احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:یک شنبه 31 ثور 1396 - ۳۰ ثور ۱۳۹۶
بخش شانزدهم/
مومه جان
در سال ۱۳۵۹ خورشیدی، متعلم صنف دهم بودم که به اتهام تظاهرات ضد رژیم محبوس شدم. مدت ده روز از زندانی شدنِ من گذشت، وابستهگانِ همه برای دیدارِ زندانیانشان آمدند، اما از خانوادۀ من دَرَکی نبود.
شمار زیادی از دانشجویان و دانشآموزان در آن روزگار، در بلاک چهارمِ محبس پلچرخی با ما بودند. ما قید و قیود زیاد نداشتیم، هر زمانی که دلِ ما میخواست، میتوانستیم بیرون برویم و حتا به اتاق زندانیانِ دیگر سر بزنیم.
سه سال شده بود که مادرم را از دست داده بودم؛ یعنی نوجوان بودم. وقتی جوان هم شدم، در نبودِ مادر با عروسی تازۀ پدرم، چه رنجهای فراوانی را که نکشیدم. مومه (مادربزرگ)ام مرا بسیار دوست داشت. روزی اگر دیرتر خانه میرسیدم، نگران میشد و دیگران را وادار میساخت که احوالم را بگیرند.
بسیار تشویش داشتم که یگانهغمخوار زندهگیام، بهخاطر دلتنگی برای من بیمار شود. به هر وسیلهیی که شده، میبایست کسی از من به خانه احوال ببرد. در همین فکر و خیال بودم که ناوقتهای شب به ذهنم رسید که کاکایم کارمند وزارت مخابرات است و مسوولیت وی، ترمیمِ تلیفونهای دولتی میباشد. اگر من لینهای تلیفون زندان را خراب کنم، حتماً او برای ترمیم میآید و من کاکایم را خواهم دید.
نزدیک ساعت ۱۲ شب به دهلیزِ منزل اولِ بلاک چهارمِ پلچرخی رفته و دیدم که همهجا سکوت و خلوت است و هیچکس دیده نمیشود، دست بردم به جینبکسِ تلیفون و یکی ـ دو لینِ آن را کندم.
فردا حوالی ساعتِ یک چاشت، برای اولینبار به ما کنسرو لوبیا توزیع گردید. میخواستم که سَر آن را باز کرده، با نان سیلوی عسکری بخورم که صدا آمد و نامِ مرا گرفته گفتند که پایوازت آمده است.
سر از پا نشناختم و شتافتم به طرف دروازۀ عمومی زندان. دیدم که در عقب پنجره، کاکایم ایستاده است. از اینکه برنامهام موفق شده بود، بسیار خوش بودم و با دیدن کاکایم خوشحالتر نیز شدم.
کاکایم گفت: لینهای تلیفونِ قوماندانِ زندان خراب شده بود، آن را ترمیم کردیم و بعد، تقاضای ملاقات با خودت را کردم که اجازه دادند. (آنزمان دیدنِ زندانیان در ماه دوبار صورت میگرفت و هرکس نمیتوانست زندانیان را ببیند.)
کاکایم با لبخندی گفت: «بچیم چطور استی؟… تشویش نکن سرِ مردها این روزها میآید!»
گفتم: از مکتبِ ما زیاد نفر است، تشویش ندارم. دیروز شمار زیادی از دانشجویان را از دانشگاه کابل هم آوردند، اتاقها بسیار بیروبار است.
کاکایم گفت: «انشاءالله خلاص میشوی، چُرت نزن!»
به کاکایم گفتم: مومهام چطور است؟
گفت: «بسیار پشتت جگرخونی دارد؛ هر روز گریه میکنـد. بگیر در دستم امضا کن و چیزی بنویس که برایش نشان بدهم تا کمی آرام شود.»
قلم را گرفته، در دست کاکایم نوشتم: «مومه جان» و امضا کردم.
بعد از گذشت حدود یکماه، بهجز تعدادی انگشتشمار، همۀ کسانی که به اتهام تظاهرات زندانی بودند، آزاد شدند.
(یادداشت: به قصۀ مرگِ مادرم در این مجموعهخاطرات بهطورِ جداگانه و مفصل پرداختهام.)
Comments are closed.