احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکرده‌اند.





معمار خودی، گُـلگشتـی در کـوچـه‌هـای انـدیشـه اقبـال

گزارشگر:عبدالحفیظ منصور/ دوشنبه 20 جدی 1395 - ۱۹ جدی ۱۳۹۵

بخش چهارم و پایانی/

mandegaar-3اقبال سراسر جهانِ پهناورِ ماده را میدانی برای تجلی و تظاهر خداوند می‌داند؛ بنابراین هرچه دنیایی‌ست، از ریشه وجودی خود مقدس است، پس همه جامه تقدس به تن دارند. با این دید، اسلام در حقیقت کوششی‌ست برای این‌که به یک سازمانِ بشری جنبه فضیلت داده شود. به سخن دیگر، مسلمانان باید تحولات اجتماعی را توجیه روحانی کنند، نه آن‌که با آن از درِ ستیز درآیند و از اساس آن را قطع بدارند. اشتباه غرب از دیدِ اقبال این بود که تحول اجتماعی را پذیرفت، ولی نتوانست آن را توجیه روحانی کند؛ در نتیجه دچار سرگردانی شد.
اقبال قرآن، طبیعت و تاریخ را آیه‌های پروردگار می‌داند. در تحلیل اقبال نشان می‌دهد که مسلمانان از قداستِ تاریخ غفلت کرده اند. به عقیده او، الهی بودن تاریخ بدین معنی است که تحولات اجتماعی گرامی دانسته شود و توجیه روحانی گردد. ارج نهادن به تاریخ این نکته را بازگو می‌دارد که مفاهیمی همچون آزادی، مساوات و عدالت، معانی متناسب با عصر و زمانِ خویش را دارا اند و این معانی باید به شکل نهادهای حقوقی در هر دوره‌یی از حیات بشری تبلور یابند. اصرار روی یک معنا و یک مُدل، در واقع نادیده گرفتن تاریخ است.

صوفی و ملا
اقبال در دو مورد عنان از کف می‌دهد و سخنش عتاب‌آلود می‌شود؛ یکی در مورد غرب و دیگری در باب متولیان امور دینی؛ ملا و صوفی. وی آن‌چه را که می‌بیند، با موج‌ترین صورت بیان می‌دارد و چه کوبنده و انتقادی:

دین حق از کافری رسواتر است
زان‌که مـلا مومن کافرگر است
دین کافر فکـر و تدبیـر جهاد
دین مــلا فی سبیـلِ الله فسـاد
شبنـم مـا در نگــاه ما یَم است
در نگــاه او یـَم ما شبنـــم است
از فضولی‌های آن قرآن‌فـروش
دیده‌ام روح‌الامین را در خروش
مکتـب و مـلا و اســرارِ کتــاب
کـور مــادرزاد و نــور آفتـاب.
او ملا را انسانی ترش‌رو و سخت‌گیر معرفی می‌دارد که جلو مسلمان را از مسلمانی می‌گیرد، به پوست و ظواهر سرگرم است و از دیدن معنی و مفهوم اسلام، عاجز:

گرفتم حضرت ملا ترش‌روست
نگاهش مغز را نشناسد از پوست
اگر با این مسلمـانی کـه دارم
مرا از کعبـه می‌راند حق اوست.
و در جایی دیگر گوید:
دل ملا گرفتار غمی نیست
نگاهی هست در چشمش نمی نیست
از آن بگریختم از مکتب او
که در ریگ حـجازش زمـزمی نیست.
اقبال در در قصیده بلندی زیر عنوان “پارلمان ابلیس” در اشاره به پارلمان انگلیس که در آن روزگار برای استعمار و استثمار ملت‌ها توطیه می‌ریخته است، مجلسی می‌آراید و سخن از دسایس و توطیه‌های دشمنان اسلام می‌گوید. در گفت‌وگویی که در این پارلمان صورت می‌پذیرد، طرح‌های گوناگونی پیشکش می‌شود، اما سخن بدین‌جا کوتاه می‌گردد که: غرقه شدن علمای دینی به مسایل دستوری و پُر شدن فضای مدرسه به جر و بحث پیرامون جزییات کلامی و فقهی، موثرترین طرحی است که مسلمانان را از اصل دین غافل ساخته است. در این کار از یک‌سو کار خویش را عبادت می‌شمارند و از سویی هم پیکار با دشمنان، از ذهن و ضمیرشان رفته است. وقتی اقبال مدارس دینی شبه‌قاره را سرگرم بحث و فحص روی موضوعاتِ ساده و غیرضروری می‌بیند، از تأویلات و تفسیرهای نابه‌جای عالمان دینی و رهروانِ طریقت به خروش می‌آید و می‌گوید:

