احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:عبدالحفیظ منصـور/ چهار شنبه 15 جدی 1395 - ۱۴ جدی ۱۳۹۵
بخش نخسـت/
اقبال (۱۲۵۶-۱۳۱۷م) نزد فیلسوفان، یک فیلسوف است. از نظر سیاستمداران بهخاطر نقش بارزی که در تأسیس پاکستان ایفا کرد، سیاستمداری زبردست است. وقتی به “بازسازی اندیشه دینی در اسلام” نگاه میشود، اقبال پس از شاه ولیالله دهلوی در هند، مهمترین مصلحِ دینی شمرده میشود. اشعار ناب و درخشان اقبال، او را در صفِ اولِ شاعران انقلابی جهان جا داده است و آنگاه که از تفکر و نواندیشی سخن میرود، امیر شکیب ارسلان، علامه اقبال را در هزار سالِ پسین تاریخ اسلامی، فردی بیهمتا میخواند؛ اما اقبال پیام خود را “یک چمن گل، یک نیستان ناله، یک خمخانه می” توصیف میدارد.
اقبال در حیاتِ خویش بهسانِ هر انسانِ دیگری دچار تحولاتِ فکری بود. از کودکی به بلوغ رفته و از خامی به پختهگی گام نهاده است. او از زندهگی زاهدانه آغاز میکند، در رشته حقوق آموزش میبیند و با فراز و فرودهای خرد در فلسفۀ غرب آشنا میشود و در پایان، در بحر بیکرانِ عرفان اسلامی غوطهور میگردد؛ همانند امام غزالی. به نظر نویسنده، اقبال کامل، همانی است که دانشِ غرب را آموخته و عرفانِ شرق را آزموده است. برهمن زادهیی است که فرنگ را دیده، با هگل آشناست، از سنایی نکتهها آموخته با مولوی پیوندها دارد، عقل را با عشق درآمیخته و فلسفه را از قالبِ شعر بیرون داده است. عشق و عرفان، دیده عقلش را خیره نکرده، بل در عینِ عاشقی چنان عنانِ عقل در کف دارد که نقدهایش در پیوند با غرب شگفتآور است.
فهم و درک مضمون نو، از هر زبانی تأمل و دقت میطلبد. هرگاه این سخن دارای رنگ و لعابِ فلسفی باشد، فهمش دشوارتر میشود و زمانی که یک فیلسوف بخواهد حرفش را در قالب شعر بیان بدارد، دشواری بر دشواری افزوده میآید. سخن اقبال در “اسرار و رموز” از همین قماش است.
در این نبشته، به سراغ نواندیشیهای اقبال میرویم و به سخن ابوالحسن ندوی از “شگفتیهای اندیشه اقبال” میگوییم و در پسکوچههای اندیشه اقبال، گشتی میزنیم و از گلستانِ او دستهگلهایی نثارِ خوانندهگان میکنیم.
خـودی
خودی، جانمایه اندیشه اقبال است. با شرحی که او از خودی بهدست میدهد، این نظریه معانیِ بسیاری را در خود جا داده است. انسانشناسی، خداشناسی، نسبت انسان با خدا و مساله سرنوشتِ انسان، همه در نظریه خودی جا گرفتهاند.
نظریه خودی اقبال، مبینِ دیدگاه وحدتالوجود نیست؛ زیرا اقبال نظریه وحدتالوجود را به نقد میکشد و آن را مایه تنبلی، غفلت و کسالت در میان مسلمانان میخواند. در مقابل، نظریه خودی به تلاش و کوششِ دامنهداری انسان را فرا میخواند؛ میان انسان و خدا پیوندی برقرار میدارد که یکی مخلوق و دیگری خالق است، نه آنگونه که در وحدتالوجود میان خالق و مخلوق خلط به میان میآید و آفریدهگار به یک ذاتِ مبهم تنزل مییابد. در نظریه خودی، قابلیتهای فوقالعاده انسان بازگو میشود، اما به گونهیی که باید انسان خود این پلهها را یکی پیِ دیگری بپیماید، نه آنکه انسان بدون جهد و تلاش به جایی برسد و با تکیه بر تقدیر و توکل، گره از کار فروبسته خویش بگشاید.
