احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:محمد حسین سید/ شنبه 10 سرطان 1396 - ۰۹ سرطان ۱۳۹۶
بخش نخست
————————-
درۀ سلطان شیره؛ از سرک با راه پیادهرو باریکِ آغاز میشود که تا مسافت زیادی در جنگل بکر و کنار رودخانۀ کوچک آن، امتداد مىیابد، راهش هموار و خوش آیند است. بعد مانند دو بازو به دوطرف باز و وسیع میشود، به طوری که تپۀ زیارت را که محل تعلیمات نظامی ما بود در آغوش میگیرد. این تپه که جایگاه زیارت سلطان خواجه شیره بود، بعداً محل دفن اولین شهدای قطعۀ مرکز گردید.
در چند نقطۀ دره اطاقکهایی به شیوۀ «بارَک»های عسکری ساخته شده که بام بعضی از اطاقها به کوه وصل بود. وقتی به آنجا رسیدیم، مجاهدان از ولایات دیگر افغانستان نیز جمع آمدند و شاید حدود صد نفر بودیم که تعلیمات نظامی آغاز گردید.
کوه و دره پُر از برف بود و تعلیمات عسکری از «جمعنظام» تا تاکتیکهای عملی و نظری استحکام و نشانزنی را شامل میشد، البته در روى برف ضخیم. آمرصاحب شخصاً آموزش عملى و نظرى را پیش مىبرد و صالح محمد ریگستانی با او در بسیاری از موارد مثل اسیستانتِ استاد همکارى میکرد.
صبح اول وقت نماز میخواندیم و هنوز تاریک بود که ورزش آغاز میشد؛ وقت بسیار کم برای صرف چای صبحانه داشتیم. چقدر سخت بود دلکندن از گرمى مطبوع اتاق و پیالههاى چاى گرم و برگشتن به میدان تعلیم که در آنجا تنها «جُفتکزدن» میتوانست وسیلۀ گرم کننده باشد. باز در روى برف «زنگونکِش» و «پُروت»، تربله و تقرب، «جمعسى» و «تیتسى»، تا عصر.
استحکام و ماینگذارى را نیز در میان برفها تمرین کردیم. نوبت نشانزنی رسید. خود آمر صاحب آن را نظارت میکرد، اما اولین تمرین نشانزنى مأیوس کننده بود. در دوره اول از سه-چهار تن بیشتر، حتا سطح تختهها را هدفگیرى کرده نتوانستند، اما مهارت من در نشانزنى خوب بود، زیرا قبلاً با تفنگهای «سنایپر» دوره دیده بودیم. راستش گاهی که با خودش هم نشان زده بودیم، نشانزنی من بهتر از او بود. مرا صدا کرد و اخطار داد: اگر هدف را زده نتوانی، با تو کار دارم!
با آنهم فقط یک مرمی من در مرکز دایره اصابت کرد و دوتاى دیگر در حلقۀ دوم و سوم خورده بود که مطلوب نبود. به هر حال از ۳۰ نمره ۱۸ نمره گرفتم و جل خود را از آب کشیدم. بعداً درحالیکه من در کنارش بودم، خودش یک مرمى انداخت کرد و از من پرسید: کجا خورد؟ گفتم: ندیدم. بعد مرمى دوم و سوم، بازهم نتوانستم جاى اصابت مرمى را ببینم. منصرف شد و گفت: من فکر کردم چشمهاى تو هم سبز است میتوانى مثل کاکا تاجالدین تیز و دقیق ببینى.
یک روز طبق برنامه به خاطر تفتیش و کنترول «بارک»ها، صالح ریگستانی به اطاقها رفته بود، سپس آمد و در مقابل صف با جدیت یک مدیر مرکز تعلیمی، از بىدسپلینىها و بىانضباطىها یاد کرد. در بحث از اتاقها از یک بسترۀ سفری یاد کرد که لوله ناشده، در یک اطاق آویزان بوده بدون آنکه از کسى نام ببرد، همه به طرف من دیدند و خندیدند و او هم مجبور شد بخندد و بگوید حتماً از حسین است.
آمر صاحب باربار از تنبلى من اظهار نارضایتى کرده بود، همیشه از ما میخواست با تغییر در رفتار و افکار، آمادۀ انجام مسوولیتهاى بیشتر باشیم، اما کمتر موفق بود، زیرا فضا و جوّ زندهگى در آنجا بسیار زاهدانه بود. یادم مىآید با چه دعوى و جنجال توانست بالاى نواب شهید، قوماندانى یک قطعه را بقبولاند. از آمر صاحب اصرار که قبول کن! و از او انکار که نمىتوانم.
وقتى او میگفت در سال جدید پنج گارنیزون دشمن را باید از سر راه برداریم تا سال آینده بتوانیم وارد شهرهاى بزرگ شویم، معنىاش آن بود که پنج ولسوالى باید امسال آزاد شود. درحالیکه در بسیارى از ولایات برداشتن یک پوسته کار مشکل به حساب میرفت، معلوم بود که در برابر او چه مسوولیت سنگینِ قرار دارد. مخصوصاً به قطعۀ مرکزى که ثقل اصلى جنگ، و فتح سختترین نقاط به دوش آن بود و نظر به تعداد بسیار محدود پرسونلاش که به مشکل به دو صد نَفَر مىرسید و بعد از هر عملیات قبرستانى از جوانان ما (قطعۀ مرکزى و قطعات دیگر) در محل جنگ باقى مىماند.
بناً روحیه و افکار آخرت اندیشانه بر این فداییان حاکم بود تا تلاش براى گرفتن مسوولیتها که معنای دیگرش میتوانست حب دنیا و قدرتطلبى باشد. در این مورد بعدها یکى از دوستان از من پرسید که شما سابق بسیار با تقوى بودید؛ حتا موسیقى نمىشنیدید درحالیکه اکنون تغییر کرده اید. چرا؟ من از او سوال کردم که اگر به تو بگویند این روز آخرین روز زندهگى تو است، چه میکنى؟ آن روز را قرآن میخوانى یا موسیقى مىشنوى؟ یعنى انسان از محیط و شرایط زندهگى متأثر مىگردد.
به هر حال! فکر میکنم در مورد طبیعى وانمودن سهلانگارى و تنبلى در وجود من، دوستانم نیز به اندازۀ من مقصر بوده اند. گویی در چشم آنان، متفاوت بودن و تنبلى صوفىمأبانه به نوعى عامل جذابیت من بوده است. حتا حالا که حالاست، نمىدانم چرا دوستان و همرزمان سابقم، هروقت داستانهایى آنچنانى را در حضور وغیاب من میگویند و میخندند، صمیمانهتر از هر لحظۀ دیگر به من نگاه مىکنند.
جوانى دوره رفاقتها و صمیمیتهاى استثنایى هم هست، از جمله دوستانی که رفاقت خاصى با هم داشتیم، یکى هم عظیم شهید بود که یک لحظه از من دور نمىشد. بىآلایشانهترین و برادرانهترین محبتی که در میان دو دوست ممکن است وجود داشته باشد، نسبت به من داشت. او جوانى خوش اخلاق و خوشسیما، با قامت کشیده و چشمان درشت و صورتى نورانی بود. بیشتر او بود که به ریخت و پاشهاى از سر تنبلى و فراموشکارى من توجه داشت و در نظم دادن به من کمک میکرد. اگرچه گاهى با کمى مبالغه از رفتار و کردار من، طنزهاى خندهدار مىساخت.
Comments are closed.