احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:گفتوگوکننـده: زبیـر رضوان - ۰۹ حمل ۱۳۹۶
اشـاره: فاضل نظری یکی از غزلسرایانِ نامآشنایِ ایران است. فرهنگیانِ افغانستان او را به کابل دعوت کرده بودند. او پس از شعر خواندن در دانشگاه کابل و دو برنامۀ دیگر که به شعرهای او اختصاص یافته بود، به ایران برگشت. یک روز پیش از برگشتش، برای انجامِ یک گفتوگوی اختصاصی، به دیدارش رفتم. اینک متنِ کاملِ این گفتوگو را میخوانید.
***
بخش نخسـت/
آقای نظری، کمی دربارۀ سفر تان به افغانستان بگویید.
یک سفرِ متفاوت بود و کلاً با تصورِ من فرق داشت. آن چیزی که من از افغانستان میدیدم، در واقع چیزی بود که از پنجرۀ رسانهها و دوربینها روایت شده بود. خوب نمیگویم دروغ بود، اما همۀ حقیقت را نگفتن، جزوِ دروغ گفتن است؛ یعنی هیچوقت بهار باغ بابر را هیچکسی از افغانستان نشان نداد، یا برف دلنشینش را که من رفتم دیدم. واقعاً زیبا بود بهخصوص وقتی از پلهها رفتم بالا یا وقتی برمیگشتم، پرچم افغانستان هم داشت در باد تکان میخورد. و حالا نمایی هم از شهر بود، واقعاً صحنۀ زیبایی بود.
میگویم هیچکس این افغانستان را اینطور ندیده بود، حداقل از همین زاویه ندیده بود. خوب رسانهها بیشتر خبرهای بد را خبر میدانند، اصلاً خبرِ کشتن است، به دنیا آمدن نیست. خبر مجروح شدن است، سالم شدن و بهبود یافتن نیست. از دید رسانه اینها خبر اند. درحالیکه یک نگاهِ شاعرانه، گُل کردنِ یک گُل را شاید خیلی مهمتر از پژمرده شدنِ یک گُل ببیند. خلاصه میگویم خیلی فرق داشت با آنچه فکر میکردم و متصور بود برایم. البته افغانستان برای من از این حیث هم دلیلی بود احساسِ غربت نکنم اینکه: خیلی از دوستانِ من که قبلاً ایران بودند و الان برگشتهاند افغانستان و برای من هم خیلی محترماند که میتوانند در افغانستان نباشند؛ حتا ممکن است خانوادههایشان هم یک جایِ دیگر باشند، ولی خودشان در افغانستان زندهگی میکنند. یک احساس غرورِ وطنی دارند این آدمهایی که الان هستند و در این خطرها و این شرایط.
من اصلاً احساس غربت نمیکردم اینجا که بودم، حالا هم دلایلی دارم که میشود بعداً در موردش صحبت کنیم. خلاصه با آنچه که فکر میکردم، فرق داشت. حوزۀ روابط عاطفیِ آدمها هم خیلی صمیمانه بود؛ آدمهایی که من دیدم، نهتنها در جلسات که در خیابان. یعنی اینان کنارِ گلوله زندهگی میکنند و برای آن گُل فرق نمیکند که کنار یک ترکش گل کند یا کنار یک گلِ دیگر. برای من زیبا بود نزدیکیشان به خودِ ما و اینکه لازم نبود از یک زبانِ دیگر استفاده کنم. با همان زبانی که فکر میکنم و تصمیم میگیرم، با همان زبان هم حرف میزنم اینجا.
فکر میکنم به یکی از ولایتهای دیگرِ ایران رفتهام. انگار یک جایی هستم که چشمهایم را بستهام و به یک جایِ دیگر از وطنِ خودم رفتهام که نمیدانم کجاست. اما خوب یک مقدار فضای امنیتی، اسلحه و اینها برای من عجیب بود. یعنی ندیده بودم و فکر نمیکردم در سطح شهر همینطوری باشد، اینقدر لازم باشد. ولی خوب در این شرایط به نظر من، بیشتر از اینهم لازم است تا جانِ مردم عزیزِ افغانستان در امان بماند.
