دریدا و پارادوکس‏هاى زبانى در ادبیات

- ۱۱ قوس ۱۳۹۱

«تنها راه براى دفاع از زبان، حمله به آن است.»
 مارسل پروست

کلیدواژه: زبان ادبى، پارادوکس، نفى، اثبات
مقدمه
مقاله حاضر نگاهى سه‌جانبه به زبان دارد: ویژه‌گى پارادوکسى زبان، مرزهاى زبان یا وضعیت متافیزیکى زبان و کنش زبان به‌ویژه نیروهاى واساز زبان. به طور خلاصه، نخست به بررسى ویژه‌گى متافیزیکى زبان با مرزهایى که بین دو جهان بیرون و درونِ خود تعیین مى‏کند خواهیم پرداخت، سپس سه ویژه‌گى پارادوکسى براى زبان ادبى مشخص مى‏کنیم و سرانجام در پى اثبات این مدعا که این سه پارادوکس کنش زبان ادبى را تعیین و مشخص مى‏کنند، خواهیم بود؛ در نهایت نتیجه‌یی که از بحث خود مى‏گیرم، این است که واسازى دریدا خوانشى به سوى فرا رفتن از مرزهاى متافیزیکى زبان است و این چیزى است که ما آن را زبان ادبى مى‏نامیم.
زبان همواره معیار یا ملاکى براى نظریه متافیزیک به شمار رفته است، چرا که نظام زبانى در اساس بر پایه قوانین متافیزیک بنا نهاده شده است. در واقع، زبان به عنوان یک نظام کلام – خرد محور (logocentric) قرار است ارجاع‏هاى مشخصى به بیرون از خود داشته باشد (آدم‏ها، اشیاء، مفاهیم انتزاعى و غیره). قرار است این ارجاع‏ها را مستقیماً بازنمایى کند. در واقع، زبان به عنوان یک نظام کلام – خرد محور (logocentric) قرار است ارجاع‏هاى مشخصى به بیرون از خود داشته باشد (آدم‏ها، اشیا، مفاهیم انتزاعى و غیره). قرار است این ارجاع‏ها را مستقیماً بازنمایى کند، به مانند «پنجره‏یى به جهان.» (وارد ۵:۱۹۹۵)
بگذارید اندکى دقیق‏تر به نقش متافیزیک یا به بیان دیگر، سرشت متافیزیکى زبان بپردازیم. از آن‌جا که زبان در اساس بر پایه تمایز بین دال و مدلول قرار گرفته است، پس در عمل، زبان نماد متافیزیک است. زبان، متافیزیکى است، زیرا همواره به چیزى بیرون از خود ارجاع دارد. چه تعریفى بهتر از این تعریف براى متافیزیک سراغ دارید؟ هیدگر در کتاب به سوى زبان مى‏گوید: «زبان، به مثابه آن معنى‏یى که صدا دارد و نوشته مى‏شود، در اصل فراحسى است؛ چیزى است که همواره از دنیاى محسوسات فراتر مى‏رود. بنابراین اگر این مطلب را درست دریابیم، زبان خود متافیزیکى است.» (هیدگر ۱۹۷۱: ۳۵)
پس مى‏توان ادعا کرد که زبان، نظامى متافیزیکى است که بر استعاره بنا نهاده شده است. این سرشت متافیزیکى زبان در اندیشه پساساخت‌گرا به ساده‌گى و بدون پیچیده‌گى مورد تأیید قرار نگرفت. دریدا مى‏پذیرد که زبان در سرشت، متافیزیکى است، اما وى در عین حال ادعا مى‏کند که زبان همواره در برابر مرزهاى تحمیل‌شده متافیزیکى بر خود مقاومت مى‏کند. به اعتقاد نگارنده، دیکانستراکشن نامى است براى این تنش درون زبان که ستون‏هاى متافیزیکى زبان را مى‏لرزاند.
