقرار او را در پشت سرِ خود حس میکند. دشنامها و متلکهای آنها را میشنود و رفتوآمد رهگذران را میبیند و قلبش از بار گران احساس تنهایی رفتهرفته رها میشود. جوان گوژپشت تا جایی که نفس در سینه دارد و سرفه امانش میدهد، ناسزاگویی و غرولند میکند. دو جوان قددراز از دختری به اسم نادژدا پترونا صحبت میکنند. ایونا با استفاده ار سکوت کوتاهی که حکمفرما میشود، به آن سه مینگرد و زیر لب مِنمِنکنان میگوید:
ـ این هفته پسرم… پسرِ جوانم مرد!
جوان گوژپشت آه میکشد و به دنبال سرفهیی، لبهای خود را پاک میکند و میگوید:
ـ همۀمان میمیریم… خوب، حالا تندتر برو! آقایان این یارو خلقِ مرا تنگ میکند! اینطور که میرود، کی به مقصد میرسیم؟
ـ اینکه کاری ندارد… حالش را جا بیار… یک پسگردنی مهمانش کن!
ـ پیر طاعونی شنیدی چه گفتند؟ گردنت را میشکنم! با سورچیجماعت تعارفْ بیتعارف!… آقای مارِ زنگی با تو هستم! میشنوی؟ نکند حرفهای مرا باد هوا حساب میکنی؟
و ایونا صدای پسگردنی را حس میکند، نه خود پسگردنی را. خندهکنان میگوید:
ـ هه هه هه… چه اربابهای شاد و شنگولی! خدا شما راحفظ کند.
یکی از قددرازها میپرسد:
ـ ببینم زن داری یا مجردی؟
ـ من؟ هه هه هه… اربابهای شاد و شنگول! حالا دیگر یک زن دارم آنهم خاکِ سیاه است. هه هه هه… منظورم گور است. پسرم مرد و من هنوز زندهام. خیلی عجیب است! عزراییل راهش را گم کرده، بهجای اینکه سراغ من بیاید، رفت سراغ پسرم.
آنگاه برمیگردد طرف مسافر ها تا چهگونهگی مرگ فرزندش را حکایت کند، اما در همین موقع جوانک گوژپشت نفس راحتی میکشد و خبر میدهد: “خدا را شکر، بالاخره رسیدیم.!” ایونا سکۀ ۲۰ کوپکی را میگیرد و تا مدتی دراز به دهلیز ساختمانی که سه جوان عیاش در تاریکیِ آن ناپدید شده بودند، چشم میدوزد. باز تنهاست. سکوت، بار دیگر وجودش را پُر میکند. اندوهی که لحظهیی ناپدید شده بود، دوباره پدیدار میشود و بیش از پیش بر قلبش سنگینی میکند. نگاه نگران و پر دردش روی انبوه جمعیتی که در پیادهروها رفتوآمد میکنند، میلغزد. از میان هزاران نفری که در خیابانهای شهر در رفتوآمد اند، آیا یکنفرهم پیدا نمیشود که به درد دلِ او گوش دهد؟… اما آدمها به شتاب میگذرند بیآنکه به او و اندوهش اعتنا کنند. اندوهی است گران، اندوهی که به بینهایت میماند. اگر سینهاش را بشکافند و اندوهش راه خروج بیابد، ای بسا سراسر دنیا را در بر بگیرد.
در ایندم نگاه ایونا به دربان خانهیی میافتد که کیسۀ کوچکی در دست دارد. تصمیم میگیرد با او همصحبت شود. پس میگوید:
ـ ساعت چند است برادر؟
ـ ده. …اینجا توقف نکن. برو جلوتر!
سورتمه را چند قدمی به جلو میراند، پشت خم میکند و خویشتن را به دست اندوه میسپارد. اکنون میداند که نمیتواند با آدمها باب گفتوگو بگشاید. اما هنوز پنج دقیقه نمیگذرد که قد راست میکند و سرش را طوری میجنباند که انگار سردرد شدیدی دارد و مهار اسب را تکان میدهد. با خود فکر میکند باید به کاروانسرا برگردم.