ز مـن بـر صـوفـی و مـلا سلامی
کـه پیغام خـدا گفتند ما را
ولی تعبیرشان در حیرت انداخت
خدا و جبرییل و مصطفی را.
آن‌گاه که فتوافروشی متولیان امور دینی را می‌بیند و قدرت‌پرستی‌های هر مودرازِ پشمینه‌پوش را تماشا می‌کند، فریاد برمی‌دارد:

کعبـه آبـاد اسـت از اصنـام مـــا
خنده زن کفر است از اسلام ما
پیـرهـا پیــر از بیاض مــو شدند
سخـره بهـر کودکان کو شـدند
می‌شود هر مودرازی خرقه‌پوش
آه از این سوداگران دین‌فروش
واعظان هم صوفیان منصب‌پرست
اعتبـار ملـت بیضـا شکــــست
واعظ ما چشـم بر میـخانه دوخت
مفتی دین مبین فتوا فروخــت.
و بالاخره از هم‌نشینی و ملازمتِ این دو گروه دوری می‌گزیند:
نه با ملا نه با صــوفی نشیــنم
تو مـی‌دانی نه آنــم من نه اینـم
نویـس الله بر لــوح دل مـــن
که هم خود را هم او را فاش بینم.

خاتمیت
پایان سلسله نبوت از پرسش‌های عمده‌یی است که مجامع کلامی را به خود مشغول داشته و هنوز هم پایانی به این گفت‌وگوها دیده نمی‌شود. محمد اقبال لاهوری در “بازسازی اندیشه دینی در اسلام” نظر خود را چنان بیان می‌دارد که با سایر دیدگاه‌ها تفاوت دارد و از جهاتی، در خورِ توجه جدی است.
اقبال کلیت حیاتِ بشر را شبیه زنده‌گی یک شخص می‌داند و می‌گوید، همان‌گونه که در کودکی، پدر و مادر مسوولیتِ سرپرستی و رهنمایی کودک را به عهده دارد، پیامبران الهی نیز در دوران حیات کودکانۀ بشر، همان نقش را ایفا می‌کردند؛ اما همین که شخص به مرحله بلوغ می‌رسد، توان تفکیک خیر و شر را پیدا می‌کند و قدرت ایستادن به پای خویش را می‌یابد، آزادی عمل پیدا می‌کند. با چنین تشبیهی اقبال می‌گوید؛ حضرت محمد(ص) در میان جهان قدیم و جهان جدید ایستاده است و بشر در این زمان به بلوغ رسیده است؛ گذشته‌اش که جهان کهن است، عصر کودکی بشر و آینده‌اش جهان جدید، زمان رشد و کمال بشر می‌باشد. در ایام کودکی، انسان به یاری غرایز خویش، زنده‌گی خود را سامان می‌بخشید و اما دوران جوانی، عهدی است که انسان از عقل خویش بهره می‌گیرد. او در این‌باره می‌نویسد:
“به نظر می‌رسد پیامبر اسلام میان دنیای قدیم و جدید قد برافراشته، تا آن‌جا که به منبع وحی او ارتباط پیدا می‌کند، به دنیای کهن تعلق می‌یابد و از این قسمت که با روح وحی او در ارتباط است، به دنیای جدید مربوط می‌شود. حیات، منابع دیگری از معرفت را که با جهت جدیدش تناسب داشته باشد، در نهاد او کشف می‌کند. میلاد اسلام، تولد عقل استقرایی کاوش‌گر است.
پیامبری در اسلام به این صورت به کمال می‌رسد که لزوم منسوخ شدن آن مکشوف می‌شود. موضوع مذکور مستلزم ادراک این نکتۀ دقیق است که حیات نمی‌تواند برای همیشه چونان کودکی تحت تعلیم نگاه داشته شود و برای آن‌که به خودآگاهی کامل نایل شود، لازم است بشر سرانجام به منشای اصلی خویش باز گردد. منسوخ شدن کهانت و سلطنت موروثی در اسلام، تمایل شدید قرآن به عقل و تجربه و تأکیدی که بر طبیعت و تاریخ به عنوان منابع معرفت بشری می‌نهد، همه‌گی چهره‌های گونه‌گون یک اندیشه اند که همان خاتمه یافتن مرتبت نبوت است. باید توجه داشت که منظور و مقصود از این فکر، این نیست که فعالیت‌ها و مجاهدت‌ها و ریاضت‌های روحانی و عرفانی که یک حقیقت حیاتی است، دیگر قطع شده و پایان یافته است. هرچند از لحاظ کیفیت با فعالیت‌ها و مجاهدت‌های روحانی پیامبر فرق دارد.
بدین صورت، از دید اقبال ختم نبوت بدین معناست که بشر امور خویش را به سرپنجه عقل می‌گشاید، درحالی‌که نیازمندی‌اش برای همیشه به روح وحی باقی می‌ماند. او با این تحلیل خویش میان وحی و عقل سازگاری به میان می‌آورد و به عقل‌گرایی میدان وسیعی فراهم می‌دارد.