خوانده‌هایم از اندیشه دریدا مرا بر آن مى‏دارد که ادعا کنم شروع نفوذ اندیشه دریدا در حوزه‏هاى دیگر دانش و معرفت بشرى، از نگاه او به زبان، آغاز مى‏گردد. بیشتر نوشته‏هاى دریدا در چند دهه اخیر به شکلى به مساله زبان مى‏پردازند. عده‏یى اندیشه دیکانستراکشن را نظریه‏یى نیهیلیستى معرفى مى‏کنند که در آن معنى همیشه غایب است و ما در بازى نشانه‏ها سرگشته‏ایم. اما دریدا مى‏گوید:
«هیچ‏گاه از شگفتى من کاسته نمى‏شود زمانى که مى‏بینم منتقدانى اعلام مى‏کنند که آثار من مى‏گوید چیزى فراسوى زبان وجود ندارد، که ما در زندان زبانیم. نوشته‏هاى من در واقع عکس این را مى‏گویند. نقد کلام – خرد محورى، بیش از هر چیز دیگر جست‏وجویى است براى «دیگرى» و «دیگرى ادبیات.» (دریدا ۱۲۳: ۱۹۹۵)
براى دریدا زبان همواره به دیگرى خطاب مى‏شود و وعده وجود «دیگرى» را مى‏دهد. این خود، به زبان دریدا نوعى رهایى (emancipation) زبان و اندیشه است.
در پاسخ به کسانى که جمله معروف دریدا را به یاد مى‏آورند: ـچیزى بیرون از متن نیست»، باید گفت «واسازى از متافیزیک رها نمى‏شود» اما با واسازى ساختار متافیزیکى مى‏بینیم که این نظام داراى مرزها، سرگشته‌گى‏ها، متمم‏ها، ردپاها، آستانه‏ها و بن‏بست‏هایى است که در آنِ واحد درون و بیرون نظام قرار مى‏گیرند. به بیان دیگر، نشانه‏ها درون زبان، مطیع این نظام نیستند و در آستانه قرار دارند. در نگاهى کلى‏تر، اندیشه دریدا بر این است تا نشان دهد چه‌گونه در هر سیستم یا نظامى، عوامل دلالت‏زا در بیرون و درون زبان به طور همزمان وجود دارند. بگذارید مثالى بزنیم؛ در معمارى ملهم از دیکانستراکشن، عناصر درونى بنا یعنى نشانه‏هاى درونى نظام معمارى مانند تیرآهن، شبکه‏هاى سیم و لوله داخل دیوارها و غیره، از درون به بیرون مى‏آیند. هم‏چنین در این معمارى مرز بین فضاى درونى بنا و فضاى بیرونى آن همیشه مخدوش است. دریدا همیشه از عناصرى یاد مى‏کند که مطمین نیستیم درون آن محسوب مى‏شوند یا بیرون.
این نگاه به «آستانه» (threshold) یکى از ویژه‌گى‏هاى اندیشه دریداست. وى مى‏گوید «نمى‏توان فراتر از متافیزیک رفت، اما مى‏توان سعى کرد تا در مرز گفتمان متافیزیکى قرار گرفت.» (دریدا ۱۹۸۷: ۱۴) مکانى که درون و بیرون، هر دو، در آن جا خوش کرده‏اند، جایى است که واسازى وعده آن را مى‏دهد. خوانش دیکانستراکشن، مرکز حاکم بر متن را مورد تردید قرار مى‏دهد و نقطه‏نظرى که برمى‏گزیند، جایى است که نه به تمامى درون متن است و نه به تمامى بیرون.