و اسب تکیدهاش انگار که به اندیشۀ او پی برده باشد، یورتمه میرود. حدود یکونیم ساعت بعد، ایونا پای بخاری بزرگ و کثیفی نشسته است. روی سکوی یخاری و بر کفِ اتاق و روی نیمکتها، عدهیی خوابیدهاند و صدای خروپفشان بلند است. دود بخاری مارآسا در فضای اتاق پیچوتاب میخورد. هوا گرم و خفقانآور است. ایونا به خفتهها چشم میدوزد، تن خود را میخواراند و از اینکه زود بازگشته است، افسوس میخورد. با خود فکر میکند: “حتا پول یونجه هم درنیامد… شاید علت اندوهم همین باشد! آدمی که کارش را بلد باشد، آدمی که خودش و اسبش سیر باشند، همیشۀ خدا خیالش آسوده است.”
سورچی جوانی از گوشهیی سر بلند میکند و خوابآلوده و نفسنفسزنان دست خود را به طرف سطل آب دراز میکند. ایونا میپرسد:
ـ میخواهی آب بخوری؟
ـ آره، معلوم است که آب میخواهم.
ـ خُب بخور، نوش جانت! گوارای وجودت!… آره برادر، همین هفتهیی که گذشت، پسرم مرد… شنیدی چی گفتم؟ هفتۀ گذشته، در مریضخانه… داستانی بود!
ایونا به سورچیِ جوان مینگرد تا مگر تاثیر سخنان خود را مشاهده کند؛ اما در قیافۀ مرد جوان کوچکترین تغییری پدید نمیشود. جوانک رواندازش را بر سر میکشد و بار دیگر خواب میرود. ایونای پیر آه میکشد و تن خود را میخاراند. همانقدر که سورچیِ جوانْ احتیاج به آب داشت، او تشنۀ آن است که با کسی درد دل بکند. چیزی نمانده است که هفتۀ مرگ فرزندش سرآید، اما او هنوز نتوانسته با کسی به سیری درد دل کند. باید حکایت کند که پسرش چهگونه بیمار شد و چهگونه درد کشید و پیش از مرگ چهها گفت و چهگونه درگذشت. باید حکایت کند که مراسم خاکسپاری چهگونه انجام شد و خودِ او بعد از مرگ فرزند چهگونه به بیمارستان رفت تا لباسهای آن ناکام را تحویل بگیرد. دخترش آنیسیا در ده مانده است، راجع به او هم باید حرف بزند… آخر مگر درد دل آدم تمام میشود؟ همینطور که او غمِ دل میگوید، شنونده نیز باید بنالد و آخ و واخ کند و آه بکشد. زنها به درد دل آدم، بهتر از مردها گوش میدهند. زن جماعت گرچه ناقصالعقل است، اما کافیست دهان باز کنی تا شیون و زاری سر دهد. سورچیِ پیر با خود اندیشید: “خوب است بروم سری به اسب بزنم، برای خوابیدن همیشه فرصت هست.”
لباس میپوشد و به طرف اصطبل راه میافتد. بین راه اصطبل، به یونجه و کاه و هوا فکر میکند. آنگاه که تنهاست نمیتواند به فرزندش بیاندیشد… از او با همه میشود سخن گفت، اما در تنهاییِ خود سخت وحشت داشت به او بیاندیشد، و چهرهاش را در نظر خود مجسم کند.
در اصطبل، همین که نگاهش به چشمهای براق اسب میافتد، میپرسد:
ـ داری نشخوار میکنی؟ خوب، نشخوار کن، نشخوار کن… حالا که پول یونجه درنیامده، کاه بخور. راستش… برای کار کردن پیر شدهام. اگر پسرم نمرده بود، سورچی میشد… کاش نمیمرد!
آنگاه لحظهیی سکوت میکند و باز ادامه میدهد:
ـ آره برادر! کوزما ایونیچ مرد… نخواست زیاد عمر کند… بیخود و بیجهت مرد… . حالا فرض کنیم تو یک کُرِّه داشته باشی و مادرِ آن کره باشی و یکهو [یکباره] کرهات بمیرد. راستی حیف نیست؟ دلت کباب نمیشود؟
اسب لاغر و تکیده، نشخوار میکند و گوش میدهد و نفسِ گرمِ خود را به صاحبش میدمد.
و ایونا بیش از این تاب نمیآورد و درد و اندوه خود را برای اسبش حکایت میکند و میگرید.
از مجموعه آثار چخوف
Comments are closed.