احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:دوشنبه 8 جوزا 1396 - ۰۷ جوزا ۱۳۹۶
بخش بیسـتویکم/
بیگانه
در ماه سرطان سال ۱۳۶۸ خورشیدی، در یکی از مهمانیها در قلعۀ قادرو ـ منطقۀ دارالامان، با استاد واصف باختری، قهار عاصی، فرهاد دریا و عزیزالله ایما یکجا شدم. سخن از واژۀ «پردی» که در زبان فارسی «بیگانه» معنی میدهد، به میان آمد؛ بسیار خوشم آمد و تصمیم گرفتم این کلمه را تخلصِ خود انتخاب کنم.
موضوع را به برادرم، ایما، گفتم و ایما نیز به عاصی گفت و همه ـ به غیر از استاد باختری ـ با تعجب پرسیدند: “بیگانه!؟…”
اما استاد واصف باختری گفت: خوب است؛ این واژه معناهای زیادی دارد.
از آن روز به بعد، بیگانه شــدم.
شورِ جوانی
جوانی پُرشورترین مرحلۀ زندهگی است.
سال ۱۳۶۹ خورشیدی بود. روزی عبدالقهار عاصی ـ دوستم ـ که بسیاری از اوقات به دکانِ ما در پل باغعمومی میآمد، برایم گفت: بیگانه بیا برویم به شنیدن اشعار جوانی که خیلی خوب میسراید!
با عاصی به انجمنِ نویسندهگان رفتم. محفل کوچکی برگزار شده بود ولی گردانندۀ آن محفل به یادم نیست چه کسی بود. او شاعرِ جوان و پُرشوری را تمجید نمود و لحظاتی بعد، جوانی لاغراندام روی ستیژ جا گرفت و خود را «عبدالسمیع حامد» معرفی کرد.
پیش از این، نام سمیع حامد را تنها یکبار آنهم از زبان قهار عاصی شنیده بودم.
قهار عاصی یگانهشاعری بود که در مقدمهها و شعرهای خود، از آیات و احادیث استفاده میکرد: «ن والقلم وما یسطرون، ایاک نعبدو و ایاک نستعین، سبحان ربی الاعلی.»
اما وقتی پای صحبتهای سمیع حامد نشستم و شعرهایش را شنیدم، اسلامگراییِ قهار عاصی فراموشم شد.
از ناتوانی میترسم
همراه با عاصی در مکروریانِ اول قدم میزدیم که موتری در مقابلِ ما ایستاد. معلوم میشد که از مقاماتِ حزب خلق و یا پرچم است. بعد از سلام و علیک، خطاب به عاصی گفت: عاصیصاحب مردم شما را دوست داشتند، اما با سرودن شعر «جناب کهنۀ روشنفکر» همه شما را بد میگویند.
عاصی که در یک شعر بلند، روشنفکرانِ دورو و فرصتطلب را مذّمت کرده بود، رویِ خود را به طرفِ این مقام دولتی کرده گفت: «برو برادر، هر زمانی که خودت جرأتِ سخن گفتن را پیدا کردی، باز بیا در این مورد با تو گپ میزنم!»
با عبدالقهار عاصی در قبرستان تپۀ مرنجان قدم میزدم، از وی پرسیدم: اگر تعیین عمر به دستِ خودت میبود، میخواستی چند سال عمر کنی؟
عاصی گفت: من از ناتوانی میترسم و عمر زیاد را هم نمیخواهم، فقط شصت ـ شصتوپنج سال میخواهم عمر داشته باشم.
گفتم: بسیار کم نیست؟
گفت: میخواهم پیش از پیری، دیگر زنده نباشم.
اما عاصی نارسیده به این آرزویش، در اوج جوانی در ۳۸ سالهگی شهید شد.
Comments are closed.