پساساخت‌گرایى ادعا مى‏کند که اگر زبان کاملاً متافیزیکى بود، آن‏گاه آن‏چه را منظور داشت مى‏گفت. پس چرا همیشه ادیبان و نویسنده‌گان از تنگناهاى زبان سخن مى‏رانند؟ ناتوانى‏هاى زبان توجه ما را – به شکلى پارادوکسى – به توانایى ویژه‏یى درون این نظام معطوف مى‏کند که بتوان فراسوى نظام متافیزیکى را دید. دریدا مى‏گوید: «کلمات در زنجیر نیستند. کلمات فرهنگ لغت را دیوانه مى‏کنند. زبان جا خوش نکرده است، اتفاق نیافتاده است، جایى ندارد، هیچ جاى مطمینى ندارد.» (دریدا ۱۹۸۷: ۸)
زبان ادبى از آن‌جا همیشه مورد توجه دریدا بوده که در این زبان، واسازى همواره در کار بوده است. در این‌جا سه تعریف از ادبیات ارایه مى‏دهم که با خوانش اندیشه دریدا شکل گرفته‏اند. در هر یک از این تعاریف ما با تقابل یا تناقض پارادوکس‌گونه‏یى روبه‏رو هستیم. اما هر سویه این تقابل‏ها به دیگر سویه خطاب مى‏شوند، آن را طلب مى‏کنند و ردپاى آن «دیگرى» را در خود جاى مى‏دهند. دریدا مى‏گوید: «تجربه هستى، نه چیزى کم‌تر و نه چیزى بیشتر، در لبه متافیزیک. ادبیات شاید بر لبه هر چیزى مى‏ایستد، تقریباً فراسوى همه چیز، شامل خود.» (دریدا ۱۹۹۲: ۴۷)
گزاره نخست: ادبیات اسم خاص است
زبان ادبى، از سویى همیشه یکه و تنهاست و از سوى دیگر، در حال زایش مدام است. یک اثر ادبى همواره یک حادثه بى‏نظیر باقى مى‏ماند. این‏که به قول صورت‌گرایان صورت و معنى در ادبیات تجسم یکدیگرند و به قول بروکز – منتقد امریکایى – معنى کردن ادبیات کفر است، به این یکه بودن اشاره دارد. خواننده‏ىی که نویسنده در ذهن داشته (خواننده نیت شده) نیز یکى بیش نیست. نویسنده تنها براى یک خواننده فرضى نوشته است، اما شگفتى در این است که متن ادبى (مانند یک کارت‌پستال که پیام آن را همه مى‏توانند بخوانند) در اختیار همه است تا آن را بخوانند، تاویل کنند و فهم خود را داشته باشند. به بیان دیگر، متن یکه نویسنده یکه‏یى که براى خواننده یکه‏یى نوشته است و در آن زمینه، داستانى یکه‏یى را با شخصیت‏هاى یکه‏یى تصویر مى‏کند، در اختیار خواننده‏هاى بى‏شمارى قرار مى‏گیرد تا شخصیت‏ها را در ذهنِ خود هر یک به گونه‏یى تصور کنند، زمینه زمانى و مکانى را شخصى کنند و در نهایت ترجمه یا برگردانى از خود خلق کنند. این متن تکرار شده است و دریدا مى‏گوید این تنها راز بقاى متن است.
خلاصه این‏که از سویى، متن خواننده را تشویق مى‏کند که آن را بخواند (یا ترجمه کند)، هر نوشتارى بر این اساس مى‏تواند و باید خوانده شود و بازخوانده شود؛ از سوى دیگر، متن ادبى (مانند اسم خاص) در برابر تکرار، تأویل یا ترجمه شدن مقاومت مى‏کند گویى که حریم قدسى‏اش خدشه‏دار گشته است. متن دستور دوگانه و متناقضى به خواننده مى‏دهد: مرا به عنوان متن یگانه‏ىی حفظ کن و در عین حال براى این‌که مرا از زوال یگانه‌گى نجات دهى، تکرارم کن.