برگزاری برنامههای فرهنگی در ایران و افغانستان چقدر متفاوت اند؟
در شکل خیلی فرق ندارند، اینکه مثلاً از یکی دعوت کنند شعر بخواند و یا در مورد این شعرها حرف بزند. اما زاویۀ نگاهِ شاعران با همدیگر متفاوت است. البته در ایران هم یک جریانِ مشابه وجود ندارد. در ایران جریانهای متفاوت وجود دارند ولی آن جریانی که بیشتر در این سالها در ایران غلبه داشته، «نیوکلاسیک یا شعر نوسنتی» است. یعنی این جریان بیشتر به چشم میآید و بیشتر مخاطب دارد. در ایران گونههای دیگرِ شعری هم هستند، آنها هم دارند به حیاتشان ادامه میدهند. ولی این چیزی که من دیدم، حالا همان غلبه و توجه بیشتر کلاسیکی که بین شاعرانشان میدیدم و بعد شعرشناسی، خیلی خوب بود. مخاطبانی که آمده بودند، معلوم بود که اهلِ شعر و اهلِ کلمه اند و یک مخاطبِ معمولی نیستند؛ یعنی مخاطبِ حرفهیی اند. یعنی همین انتظار هم میرود. سرمایۀ ما اسلحه و گلوله و طلا و نفت و چیزهای دیگر نیست؛ سرمایۀ ما فرهنگِ ما و آن چیزیست که در طول همۀ این سالها به آن بالیدیم و به آن افتخار کردهایم. حالا اینها را هی از ما گرفتهاند و به جایش چیزهای دیگری دادند. ما را سرگرمِ چیزهای دیگری دارند میکنند. من به نظرم، الان ادبیات یک فرصت است برای مردم افغانستان. پرداختن به ادبیات و پرداختن به شعر، به نظرم یک فضیلت بهحساب میآید. بازهم من میگویم خیلی تفاوت ندارند. شاید در مثلاً دیدِ شاعرانه متفاوت باشند؛ خوب مثلاً در ایران شعرهایی در مورد دفاع مقدس میگویند، شعرهاییاند که قدرت چندانی ندارند، بهخاطر اینکه مردم درگیرِ چیز دیگری بودند. در واقع و اصلشان روایتِ مثلاً دردی که میکشیدند بوده، ولی بعد از آن آهستهآهسته در آرامش بعد از جنگ، در این سی سالِ از جنگ گذشته، به موضوعاتِ دیگر هم پرداخته شده است؛ به موضوعاتِ معرفتی، اندیشه و فلسفه. در کنار غزل دارد این حرفها عامتر میشود. در ایران میتوان گفت تقریباً بیسواد نداریم. خوب جامعۀ ایران طیِ این سالها تغییر کرده، از آن شکلِ عوامانه و مثلاً قبیلهییِ گذشتۀ خودش خارج شده. خوب طبیعتاً مخاطب در ایران نیز متفاوت شده است.
یک روز در ایران کتابهای شعر مثلاً هزار تا بیشتر نمیتوانست چاپ شود. مثلِ الانِ کابل، پول میدادند تا این ناشر برایشان کتاب را چاپ کند. ولی حالا ما در ایران نشرهای تخصصی داریم. انتشاراتی داریم که اینها را به شکل تخصصی نشر میکنند. چند نشر تخصصی داریم، هر سال در نمایشگاه کتاب، شاید بیش از سیصد ـ چهارصد عنوان کتاب شعر تازه ـ نه آنهایی که تجدید چاپ شدند ـ انتشار پیدا میکنند. شعر تازه منتشر میشود و همۀ اینها بازهم مشـتری دارند. حداقل دو چاپ، گاهی بیشتر تا ده چاپ. بعضی اوقات این کتابها میتوانند مخاطب پیدا کنند، درحالیکه اینهمه رسانههای دیگر هم است. میتوانند از طریق فیسبوک و نمیدانم تلگرام و انستاگرام و جاهای دیگر شعرهایشان را به اشتراک بگذارند و در وبسایتها منتشر کنند. اما کتاب، هنوز زندهگیاش را در ایران ادامه میدهد و فکر میکنم اینجا هم ممکن است این اتفاق بیفتد. اگر شاعران کارِ خود را جدی بگیرند و مطالعه و تلاششان را افزایش بدهند، به نظرم میتوانند همین مسیر را طی کنند و این، یک سرنوشتِ قطعی باشد برای شاعران و مردم نازنینِ افغانستان.
در کابل از شما چقدر استقبال کردند؟
برایم خیلی جالب بود. یعنی یکی از چیزهایی که تصور من را تغییر داد و نگاهم در مورد افغانستان را مثبتتر کرد، همین استقبال بود. درحالیکه من دوستانِ افغانستانیِ خوبی داشتم و واقعاً افغانستان را دوست داشتم، ولی آن احساس ناامنییی که رسانهها میدادند، باعث میشد که من یک مقدار نگران شوم. اما این استقبالِ مردم واقعاً نگاهم را مثبتتر کرد. میگویم شاید فضیلتی نباشد که یک نفر در یک جای امن و شرایط کاملاً آسوده به شعر و شاعری و ادبیات بپردازد. یعنی آن گُلی که میتواند کنارِ گلولهها بشکفد، گُلی زیباتر و ستودنیتر است. این استقبالِ مردم مرا شگفتزده کرد. اصلاً انتظار چنین استقبالی را نداشتم. استقبالِ فعال، نمیدانم چطور بگویم. مثلاً وقتی شما یک بیتِ خاص میخوانید و همه نسبت به آن بیتِ خاص عکسالعمل نشان میدهند، یعنی همه آن بیت را بهخوبی فهمیدهاند. یعنی مخاطب، مخاطبِ تحصیلکرده یا مخاطب، مخاطبِ شعرخوان و شعردانی است و برای من خیلی جالب بود. بعد، مهربانی و مهماننوازی مردمان!