اقبال در یکی از نامههای خویش عنوانی نیکلسون، خودی را ایجاد ارزشها، ایدهآلها و کوشش در راه تحققِ آن بیان داشته است. زمانی که اقبال میبیند مسلمانان همه گوشبهفرمانِ اروپاییها شده و همۀ نگاهها به سوی غرب دوخته شده و از سوی دیگر، شمار کثیری از مسلمانان تن به تقدیر سپرده و انتظار آن را میکشند تا از پرده غیب چه برون مینهد، او طرح نظریه خودی را درمیافگند تا در مسلمانان تحرکی بهوجود آورد و آنها را از وابستهگی برهاند.
اقبال طی نطقی گوید: کسی که بخواهد محیط نامطلوبی را تغییر دهد، ناگزیر است وجود ذهنی و محیط درونیِ خویش را تغییر دهد. خداوند وضع هیچ ملتی را تغییر نمیدهد مگر اینکه خودشان ابتکار تغییر و تبدیل را در دست گیرند و در سایه ایدهآل معینی محیط فعالیتشان را روشن و منور سازند. بدون ایمان راسخ به استقلال فکر، هیچ عمل و اقدامی انجامپذیر نیست. به باور او، از طرف هیچ کس و هیچ مقامی، انتظارِ چیزی را نباید داشت:
رزق خویش از نعمت دیگر مجو
مـوج آب از چشمـه خـاور مجـو
ای خنک آن تشنه اندر آفتـاب
می نخواهد از خضر یک جام آب.
و همانطور:
خـود فرود آ از شتـر مثل عمـر
الحـذر از منــت غیـر از الحــذر.
به سخن اقبال، خودی خودتان را فقط در نهاد خویش متمرکز کنید و اگر بخواهید، آمال و آرزوهای خودتان را تحقق دهید، باید گل کوزۀتان را بهدست خودتان تهیه بدارید. همه چیز در درون خودتان است، به خود باور کنید:
منکر حق نزد ملا کافـر اسـت
منکر خود نزد من کافرتر است.
و یا:
فــارغ از انـدیشـه اغیـــار شـــــو
قــوت خــوابیــده بیــدار شــــو
سنگ چون برخود گمان شیشه کرد
شیشه گردید و شکستن پیشه کرد.
شعله حیات را نمیتوان از دیگران به عاریت گرفت، این شعله باید از درون معبد روحِ هر فردی برافروخته گردد. هرچه میخواهی از خود بخواه و از خاکِ خود آتش طلب کن:
ز خاک خویش طلب آتشی که پیدا نیست
تجلی دگری در خور تماشا نیست.
و از طریق زانو زدن بر آستان مرد کاملی، مشت خاکِ خویش را به کیمیای احمر تبدیل کن:
کیمیا پیـدا کن از مشت گلی
بوسه زن بر آسـتان کاملی.
محمد بقایی ماکان، از اقبالشناسان نامآشنا درباره اندیشه خودی اقبال مینویسد:
«فلسفه اقبال آمیزهیی است از عقیده هگل در مورد آیدهالیسم، نظریه فیخته در مورد “من”، عقیده نیچه در مورد “ابرانسان” و بینش هندوییسم در مورد “تحری حقیقت”، عرفان پویا و واقعنگر مولوی و بالاخره دیدگاهی که قرآن در مورد جاودانهگی “من” آدمی بیان داشته است. اقبال همه این اندیشه را در چرخشِ ذهنِ خود درآمیخته و عصاره خاصِ خود را از آنها پدید آورده که به فلسفه خودی شهرت یافته است:
پیکـر هستـی ز آثـار خـودی اسـت
هر چه میبینی ز اسرار خودی است
چون حیات عالم از زور خودی است
پـس به قـدر استـواری زنـدهگی است
قطـره چـون حرفِ خودی از بر کند
هستـی بـیمـایـه را گـوهــر کنــد
باده از ضعـفِ خـودی بیپیکر است
پیکـرش منـتپـذیـر سـاغـر اسـت.
خودی از وجود حق مایه میگیرد، لذا نیرویی در آن نهفته است که پایانی ندارد:
خـودی را از وجـود حـق وجــودی
خـودی را از نمـود حــق، نمــودی.
این انسان خودشناس، در جهان پهناور هستی، بیرقیب و بیهمتا است:
قـدم بـیباکتـر نه در ره زیسـت
به پهنـای جهان غیر تو کس نیست!