گزاره دوم: ادبیات هزارتوست
این قول که در متن، نشانه‏ها و معنى یکى هستند، به این فرض کلام – خردمحورى باز مى‏گردد که معناهاى خود ارجاعى، مکاشفه‏آمیز و رازآمیز در مرکز متن قرار دارند. اما بازنمایى (representation)، همیشه تمایزى قوى بین زبان و معنى مى‏بیند و زبان را تنها بازنمایى عالم خارج از زبان مى‏داند. به عقیده نگارنده، واسازى همیشه درون متن با شکل هزارتویى در کار است. هزارتو (یا لابیرینت) نظامى از راه‏هایى است که به گونه پیچ‏درپیچ به سوى یک مرکز حرکت مى‏کنند. کسى که در این هزارتو قرار گیرد، دو خواست و میل متضاد را در خود حس مى‏کند: از سویى به دنبال مرکز هزارتوست که خود استعاره حقیقت و راز است و از سوى دیگر به دنبال راه گریزى از این مخمصه است، چرا که در هر لحظه به یاد آوردنِ این‌که راه ورود به هزارتو را فراموش کرده، دچار بى‏ثباتى عمیقى مى‏شود.
مانند همین استعاره، معنى متن همیشه بین دو سویه در نوسان است: از سویى، متن به سوى مرکز که راز متن است در حرکت است و از سوى دیگر در همان زبان به حدود و مرزهاى بیرون متن حرکت مى‏کند. خواننده با دو اشتیاق متناقض روبه‏روست: به مرکز این هزارتو وارد شود و حقیقت درونى را بیابد و یا از این هزارتو به‌در شود و دلالت‏هایى از بیرون بر متن تحمیل کند. پس معنى، در این نوسان بین مرکز و مرز شکل مى‏گیرد.
در مقاله مهم دریدا به نام «نیرو و دلالت» (Force and Signification) وى از «نیرو» به عنوان «حرکتى غریب درون زبان» یاد مى‏کند. (دریدا ۱۹۷۸: ۲۷) به عقیده من، نیرو در اندیشه دریدا آن تنشى است که درون زبان به هنگام خلق دلالت شکل مى‏گیرد. دریدا در همین مقاله از «نیروى مکاشفه‏یى زبان ادبى واقعى» سخن مى‏گوید که در آن نشانه‏هاى خاموش برمى‏خیزند و معنى زاییده مى‏شود:
زمانى که آن‏چه نوشته شده رو به نابودى برود، تازه نشانه – علامت به عنوان زبان زاییده مى‏شود؛ چرا که آن‌جاست که با ارجاع تنها به خود، نشانه بدون دلالت مى‏شود، یک بازى یا کارکردى خالص، چرا که دیگر به عنوان اطلاعاتى طبیعى، بیولوژیکى یا تکنیکى مورد استفاده قرار نمى‏گیرد، یا این‏که از وجود به وجود دیگر، از دالى به مدلول حرکت نمى‏کند. و به طور پارادوکسى، نوشته تنها – گرچه همیشه چنین نیست – قدرت شعر را داراست، به بیان دیگر قدرت این‌که گفتار را از خواب خود به مثابه نشانه رها سازد… این نوشته، معنى را با ثبت دوباره آن خلق مى‏کند… [و] به سطحى که ویژه‌گى اساسى آن قابلیت انتقال بى‏پایان آن است [مى‏رساند]. (دریدا ۱۹۷۸: ۱۲)
گزاره سوم: ادبیات سکوت است
سومین نیروى واساز در متن ادبى با پذیرش زبان، نگاهى اثباتى به زبان دارد، مگر نه این‏که این همه خروار آثار ادبى شاهد این مدعاست! ولى این پذیرش و اثبات، درون خود همواره نوعى سکوت یا ناگفتنى در بر دارد. گفتمان ادبى، کنشى به سوى ناممکن است؛ تلاشى است تا نگفتنى یا سکوت را بگوید. اما در همین زمان به این سرگشته‌گى دچار است که نمى‏تواند درون زبان «از بیرون زبان» بگوید. حدود زبان با حدود هستى یکى مى‏شوند و نفى کامل زبان، نوعى خودکشى است.
زبان ادبى زبان مرگ و غیبت است. متن ادبى از مرگ سخن مى‏گوید، چرا که نشانه غیاب چیزى است. اگر معنى حاضر بود، دیگر چه جاى نیاز به نشانه‏ها بود؟ به علاوه، ادبیات در غیاب خواننده نوشته شده است و همواره این توانایى را دارد که در غیاب یا مرگ نویسنده خوانده شود. بنابراین، نوشتار، متنى است که زمانى که نویسنده و خواننده نیت‌شده غایب‏اند، نوشته و خوانده مى‏شود.