دوستانی که قبلاً آمده بودند کابل، با من صحبت کرده بودند. وقتی من برای رفتن به کابل دودل شدم، آنها به من میگفتند برو آنجا تا ببینی چقدر مهربانی وجود دارد، چقدر این آدمها صمیمی اند، و تازه من میدانم حالا کابل این است. بقیۀ شهرها هم عینِ همین شهر است. مزارشریف هم همینطوری است. خیلی از شهرهای دیگر مثل ایران، همه مهماننواز اند و بعضی جاها فوقالعاده مهماننواز اند.
کاربرد اصطلاحات ادبیات کلاسیک در غزل نو چقدر میتواند جذاب باشد؟
من با چند تا سوال از شما، به پرسشتان جواب میدهم. به نظر شما ما میتوانیم خودمان با توجه به داشتههای قدیمی خودمان، دوربین فیلمبرداری اختراع کنیم یا بسازیم؟!… نه، ما باید برویم از روی دستِ غربیها نگاه کنیم که آنان چطور میسازند تا ما هم بسازیم. اگر بخواهیم تیاتر را توسعه بدهیم چه کار باید کنیم؟!… باز باید برویم ببینیم آنان چه کار میکنند تا ما هم همان کار را کنیم. اما این فاجعه است اگر بخواهیم شعر بگوییم و برویم نگاه کنیم روی دست غربیها، ببینیم آنان چطور شعر میگویند در زبانِ خودشان و برویم در زبانِ خودمان از آنان کاپی کنیم. این یک فاجعه است. درحالیکه ما در فرهنگمان چهرههای درخشانی مثلِ حافظ و سعدی و مولانا و عطار را داریم. اینها همه چهرههای شاخصِ ادبیاتِ ما هستند که از زبان ما برآمدند، از جان و دلِ ما برآمدند، از بین این فرهنگ بیرون آمدند. این دیگر خیلی جفاست و خیلی ستم است که ما برویم از روی دستِ غربیها این را بررسی کنیم و دوباره بخواهیم بسـازیم. پس ادبیات کلاسیک؛ داشتۀ ما، دارایی ما، ثروت ما است. چه کسی به ثروتش پشت میکند؟
در ایران هم این نگاهها وجود دارد. منتقدینی هستند که نقد میکنند که نباید از این کلمات استفاده کنیم، نباید از این مفاهیم استفاده کنیم، فرزند زمان خودت باش و… . اما فرزند زمانِ خود بودن به این معنی است که حرفهای روزگارِ خودت را بزنی، نه اینکه فقط از کلماتی که در روزگار شما خلق شده، استفاده کنی. مثلاً کلمۀ مثل خورشید که قبلاً خلق شده را من دیگر استفاده نکنم، چون این کلمۀ زمانِ دیگران بوده!؟… نه ابداً، خورشید هم کلمۀ روزگارِ من است! مسلماً اگر ما پیوندمان را با کلماتی که در زبان عامه به کار نمیروند قطع کنیم، پُلی که بین ما و گذشتۀمان است را قطع کردهایم. من اگر میگویم: بیش از آن شوق که من با لب “ساغر” دارد/ لب “ساقی” به دعاگویی من مشتاق است، این ساغر یک پیاله یا یک کاسه نیست. این ساقی کسی نیست که برای شما شراب میریزد. پشتِ این کلمات یک گذشتۀ فرهنگی وجود دارد. من معتقد هستم شعر کلاسیک یعنی اصلاً شعر امروز. شعر امروز یعنی شعر سپید. ما باید ریشهها را قطع نکنیم. این درخت اگر میخواهد پُربهـار باشد، نباید از ریشه قطع شود. کسانی که به ریشۀ این درخت میزنند، خودشان روی این درخت نایستادهاند و این ما هستیم که روی این درخت ایستادهایم. این درخت تنومند و شکوهمندِ زبان پارسی است و ما نباید به ریشۀ این درخت بزنیم. اگر به زمین بیفتد، ماییم که به زمین افتادیم، فرهنگِ ما به زمین افتاده!
در تاجیکستان حالا خط عوض شده. من آنجا به دوستانم و شاعرانِ آنجا گفتم: «یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست»، واقعاً متوجه نمیشدند یعنی چه. میدانیـد چرا؟… چون خطشان دیگر این خط نیست که بفهمند رحیم و رجیم یعنی چه. آن نقطه را نمیبینند دیگر. به همین میزان، این قطع ارتباط، آنها را بیگانه کرده با گذشتۀشان. حالا اگر مثلاً کسی بیاید و برای آنها ادبیات گذشته را به خطشان بنویسد، آنوقت میتوانند بفهمند.
Comments are closed.