احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۰۳ ثور ۱۳۹۶
در ادبیات دینی مرتبط با وحی، واژههایی چون “الهام”، “مکاشفه” و “وحی” نزدیک به هم شناخته میشوند و گاهی با هم تلاقی نمودهاند. دلیل اصلیِ این نزدیکی که نزدیک به هم تفسیر گردیدهاند، تحلیل کیفیتِ نزول و یا شکلگیریِ وحی برای پیامبران و بهویژه پیامبر اکرم اسلام میباشد.
این نزدیکی تفسیر، اگر به صورتِ آگاهانه صورت گرفته باشد، قضیۀ محور بودنِ شخص پیامبر را به میان میکشد که بالتبع امر نزولِ آن از بیرون زیر شعاع قرار میگیرد و در دورههای مختلفِ تاریخ اسلام و بهخصوص در این اواخر، به این قضیه (محور بودن شخص پیامبر در امر وحی) دامن زده شده است تا آنجا که رفتهرفته مسألۀ نزولِ آن از بیرونِ شخص پیامبر مورد تردید قرار گرفته و پیامبر به عنوان پدیدآورندۀ آن شناخته شده است.
از طرف دوم، الهام و مکاشفه ـ که به صورت عام شامل تمام اینگونه القاها میباشد ـ به خلط و یا یکگونه پنداریِ وحی کمک کرده است. و از طرف آخر اینکه اشتهای پی بردنِ تجربی به مسألۀ “رابطۀ وحیانی” نیز مضاف بر علت شده است تا برخی نواندیشان در تلاشِ سادهسازی نزول و اخذ وحی برآیند و در نتیجه به تعمیمِ آن در روان سایر افراد (اعم از عرفا و روانگردانان دیگر) قول نمایند.
الهام و مکاشفه چیست؟
سوال اصلی این است که: پیامبر اسلام و دیگر انبیا، پدیدۀ وحی را چگونه درک میکردهاند؟
قرآن از وحی، پدیدۀ الهاماتِ غیبی را مد نظر گرفته است و معمولاً بهوسیلۀ کلمات همطرازِ خود مانند مکاشفه و الهام معنی شده است. باید دانست که واژۀ الهام، هیچگونه معنای روانیِ دقیقی ندارد، هرچند این واژه برای مربوط ساختنِ وحی به یک انگیزۀ روانی به کار میرود.
هرچه که مربوط به واژۀ مکاشفه میشود، این کلمه پاسخگوی شرایط ظاهرییی است که پیامبر در حالت پذیرشِ وحی دچار آن نگردیده است. مکاشفه را معمولاً چنین تعریف نمودهاند: «شناخت مستقیمِ یک موضوعِ قابل تفکر یا به تفکر درآمده». حال سوال این است که میتوان وحی را چنین پنداشت؟
متناسب با باور پیامبر اسلام و اطلاعاتِ قرآنی نمیتوان این تعریف را برای “وحی” ارایه داد، بلکه باید گفت که وحی عبارت است از «شناخت و آگاهی فیالبداهه و مطلقِ یک موضوعِ به تفکر درنیامده یا حتا غیرقابل تفکر.»
پیامبری و “نبوت”
از زمان ابراهیم به بعد، افرادی روی صحنۀ جامعه حاضر گردیدهاند که برانگیخته بهوسیلۀ یک نیروی غیرقابلِ مقاومت بودهاند و از یک طرف این سلسله متناوباً ادامه داشته است (تا دورۀ پیامبر اسلام) و از جانب دیگر، این نیروی غیرقابل مقاومت، محرک اصلیِ حرکتِ این افراد بوده که گاهی برخلاف تمامِ تلاش آنها در امر مقاومت علیه آن، این مقاومت نتیجه نداده است و افراد متذکره مغلوب واقع شدهاند. همیشه نیروی بیرونی، نشان از یک حقیقتِ مطلق میداده است که افراد مورد حمله، میبایست شناختی انحصاری از آن حقیقت از طریقِ یک رابطۀ مرموز به نام “وحی” میداشتهاند.
پیامبری علیالظاهر به صورتِ رسانیدن پیام خدا (حقیقت مطلق) به انسانهایی که نمیتوانند مستقیماً از خدا بشنوند، بروز مییافته است. باید توجه کرد که این امر ظاهری نمیتواند گره از کیفیتِ “وحی” بگشاید و تفکیک پیامبران دروغین از راستین را انجام دهد.
روی همین ملحوظ، خصوصیت انحصاریِ “وحی” است که ثابتکنندۀ رسالت یک پیامبر واقعی میباشد و برای جنس رسالت، یک فصل ممیزه تلقی میگردد.
ادیان توحیدی به نوبۀ خود به لحاظ دعوا و داشتن همینگونه رسالتها پدیدار شدهاند و مردم را مجذوبِ خویش کردهاند.
