احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:شنبه 30 ثور 1396 - ۲۹ ثور ۱۳۹۶
بخش پانزدهم/
واقعۀ ترسـناک
سال ۱۳۶۳ خورشیدی، متعلم مدرسۀ دارالعلوم عربی کابل بودم که در آنزمان در جادۀ اندرابی شهر کابل موقعیت داشت. روزی از مدرسه روانۀ دکانی که در پل باغ عمومی داشتیم، بودم. مدیر امنیتِ مدرسۀ دارالعلوم عربی کابل را همراه با صنفی دورۀ تحصیلم در لیسۀ حبیبیه را دیدم. مدیر با من شناخت داشت و سلاموعلیک کرد. وقتی چشمم به صنفیام که با من یکجا از صنف دوازده لیسۀ حبیبیه فارغ شده بود افتاد، دنیا سرم شب شد و بهشدت ترسـیدم. هیچ نفهمیدم که با او چگونه سلاموعلیک کردم. در عالمی از تشویش روانۀ دکان شدم؛ همهچیز در خیالم در حالِ فرو پاشیدن بود، زندهگی خود را ختمشده حساب میکردم. این هراس، بیجا هم نبود؛ دوباره خواندنِ مکتب از صنف نهمِ مدرسۀ دارالعلوم عربی کابل تا دوازده، جرمِ بزرگی در آن روزگار بود. فکر کردم این آخرین روزِ خوشی و زندهگیام است، شاید فردا زندانی شوم!
شبها از تشویشِ این حادثه خوابم نمیبرد. چند روز دکان و مدرسه نرفتم. فکر میکردم اگر این دو با هم بگویند که “بیگانه را چگونه میشناسی؟”، دیگر گپ تمام است و من به جرمِ دوباره خواندن مکتب و فرار از عسکری، باید سالها رنج زندان را متحمل شوم.
اما خوشبختانه هیچ حادثۀ ناگواری رُخ نداد؛ صنفیام فکر کرده بود من هم کارمند استخبارات استم، زیرا بدون ترخیص عسکری و یا اسناد استخبارات، گشتن در کابل و دیگر ولایات کاری ناممکن بود. این حادثه بخیر گذشت و غمِ بزرگی از سرم دور شد.
جوان روس
برای آموزش دینی به پای درس ملایی نشستم؛ از اینکه در جریان روز کار میکردم، وقتِ کافی برای درس نداشتم. درس دینیِ خود را شبها بعد از نمازِ شب در مسجد نزدیکِ خانه، حصۀ دومِ خیرخانه گولایی مسجد (غوثالاعظم)، فرا میگرفتم.
شبی از شبهای زمستانِ سال ۱۳۶۴ خورشیدی که برفی شدید میبارید، حوالی ساعت ۹ شب از مسجد حصۀ دوم خیرخانه/ گولایی مسجد برآمدم. کوچههای خیرخانه خالی از آدم بود و دانههای برف رقصیده بر رُخ چراغهای روشنِ جادۀ عمومی تلألو میکرد، دشت و دمن لباسِ سفید پوشیده بود و برف بهسرعت میبارید و آدم نمیتوانست راه را از بیراهه تشخیص دهد.
در آن روزها، حکومت قیود شبگردی وضع کرده بود که بعد از ساعت ۱۰ نافذ میگردید. کسانی که نامِ شب نداشتند، اگر بیرون از خانه دیده میشدند، مجرم بودند.
در جاده، چراغ روشنِ موتر عسکری مرا به خود جلب کرد. موتر در نزدیکم توقف کرد، دستوپایم را گُم کردم. هنگامی که درب موتر عسکری باز شد، جوان نظامیِ روس را دیدم که تنها در موتری کلان رانندهگی میکرد و تفنگی نیز بههمراه داشت. او از من چیزی پرسید و بسیار سراسیمه بود.
راستش از روسها بسیار بدم میآمد، اما به عجله و سراسیمهگیِ این جوانِ روسی دلم سوخت؛ او چیزی میگفت که من نمیدانستم و من حرفی میگفتم که او نمیفهمیـد.
برف با ضخامتی که داشت، تشخیصِ راه و بیراهه را سخت ساخته بود؛ در آن شب هیچکسی در خیابانها دیده نمیشد تا از او در این مورد کمک میگرفتم.
جوان روس که موترِ جدیدی هم داشت، با اشارۀ دست و کنایه مرا فهماند که قرارگاه عمومیِ خود را میخواهد. با اشاره به دهکدۀ هزارۀ بغل، راه را برایش نشان دادم. بسیار خوش شد و با زبان روسی تشکر کرد. با خود گفتم کاش زبانِ او را میدانستم تا دقیق همکاریاش میکردم.
راستی، انسان چه موجود عجیبیست؛ زمانی که به وی محبت شود، شیفته میشود و وقتی با او خشونت شود، به قول زندهیاد قهار عاصی، از حجره حجرهاش نفرت میبارد.
Comments are closed.