مبارزه و تلاش
اقبال، اسلام را دینی می‌داند که در آن بیشتر بر عمل تأکید شده است، تا به فکر و اندیشه. این نظریه، یکی از پایه‌های اساسی اندیشه او را تشکیل می‌دهد و از همین رو است که به کار و تلاش توجه ویژه دارد و مسلمانان را به الفاظ گوناگون به فعالیت و مبارزه ترغیب می‌دارد:

زنده‌گی سوز و ساز به ز سکون دوام
فاخته شاهین شود از تپش زیر دام.
او تقدیر و سرنوشت را چیزی می‌داند که انسان در زنده‌گی با کار و فعالیتِ خویش آن را ترسیم می‌دارد، و جز آن چیز دیگری را در این باب به رسمیت نمی‌شناسد:

زندگی جهد است، استحقاق نیست
جز به علم انفس و آفاق نیست.
راحتی و آسوده‌گی را به نقد می‌گیرد؛ زیرا آسوده‌گی، سخت‌کوشی و همتِ بلند را لطمه می‌زند:

تو ای شاهین، نشیمن در چمن کردی از آن ترسم
هـوای او بـه بـال تـو دهـد پرواز کوتاهی.
اقبال به ملامتِ تنبلان می‌پردازد و مدعی است که این طایفه ذلت را به خطا قناعت نامیده اند:

هر که در قصر مذلت مانده است
ناتوانی را قناعت خوانده است.
نخواستن و بی‌اراده‌گی از نظر اقبال، دروغ و ترس بار می‌آورد و بهانه‌های رنگارنگی خلق می‌دارد:

ناتوانی زنده‌گی را رهزن اسـت
بطنش از خوف و دروغ آبستن است
گاه او را رحم و نرمی پرده دار
گـاه مـی‌پـوشـد ردای انــکســـار
گاه او مستور در مجبوری است
گــاه پنهـان در تهِ معـذوری اسـت
چهره در شکل تن‌آسایی نمود
دل ز دســت صــاحـب قوت ربـود.
و در یک سخن، هستی و وجود از دید اقبال تلاش و تکاپو، پیکار و مبارزه است:

میـارا بـزم بـر سـاحـل که آن‌جا
نـوای زنـده‌گانی نرم‌خیز است
به دریا غلط و با موجش درآویز
حیات جاودان اندر ستیز است.
و دیگر:
ساحل افــتاده گفت گرچه بسی زیســتم
هیچ نه معلوم شد، آه که من چیستم
موج ز خود رفته ای تیز خرامید و گفـت
هستــم اگر مـی‌روم، گر نروم نیستم.
دو قطعه گزیده از اشعار اقبال به عنوان حسن ختام:
مـی‌شـود پـرده چشـمی پـر کاهی گاهی
دیده ام هر دو جهان را به نگاهی گاهـی
وادی عشـق بسـی دور و دراز است ولـی
طی شـود جاده صدساله به آهی گاهی
در طلب کوش و مده دامن امید ز دست
دولتـی هسـت که یابی سر راهی گاهی.
و:
درون سینـه مـا سـوز آرزو ز کجـاســت؟
سبو ز ماست ولی باده در سبو ز کجاست؟
گرفتم این که جهان خاک و ما کف خاکیم
به ذره ذره ما درد جست‌وجـو ز کجــاست؟
نگـاه مـا بـه گـریبـان کهـکشــان افتــد
جنون ما ز کجا، شورِ های‌هو ز کجاست؟

منــابـع
۱٫ لاهوری، محمد اقبال (۱۳۷۰)، کلیات اشعار. به تصحیح و اهتمام احمد سروش، انتشارات سنایی، چاپ پنجم، ۱۳۷۰
۲٫ ستوده، غلام‌رضا (۱۳۶۴)، در شناخت اقبال (محموعه مقالات کنگره جهانی محمد اقبال لاهوری). تهران، ۱۳۶۴
۳٫ ندوی، سیدابوالحسن (۱۳۹۰)، شگفتی‌هایی اندیشه اقبال. مترجم ابوشعیب عبدالقادر دهقان، نشر نسیم حجاز، چاپ سوم، ۱۳۹۰
۴٫ حنیف، عزیزاحمد (۱۳۹۰)، از عقل تا به عشق (شرح و تفسیر مقدمه اسرار خودی). انتشارات جهان دانش، کابل، ۱۳۹۰
۵٫ لاهوری، اقبال (۱۳۸۸) بازسازی اندیشۀ دینی در اسلام. مترجم محمد بقایی ماکان، انتشارات فردوس، چاپ دوم، ۱۳۸۸
۶٫ سعیدی، غلام‌رضا (۱۳۷۰)، اندیشه‌های اقبال لاهوری. به کوشش و مقدمه سیدهادی خسروشاهی، دفتر نشر فرهنگ اسلامی، چاپ دوم، ۱۳۷۰٫

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.