احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:غلام الدین صابری/ یک شنبه 7 جوزا 1396 - ۰۶ جوزا ۱۳۹۶
وقتی از مزار شریف به خاطر پارهیی از مشکلات مجاهدانِ آن دیار به سلطانشیرۀ ولایت بغلان(محل بودوباش احمدشاه مسعود) رسیدم، نخستین مجاهدانی که با ایشان روبهرو شدند، فرهنگیانی بودند که وظیفۀشان جنگ بود، نه مطبوعات و سیاست. انتباه دیگری از مجاهدان برایم پیدا شد، سه روز را با آنان سپری کردم و سپس به من گفتند که آمرصاحب شما را خواسته است. بعد از سه ساعت پیادهروی، نزد مسعود رسیدم. به محض رسیدن نزد او، چهرۀ چینخوردهاش در برابر چشمانم مجسم شد. دیدن این چهره فوراًاین انتباه را برایم داد که این مرد شخص ساده نیست، بلکه یک شخصیت برجسته و غیر عادی است، در برابرم تبسم کرد، من هم تبسم او را با تبسم پاسخ دادم. برایم گفت که فارسی میفهمی؟ گفتم، کمکم. در جوابم گفت، خوب خوب.
در کنار او یک عالم دینی به نام مولوی قاری بود که هر روز یک ساعت وظیفۀ تدریس فقه حنفی را برای مسعود داشت. مسعود باوجود مصروفیتهایی که داشت، درس روزمرۀ خود را ترک نمیکرد.
مسعود درحالیکه مولوی قاری حرفهایش را ترجمه میکرد، از من پرسید از کجا هستی؟ گفتم، از الجزایر، گفت، اسمت چیست؟ گفتم، عبدالله انس، سپس به فارسی از من پرسید که قاری هستی؟ گفتم کوشش میکنم، گفت، میشود چند آیت از قرآن کریم برای ما تلاوت کنی ما بشنویم؟ شروع کردم به تلاوت آیاتِ اواخر سورۀ آلعمران. به دنبال آن، به شوخی خطاب به مولوی قاری گفت، معلوم میشود که سر از امروز، شأن و شوکت تو از بین رفت. مولوی قاری در جواب گفت، برای ما مشکل نیست که از برادران عرب خود چیزی بیاموزیم، آنان قرآن را بهتر از ما تلاوت میکنند، سپس مسعود به من گفت که سر از همین لحظه هر روز بعد از نماز صبح برای نیم ساعت با تو درس تجوید میخوانم.
به او گفتم که من همرایت فقط ده روز دیگر میباشم تا بعضی ملاحظاتی که در ذهنم است، برایت بگویم و سپس به مزارشریف بر میگردم، برایم گفت، میدانم که اینجا برای چه آمدهیی؟ دقیق میدانم. در مزار شریف جه میگذرد؟ با ترور ذبیحالله خان ما متحمل ضربۀ شدیدی شدیم، ما امیدهای زیادی به او داشتیم که در تنظیم و بسبج آنجا نقش بزرگی ایفا کند، نمیتوانم میزان خسارت شهادت استاد ذبیحالله را به شما بیان کنم. بعد از آن عکسهایی از ذبیحالله خان را بهمن نشان داد و گفت که این شخص چندبار به دیدنم به پنجشیر آمده بود.
بعد از این، از سیار(پیک ذبیحالله خان) خواست تا به آن نقطۀ اولی برگردد و مقداری پول هم برایش داد و سپس مسعود به طرف من دیده و گفت، جای تو اینجاست، جای دیگری رفته نمیتوانی. یا یکجا با ما زندهگی میکنی یا یکجا با ما شهید میشوی، سرنوشت تو با ما گره خورده است.
در مسیر راه که از مزار شریف به طرف سلطانشیرۀ بغلان به خاطر دیدار با مسعود میرفتم، شبها را در منزلهای قومندانان جمعیت اسلامی و حزب اسلامی سپری میکردم. در آن زمان عربها در نزد همه از محبوبیت خاصی برخوردار بودند، میدیدم یکی نسبت به دیگری تفاوت چندانی ندارند، همه فقط پیرامون منطقۀ خودشان فکر میکردند، ولی فکر مسعود افغانستانشمول بود، حتا فراتر از مرزهای کشور فکر و برنامه داشت.
با گذشت هر ماه، روابط من با مسعود نزدیکتر و عمیقتر میشد، من او را یگانه فرمانده و رهبری یافتم که برای همۀ افغانستان برنامه داشت. سرانجام دوستی ما به جایی کشید که بدون من غذا نمیخورد. نمیخواهم این نکته را پنهان کنم که من وقتی تحت تأثیر سطح دانش و ثقافت نخستین دستۀ از مجاهدانِ تحت فرمان مسعود قرار گرفتم، احساس کردم که با اینها نزدیکتر هستم، درحالیکه در مناطق دیگر احساس بیگانهگی میکردم. این احساس در من قوت گرفت که من با تعقل و طرز دید اینها نزدیکتر هستم. وقتی با مسعود روبهرو شدم، در او جذابیت، سادهگی و تواضع دریافتم. اینجا بود که تصمیم گرفتم تا با او بمانم. این مصادف بود با اواخر سال ۱۹۸۵ میلادی و هفت سال را در کنار ایشان با همه مشکلات و دشواریها گذراندم…
Comments are closed.