گزارشگر:سه شنبه 2 جوزا 1396 - ۰۱ جوزا ۱۳۹۶
بخش هفدهم/
به من زندهگی دادی!
در سال ۱۳۶۴ خورشیدی، یکتن از کارمندان خدمات دولتی (خاد)، دوستم بود و نامِ خود را عبدالله میگفت.
عبدالله روزی به دکانِ ما در پل باغ عمومی آمد و در جریانِ قصه به من گفت: “همو استاد دارالحفاظ را میشناسی که حنان نام داره؟” گفتم: “منظورت قاری صاحب حنان است؟” گفت: “بلی همو که چشمایش کمی میبینه.” گفتم: “بلی شناختم، چی کرده؟” گفت: “آدمِ خطرناک است، شاید یکی ـ دو روز بعد دستگیر شود، بالایش کار جریان دارد!”
عبدالله که فارغ دانشکدۀ شرعیات کابل بود، فکر نمیکرد و حتا به گمانش نمیآمد که شخصِ مورد نظرش را از نزدیک بشناسم.
قاری عبدالحنان استاد دارالحفاظ کابل بود و مدتِ زیادی میشد که در یک مسجد نماز میخواندیم. او صدای شیرینی داشت و هر شبِ جمعه در مسجد ما سورۀ تبارکالذی شریف را برای تبرک میخواند و ما گوش میدادیم.
به عبدالله چیزی نگفتم، اما در ذهن با خود مشغول شدم. بعد از سکوتی کوتاه پرسیدم: “جرمش سنگین است؟”
قاضی عبدالله گفت: از این کرده خطرناکتر چه میتواند باشد که وابسته به اشرار است و در کابل شبنامه پخش میکند!
چیزی نگفتم و بعد از دقایقی، قاضی عبدالله دکان را ترک کرد و مرا وسواس احاطه که چگونه قاری عبدالحنان را آگاه سازم؛ نشود او نیز کارمند امنیت باشد و من به مصیبت دچار شوم! دوباره اما با خود فکر کردم: این آدم را سالهاست میشناسم، آدمِ مسلمانی است، در یک مسجد نماز میخوانیم، چگونه به من خیانت کند؟
خلاصه بعد از سبک و سنگین کردن موضوع، نماز شام به مسجد رفتم، قاری صاحب نیز حضور داشت، اما به او چیزی نگفتم. میدانستم که شب به جماعت میآید و در آن خلوتِ شب میتوانم موضوع را برایش بگویم.
در نماز بازهم متردد بودم که کدام پلان و دسیسه بالای من نشود و قاری خود از عمالِ امنیت نباشد. من که تازه از زندان رهایی یافته بودم، میترسیدیم که در مورد من اسنادی به دستِ استخبارات بیـفتد.
به هر صورت، نماز ختم شد و مردم از مسجد یکی ـ یکی بیرون شدند و من قاری صاحب را منتظر نگه داشتم. در راه رفتن به سوی خانه، زیر چراغ سرکِ عمومی لحظۀ کوتاهی به قاری صاحب حنان گفتم: «خودت زیر تعقیبِ خاد استی؛ احتیاط کن و هرچه داری پنهان کن و مراقب خودت باش!»
قاری با شنیدنِ این حرف دگرگون گردید و دیگر زبانش به حرفی نگشت، مات و مبهوت ماند و با خداحافظی سردی از من جدا شد.
روزها گذشت، من مشغولِ کارهای روزانۀ خود شدم و قاری را فراموش کردم. اما روزی یک آدم در مسجد، آهسته به گوشم گفت: “خبر شدی که قاری حنان را بردند؟”
از شنیدنِ این خبر ناراحت شدم، میدانستم که چه روزهای بدی بالای قاری خواهد آمد.
ماهها گذشت، از قاری خبری نبود، یک روز در مسجد هلهله برپا شد و مردم دَورِ یک نفر جمع شدند. متوجه شدم که قاری صاحب حنان است و همه با او احوالپرسی میکنند.
آنزمان کسانیکه از زندانِ خاد رها میشدند، بسیار مورد استقبالِ مردم قرار میگرفتند. من هم با او مصافحه کردم. اما بعد از اینکه مسجد خلوت شد، به من گفت: «بیگانه صاحب تو به من خدمتِ بزرگی کردی که در غیر آن، من در جمعِ کشتهگان میبودم!»
قاری حنان، برخلاف گذشتهها، شادابی و جوانیِ خود را از دست داده بود، گونههای سرخش به زردی و لاغری گراییده بود، ریش زیبایش هم جلایِ گذشته را نداشت، ریشش کمحجم معلوم میشد. حال آنکه در گذشته اصلاً چنین نبود.
او گفت: «با وجود اینکه خاد هیچگونه سندی در مورد من نداشت و خودم هم با وجود جزاهای سنگین چیزی نگفتم، اما با آنهم، تار تارِ ریشهایم را کندند و مرا سخت جزا دادند. این خادیستها بسیار مردمی خدا ناترس و بیرحم استند!»
Comments are closed.