احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:سه شنبه 23 جوزا 1396 - ۲۲ جوزا ۱۳۹۶
بخش سیاُم/
پرسشهایم جوابی نداشتند و دقیق نمیدانستم که چه اتفاقی افتاده است. تنها یک چیز به ذهنم میرسید و آن تنهاییام بود.
هرلحظه تلخیهای مرگ را حس کرده و عذاب قبر را تجربه میکردم؛ نمیدانستم چرا اینگونه بیچاره شدهام، چرا کس به دادم نمیرسد.
آهستهآهسته روشنییی حس کردم، کمکم چشمانم باز شدند، همه چیز رنگ سیاه و خاکستری داشت. افراد زیادی دَور و بَرم دیده میشدند اما قدرت تشخیصِ هیچ کس را نداشتم، تنها صداها بود که به گوشم آشنا میآمدند.
من آیات و احادیثی را که در مدرسه آموخته بودم، زمزمه میکردم. صدای لرزان و حزینِ خواهرم ـ کامله ـ مرا به خود آورد: «رحمت جان مه خواهرت استم، اینه پدرم، بگیر دست پدرت ره، شناختی؟ اینجا خانمت فریبا هم است، خُسرت هم آمده است.»
حس کردم باز زنده شدهام، بسیار مؤدبانه از زحماتِ آنها تشکر کردم و دانستم که من زندهام و نمردهام.
دست گرمِ پدرم به سر و رویم کشیده شد و فهمیدم که هنوز از مدار مهربانیها دور نشدهام.
با دیدن همسایۀ ما زلمی جان، فهمیدم که حادثۀ خطرناکی را گذشتاندهام و خدا را سپاس کردم که بار دیگر زنده هستم و کسی بهخاطر من، داغی بر دل ندارد.
هنوز آفتاب طلوع نکرده بود. هر قدر بیشتر به هوش میآمدم، دردم افزایش می یافت. اما دیدن پدر، خواهر و همسرم، دلم را قوت میداد تا بر دردها غلبه کنم.
خانوادهام توقعِ خود را به زنده ماندنم از دست داده بودند و حال که اینگونه مرا میدیدند، از خداوند سپاسگزاری میکردند.
قاتلان شهر سکوت کرده بودند و دیگر صدای انفجار شنیده نمیشد.
قاتلان شهر من، خونهای زیادی ریخته بودند و اینک مانند درندهگانی که از خوردنِ خونِ انسان آرام میگیرند، به آرامش رسیده بودند.
دهلیزها از صدای پای آدمها پُر و خالی میشد، فرشتههای نجات دستبهکار شدند و مرا به اتاقِ دیگری انتقال دادند.
حافظهام را گم کرده بودم. کمکم به یادم آمد که گلبدین حکمتیار، این شهر را با خونِ آدمها شسته است.
مردم پیشِ این قاتل و حزبش عقبۀ لشکری بودند که مانع رسیدنِ آنها به قدرت میشدند. برای کشتن مردم شهر، دلیلِ شرعی میتراشیدند و آیت و حدیث میخواندند.
ما دشمنان غافل، در هر جایی مورد حملۀ بیرحمانۀ گلبدین و گروهش قرار میگرفتیم، بدون اینکه گناهی کرده باشیم.
تعداد بیشماری زن، مرد، طفل و جوان در کابل شهید و زخمی شدند، اما تا هنوز و پس از گذشتِ دو دهه از آن روزهای سیاه، گلبدین حکمتیار زنده است و در هوای قدرت میسوزد.
جالب اینکه این قاتلِ بیرحم در انتخابات ریاستجمهوری سال ۱۳۹۳ خورشیدی، از قطبالدین هلال نمایندهاش حمایت کرد و در تمام افغانستان کمتر از پنج درصد رای بهدست آورد.
جنگ و ناامنی با وجود گذشتِ سالها از آن روزهای سیاه، همچنان در افغانستان ادامه دارد و هر روز قامتی به خون میغلتد و خانهیی خراب میشود.
کفشناسی
وجود انسان، بسیار رازناک و عجیب است.
سال ۱۳۷۳ مدیر عمومی رادیوی معارف اسلامی بودم. یکتن از همکارانِ ما به نامِ حمیده در رادیوی دولتی افغانستان، در خواندن کفِ دست مهارت داشت.
بنا به خواهش سید میر، یکتن از همکارانم در رادیو، خانم حمیده خطوط دستِ مرا دید و چیزهایی در موردِ من گفت، اما یک نکتۀ آن را هیچگاه فراموش نخواهم کرد. او گفت: “خطری بسیار جدی تهدیدتان میکند، ولی بازهم بخیر میگذرد.”
من این موضوع را چندان جدی نگرفتم. او پس از من، کفِ دستِ همکار دیگرِ ما گلآغا آغر را دید. خانم حمیده به او گفت: “متأسف هستم که عمر بسیار کوتاهی داری.”
جالب است منی که به خطوط ناخواندۀ دست باور نداشتم، چه زود با همان “خطرِ جدی” مواجه شدم. شاید پس از روزهای محدودی، سخت زخمی شدم. اما آقای آغر بسیار زودتر از من، در کابل مقابل سفارت چین راکتی به نزدیکش اصابت کرد و حتا توتههای بدنش را کسی نیافت.
Comments are closed.