زبان ادبى همواره از مرگ مى‏گوید. دریدا مى‏نویسد: «مرگ در میان حروف قدم مى‏زند.» (همان، ۷۱) در کنش واسازى، ادبیات، فراسو (یا «دیگرى») را وعده مى‏دهد؛ این وعده، راوى را وامى‏دارد تا سخن گوید. ولى این کنش هم‏چنین مرتب به راوى یادآور مى‏شود که سخن گفتن ناممکن است. ساموئل بکت در رمان نام‏ناپذیر مى‏گوید: «باید از چیزهایى سخن بگویم که نمى‏توانم بگویم.» (بکت ۱۹۹۴: ۲۹۴) زبان ادبى از این «نبود»، این غیاب یا این نفى مى‏گوید. نکته همین جاست که زبان ادبى از نفى در عمل مى‏گوید و این خود شکستن سکوت است. بالاتر این‏که همان‏گونه که بکت مى‏گوید، «باید» اشاره به الزامى اثبات‏گرا دارد.
مارک تایلور، منتقد امریکایى، مى‏گوید: «نبود، واقع شدن زبان را ممکن مى‏سازد. در این وقوع زبان‏شناختى، سخن راندن، گفتن از ناممکن بودن، خود گفتن است، البته با وعده‏یى که به تمامى به انجام نمى‏رسد.» (تایلور ۱۹۹۲: ۱۸۰)
نتیجه‏گیرى‏
پارادوکس‏هایى که در این‌جا بحث شد، نیروهاى درون زبان هستند که با لرزاندنِ سرشت و ساختار متافیزیکى متن به سوى مرزهاى آن نشانه مى‏روند. نیروهاى خود واساز درون زبان هستند که در برابر زندانى بودن زبان در نظام متافیزیکى شورش مى‏کنند. دریدا مى‏گوید: «تنها پس از شروع گفتمان، جنگ درمى‏گیرد و جنگ تنها در پایان گفتمان از میان مى‏رود.» (دریدا ۱۹۷۸: ۱۱۷)
ویژه‌گى اندیشه دریدا در این است که رابطه پارادوکسى درونى بین تقابل‏ها را که هر سو در سوى دیگر ثبت شده است، آشکار مى‏سازد. خلاف آن‏چه بسیارى منتقدان تصور مى‏کنند، واسازى دریدا به منزله نفى دلالت نیست بلکه امکانات تازه‏ىی براى فهم متن فراهم مى‏سازد. در یک خوانش واساز، دلالت تنها هدف غایى مى‏شود که این ممکن بودن، زبان را از نظام متافیزیکى مى‏رهاند و بر یکه بودن، بازنمایى و نفى فایق مى‏آید.
معنى در پایان واقعه یکه‏یى قرار دارد که قادر به تکرار است؛ معنى بین رابطه غریب بین دال و مدلول قرار دارد؛ معنى در میان گفتنى و ناگفتنى قرار دارد. واسازى دریدا امکان سخن گفتن از ناممکن یا ناگفتنى را به شکل گونه‏یى شهود فراهم مى‏کند ولى سرانجام، معنى در «هیچ‏جا» (ناکجا) قرار مى‏گیرد چرا که در فاصله بسیار نزدیکى با نقطه ناممکن یکه بودن، خود ارجاعى یا نفى قرار دارد.
ادبیات در این میان «حقِ گفتن همه چیز را دارد.» (دریدا ۱۹۹۵:۲۸ ؛ ۱۹۹۲: ۳۶) زبان ادبى به قوانین ارجاعى که بر زبان حاکم‏اند محدود نمى‏شود. اما گفتن از همه چیز، یعنى هیچ گفتن.

مقالات هم‌اندیشی‌های بارت و دریدا، انتشارات فرهنگستان هنر – ۱۳۸۶
گرفته شده از: نورپورتال

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.