احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:چهار شنبه 3 جوزا 1396 - ۰۲ جوزا ۱۳۹۶
بخش نوزدهم/
بازداشت شدم
زمستان سال ۱۳۶۹ خورشیدی، مصروف خرید و فروش در دکان پل باغعمومی بودم که ناگهان دو نفر مسلح داخلِ دکان شدند و از من کارت شناسایی خواستند.
در آن سالها بدون کارت شناساییِ مکتب، مدرسه و یا ترخیص عسکری، امکان نداشت در شهر قدم بزنی.
به هر رو، کارتم را از جیب کشیده، به افراد مسلح نشان دادم. گفتند دکانت را قفل بزن و با ما بیا!
دنیا پیش چشمانم شبِ تار گردید. پرسیدم: «خیرت است؟»
گفتند: خیریتی است، یکبار تا ریاست امنیت شما را زحمت میدهیم.
فکر کردم دیگر زنده نیستم، تمام نعماتِ زندگی در برابرم رژه رفتند و زندهگی را پایانیافته تلقی کردم؛ حدس زدم که اینها به اسناد ساختهگیِ من شک کردهاند و نزد آنها مجرمی کلان استم.
نمیدانم دکان را چگونه قفل زدم. در موتر جیپ بالا شدم، مردانِ مسلح مرا احاطه کرده بودند و یک نفر ملکی با موهای کشال، در پهلوی راننده نشست و با تبسم پرسید: «چطور استی؟»
راستش این سوالِ او سرم بسیار بد خورد و به خشم گفتم: شما مردمِ بیگناه را از روی سرکها دستگیر کرده و به زندان میبرید. این چه کاری است که شما میکنید؟ تمام مردم از دستِ کارهای شما، افغانستان را رها کرده و فرار میکنند ولی هنوز هم مردم را میآزارید.
مرد مویکشال، با خنده پرسید: «میدانی خودت را کجا میبریم؟»
گفتم: نمیدانم، هرجا که دلتان است ببرید؛ ولی شما بیگناهان را اذیت و آزار کرده و محبوس میکنید. آیا متوجه عواقبِ کارهایتان استین؟
او با خونسردی گفت: بسیار خشمگین استی، همه در هنگام گرفتاری، همینطور صحبت میکنند. باز هنگام تحقیق معلوم میشود که گپ از چه قرار است.
تشویشم زیاد شد، در همین اثنا مرا وارد ریاستِ هفتمِ امنیت کردند و پیش رییس بردند.
رییس با خشم گفت: «چرا شبنامه پخش میکنی؟ چرا مردم را میکشید؟ تو اشرار استی و با اشرار کمک میکنی!»
من که با اتهاماتِ کاملاً جدید روبهرو شده بودم و میدانستم کاری نکردهام و رییس بدونِ اسناد در مورد من حرف میزند، کمی جرأت پیدا کردم.
بالاخره پس از چهارده روز شکنجۀ روانی، بیخوابی، توهین و تحقیر، از اینکه هیچ سندی بهدستشان نیامد، مرا رها کردند.
راستی، بسیار جالب است اگر یک نمونه از روشهای تحقیقِ این دستگاه مخوف را یاد کنم:
بعد از چند روز بازجویی که هیچگونه اسناد و شواهدی در مورد من پیدا نشد، مجبور شدند مرا با یک کارمند استخبارات که در ظاهر زندانی بود، در یک اتاق بیـندازند و اینگونه گپهای ناگفتهام را بیرون بکشند.
حوالی ۱۲ شب، مرا به اتاقِ دیگری روان کردند. وقتی داخل اتاق گردیدم، متوجه شدم که برخلاف سلولهای دیگر، این اتاق منفذی برای روشنی دارد و دو بسترۀ خواب در آن گذاشته شده است. دیدم که جوانِ آراستهیی نشسته و مصروف است. به اطرافِ خود نگاه کردم، در دیوارها شعرهای زیادی نوشته شده بود. پرسیدم: “نامتان چیست؟” نامِ خود را گفت و من نیز دیدم که نامش در دیوار حک شده و نظر به تاریخی که در دیوار نوشته شده بود، شش ماه از زندانی شدنِ این شخص میگذشت.
جوان گفت: «ششماه است که اینجا استم؛ میخواستم پاکستان بروم، مرا دستگیر کردند و اینجا آوردند. خوب تو بگو چه کردهای؟ چهرهات آشناست، در خیرخانه که بودوباش نداری؟»
گفتم: بلی، در خیرخانه زندهگی میکنیم.
جوان گفت: «خوب قصه کن، چه کردی، چه شد که اینجا رسیدی؟»
هیچ حوصلهیی به گپ زدن نداشتم و اصرارِ این جوان و اتاقِ آرامِ او مرا به شک انداخت. گفتم: بسیار بیخواب استم، بگذار استراحت کنم؛ ما و تو هستیم، باز قصه میکنیم.
از اینکه در سر و وضعِ این آدم آثار زندانیبودن معلوم نمیشد، من به تشویش و تردید شدم که این آدم شاید کارمند استخبارات باشد.
به خوابِ عمیقی فرو رفتم. شب از نیمه گذشته بود که صدای باز شدنِ دروازه مرا بیدار کرد. دیدم رفیقِ زندانیام حضور ندارد. تشویشم زیاد شد، اما تحملِ بیخوابی را نداشتم، دوباره به خواب فرو رفتم.
حوالی ساعتِ ۳ شب بود که درِ زندان با خشونت باز شد و مرا بهعجله از اتاق بیرون کردند و به سلولِ یکنفرییی که قبلاً در آن بودم، بردند. چند لحظه از این وضع سپری شد و بعد از اندکی تأمل دانستم که چه روی داده و هدف چه بوده است.
چند روز بعد، رها شدم و این جوان را که گویا با من محبوس بود و دردِ دل میکرد، با آرایشِ خاص در سرکِ مطبعۀ مکروریانِ سوم دیدم و شکم به یقین بدل شد.
Comments are closed.