با توجه به آنچه گفته شد، به این نتیجه میرسیم که نبوت، به وسیلۀ تنها شاهد خویش یعنی نبی، به عنوان یک پدیدۀ عینی و مستقل از شخص بشری نبی که بیانگر نبوت است، معرفی میشود. اگرچه نمیتوان گفت که نبوت به این صورت یک پدیدۀ کاملا عینی مانند تجربیات علوم طبیعی و روانی میباشد، همانطور که قطعاً یک پدیدۀ کاملاً ذهنی نمیباشد.
سوالی که پیش میآید اینکه: آیا میتوان گفت نبوت یک پدیدۀ کاملاً غیرمتعارف است؟
باید در پاسخ گفت: خیر!… اثبات نبوت اگرچه در گرو شهادت شخص “نبی” میباشد، از این جهت یک امر مرتبط با “روان” خواهد بود و از جانب دیگر، یک مسأله تاریخی است که به صورتِ یک پدیدۀ مداوم بهویژه در مقطع تاریخی میان ابراهیم و محمد (ص) تکرار شده است. شما میدانید که تداوم یک امر که دارای هویت و مشخصاتِ ویژه باشد و مکرراً واقع و یا ادعا گردد، خود به خود از نظر علمی یک مرجع مفید برای پذیرش اساسِ وجودیِ آن میباشد.
از طرف دیگر، میتوانیم با توجه به خصوصیات همگونِ این تکرار و مقایسۀ درونی و تاریخی میان حلقاتِ این زنجیر، به بررسی اصل و اساس ذاتیِ مسأله نبوت پی ببریم. ناگفته نباید گذاشت که به لحاظ پدیدارشناسی مورد خاصی نمیتواند یک چیز را ثابت نماید ولی تکرار آن به صورت حلقاتِ همگون میتواند موجودیت کلیِ یک پدیده را توجیه نماید.
از جانبِ آخر اینکه نمیتوان پیشاپیش نبوت را یک حادثۀ روانیِ خاص دانست که سرنوشتِ شخصیتِ انسانیِ یک فرد را متأثر میسازد(چه این امر، یک مسأله خاصِ روانی و بیعیب تلقی گردد و یا در نتیجه یک عامل بیماریزا شناخته شود تا مدعی را یک مریض روانی بشناسیم).
آنچه مشخص است اینکه برخی افراد زیر فشار اعصاب بهشدت تحریک شده و در شرایط هیجانیِ خاصی که قدرت تخیلِ او را متأثر نموده باشد، به اموری اشاره میکند که به نوعی تبلور حالتِ ذهنی خاصِ او است. ولی از آنجا که در سلسلۀ مدعیانِ نبوت و “وحی” افرادی از این قبیل قطعاً وجود داشتهاند و نقد مدرن پدیدۀ “پیامبری” را به سوی توجیه یکسانپنداری روان همۀ مدعیان نبوت کشانیده است، باید قضاوت دربارۀ پیامبران و عصبیمزاجی (چه به صورتِ پرخاشگرانه و یا چاپلوسانه) آنان را وابسته به وارد شدن در کنه زندهگی اجتماعیشان بدانیم؛ و روش دیگر اگرچه که به صورت هرمنوتیک باشد، نمیتواند واقعیت تاریخیِ شخصیتِ آنها را بنمایاند.(برای اینکه روش هرمنوتیکی صرف مفید پدیدۀ تفسیر یک متن است، نه شناخت مبتنی بر مطالعۀ تاریخی)
به لحاظ مطالعۀ تاریخی، روانپریشی مدعیان نبوت در تقابل با شدت دعوای رسالتشان حرکت نموده است، به این معنی که روانپریشترین فرد مدعی نبوت، ضعیفترین فرد در تبلیغ و اصرار بر رسالتِ خویش بوده است و از آن طرف، جدیترین افراد در امر دعوای رسالت پیامبرانه، در عالیترین حد تکامل جسمی، اخلاقی و فکری قرار داشتهاند(این امر را جز یک “شک سیستماتیک”، هیچ منطقِ دیگری نمیتواند مردود دارد).
خلاصۀ سطور گذشته، ما را به این نتیجه میرساند که باید در قدم نخست، به تفکیک پیامبرانِ راستین از دروغین پرداخت. زیرا این سلسله از هر دو طیف را میانِ خود جا داده است و نقد مدرنِ “وحی” نیز از شواهد دروغینِ آنها بیشتر بهره برده است.
یک تعمیم ناخوشایند مفهومی
آنچه امروز به عنوان بررسی مفهوم “وحی” و “معنای” نبوت مشهور است، ادامۀ نقد “تورات” است که ما را در برابرِ این قضیه مردد باقی میگذارد و وقایع بسیار ناهماهنگی مانندِ ربالنوع پرستی، چندخدایی و وحدانیت را بههم پیوست میداند که به صورتِ طبیعی نتایج گمراهکنندهیی را در پی میآورد(این میشود نتیجۀ داشتنِ دید “دکارتی” پیرامون یک قضیه).