خودی از آرزو جان میگیرد و اگر میخواهی زنده بمانی، آرزوهای خویش را همیشه زنده نگهدار:
زندهگانی را بقـا از مـدعاست
کاروانش را درا از مدعاست
آرزو را در دلِ خود زنده دار
تا نگردد مشت خاکِ تو مزار
ما ز تخلیق مقاصد زنده ایم
از شعــاع آرزو تـا بنـده ایم.
اقبال میگوید: نگران مباش و از نبود امکانات هراسی به دل راه مده؛ نفسِ آرزو ابزار و وسایل را فراهم میآورد؛ تو آرزو خلق کن، وسایلش از در میرسد:
کبک پا از شوخی رفتار یافت
بلبل از سعی نوا منقار یافت
نی بیرون از نیستان آباد شد
نغمـه از زنـدانِ او آزاد شـد.
اقبال از دیدن وضعیت رقتبارِ مسلمانان، به غصه فرو میرود و از تماشای عقدههای حقارتِ آنها عذاب میکشد و خطاب به آنها در “زبور عجم” سوزناکانه میسراید:
بینی جهان را، خود را نبینی
تـا چنـد نـادان، غـافـل نشینــــی
نـور قـدیمـی، شـب را بیفـروز
دســـت کلیـــمی، در آستینــــی
بیـرون قـدم نـه از دور آفــاق
تو پیش از اینــی، تو بیش از اینــی
از مرگ ترسی، ای زنده جاوید
مـرگ اسـت صیــدی، تو در کمینی
جایی که بخشند دیگر نگیرند
آدم بمیــــرد از بـــــییقینـــــی
صـورتگـری را از من بیاموز
شـایــد کـه خــود را بـازآفـرینـی.
مقام و منزلتی که انسان در منظومه فکری اقبال دارد، عقیده جبر و تسلیم شدن به قضا و قدر را پوچ و بیمعنی کرده است؛ زیرا از دید او، انسان در جایی قرار دارد که وضعش چنین است:
در دشت جنون من، جبرییل زبون صیدی
یزدان به کمنـد آور ای همـتِ مـردانـه.
و در بیتی به زبانِ اردو گوید:
خودی کو کر بلند اتنا که هر تقدیر سی پهلی
خدا خود پوچهی بندی سی بتا تیرا رضا کیاهی.
یعنی خودیِ خویشتن را چنان در درونِ خود زنده کن که خدا خود از تو بنده بپرسد رضای تو چیست.
فرمانپذیری و استقامت اکسیری دارد که از نظر اقبال، جبر را به اختیار بدل میسازد:
در اطـاعت کـوش ای غفلت شعار
مـیشـود از جبـر پیـدا اختیـار
ناکس از فرمانپذیری کس شود
آتش ار باشد ز طغیان خس شود
بـاد را زنــدان گل خوشبو کنــد
قیــد بـو را نــافــه آهــو کنــد.
انسان مورد نظر اقبال، در مقام سازندهگی با خدا به گفتوگو مینشیند و از تواناییهای خویش داد سخن میدهد:
خدا
جهان را ز یک آب و گل آفریدم
تـو ایـران و تاتار و زنگ آفـریدی
مـن از خـاک پولاد ناب آفـریدم
تو شمشیر و تیر و تفنگ آفریدی.
انسان
تـو شـب آفریدی، چراغ آفریدم
سفـال آفـریدی، ایـاغ آفـریـدم
بیـابان و کهسـار و راغ، آفریدی
خیـابان و گلـزار و بـاغ آفـریدم
من آنم که از سنـگ آیینه سازم
من آنم که از زهـر نوشینه سازم.
خودی از دید اقبال حقیقی است مسلم و موجود، اما با رغبتها، تمایلات و آرزوها رشد مییابد و تکامل میپذیرد. رشد خودی با جهان رابطۀ مستحکم دارد؛ از اینرو خودی نمیتواند در حالتِ غربت و انزوا رشد کند. به سخن دیگر، خودی برای رشد خویش، در هر گامی به پیکار با نوعی بیخودی نیاز دارد. این پیکار، خودی را صیقل میدهد، فربهتر میسازد و توانا میگرداند.
خودی در گام نخست باید با وضعیتِ موجود به مبارزه برخیزد و آن را مغلوب سازد که در نتیجه این پیروزی به آزادی میرسد. کسب آزادی، ابتداییترین شرط گام نهادن به سوی خداست. در گام دوم، خودی باید از طریق نگهداری رغبتها، جلوگیری از شهوت، فشار و محرومیت، مقامِ خلود و جاویدانی را احراز میدارد.
Comments are closed.