تعمیم مداوم و منظمِ این تشکیک که بهنوعی ما را گرفتار تفسیر و تعبیر اجباری به قضایای روانی میگرداند، اساس گفتمانِ معاصر را تشکیل میدهد. نتیجۀ این تعمیم، منتج به جایگزینی نبوت در بین یک مجموعه قضایای روانی زیر عنوان “پدیدههای ظهور باطن” میگردد که گناهیست علیه اصل طبیعت موضوع.
منبع اصلی چنین بررسییی، مکتوبات عبری یا بنیاسراییلیِ قرون هفتم و ششم قبل از میلاد میباشد که به هیچوجه به یک دورۀ اوج و تعالیِ روحانی مربوط نیست، بلکه به یک مرحلۀ سقوط اخلاقی و مذهبیِ منتج از شورشهای اجتماعی و سیاسی ارتباط نمیگیرد.
در ادامۀ این روند، ما شاهد سقوط “یهوه” در حد یک خدای منحصراً قومی هستیم و از جانب دیگر، بسیاری از اعمال و شعایر کلدانی و آشوری وارد رسوم عبادی شدند، مانند تقدیس خورشید در بیتالمقدس.(به گفته لوذر، مردانی دیده شدهاند که شاخۀ نخل در دست، خورشید طالع را عبادت میکردند.)
در چنین فضایی (بر اثر تلفیق فلسفۀ قومی و دین و محدودیت اندیشۀ توحیدی) سطح روحانیت مذهبی پایین آمده بود، ولی در مقابل فعالیت فرهنگیِ معابد حفظ شده بود و حتا در حال توسعه بود. غیبگوها و مداحان در بیتالمقدس زیاد شده بودند و یا (به دلیل نیروی ماورای مادی که به آنها استناد داده میشد) سبب وحشت مردم بودند. به دلیل اینکه چنین افرادی نمیبایست فاقد نام بمانند، تمام این صاحبان اشراق را به علت نداشتن یک لغت جدید مناسب، با واژۀ “نبی” یاد میکردند. (زمانی در افریقای شمالی، واژۀ “مرابط” که در اصل به معنی عضویت در یک جمعیت برادری مذهبی و نظامی بوده است، به یک معنای کلی مستعمل کردند.) به هر صورت، این تعمیم تا آنجا ادامه یافت که کشیشِ مسؤولِ سروشهای غیبی معبد را نیز “نبی” میگفتند و حتا در کتاب منسوب به “یونس” میبینیم که واژۀ “نبی” به کاهن نگهبانِ معبد “بعل” (که یک بت است) نیز اطلاق گردیده است. برای زدودن جو فرصتطلبی آن عصر، لابد پیامبرانی میآیند و تلاش میکنند که چنین وضعیتی را با انجام رسالتشان اصلاح نمایند و نوعی تقلید بیمارگونۀ روانی بر تمام گروه “نبیها” مستولی میگردد و هریک به سهمِ خود جلوهگری پیامبری را راهاندازی میکنند و بدین ترتیب، نبوت دروغین پا به پای نبوت راستین به زندهگی خود ادامه میدهد.
با وجود آنکه جریان تاریخ شاهد روبهرو بودنِ دو شخصیت متفاوت و غالباً متخاصم (که در عین حال معرفِ دو طرز تفکر متغایر نیز هستند) میباشد، کلیتبخشیِ افراطی تحقیقاتِ معاصر در مورد پدیدۀ “نبوت” در قدم نخست بر همۀ این مدعیان “نبوت” یا “گروه نبیها” تعمیم مییابد و در قدم دوم تلاش میکند که شخصیت خاصِ پیامبر را در قالب یک صفتِ مشخص و محدود ـ یعنی “دچار خلسه و جذبه” بودن ـ حل نماید و از ورای این دو عملیه، نقد مدرن “نبوت” و “وحی” میخواهد واقعیت “نبوت” را درک نماید، درحالیکه فرض را بر این میگذارد که: “آنچه که یک شخص دچار خلسه و جذبه، در شیفتهگیها و خود از کف دادنهایش میبیند و یا میشنود، ارزشی برابر شخصیتِ او دارد و این دیدهها و شنیدهها واکنشهایی در برابر تجارب مذهبی و درونی بودنشاند که در این حالت در برابر وجدانِ او مثل چیزی که به نظرش خارجی مینماید، پدیدار میشود و در نتیجۀ چرخش حول محور این فرضیه، رسالت را به عنوان یک پدیدۀ معنایافته زیر چتر این فرضیه حل میکند.
در نهایت، چنین یک عملیه است که نبوت علناً در شخصِ پیامبر جای میگیرد و شهادتِ خود پیامبر که بهشدت اعلام میکند که موضوع را از خارج محدودۀ شخصِ خود میبیند و میشنود، مورد توجه قرار نمیگیرد.
Comments are closed.