احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:محمــدخان مدقق / سه شنبه 13 سرطان 1396 - ۱۲ سرطان ۱۳۹۶
بخش دوم/
تکنالوژی و متافیزیک
از دید فکرت، انسان غربی با استفادۀ بهجا و بی¬جا از تکنالوژی در منطقِ ماشین چنان اسیر شده که این استفاده به یکی از جدی¬ترین وظایفِ روزمرۀ او تبدیل شده است. فناوری در همه¬جا حتا در ذهن و باورِ انسان غربی حضور پُررنگ دارد و در آنجا احدی نمی¬تواند از این مسأله بیخیال عبور کند. انسانی را که اگزیستانسیالیستها صیرورت (شدن) بی¬پایان می¬خواندند که او می¬تواند ماهیتِ خویش را به دستِ خودش بیافریند، این تیوری در غرب عملاً عینیت یافته است. انسان غربی برای خودش چنان ماهیتِ ماشینی درست کرده است که نمی¬تواند از چرخهای آن بیرون آید و جایی برای خدا و معنویت در قلبش باز کند. به عقیدۀ وی، تکنالوژی رقیب نیرومند خویش (متافیزیک) را از حوزۀ عمومی زنده¬گی بیرون کرده است و خود بر ذهن انسان غربی مسلط شده و فرمان¬روایی می¬کند. فکرت با دیدن وضع اسف¬بارِ انسان غربی به یاد انسانِ بی¬خود شریعتی، شکوههای هاید¬گر از فرار خدایان، فریادهای بلند نیچه از بی¬عاطفه¬گی مدرنیته، انسان تکساحتی مارکوزه و انسان “اسیر در قفس آهنین” ماکس¬ وبر می¬افتد و آنها را در آسیبشناسی و تشخیص بیماری انسان مدرن آفرین می¬گوید.
مرگ متافیزیک
متافیزیک را بحث در ساحتهای فراتجربی گفتهاند که هنوز هم در غرب مطرح است و تا حال کسی به این اقیانوس راه نبرده است. نیچه از مرگ خدای مسیحیت و هایدگر از فرار خدایان سخن گفت. فیورباخ دین را مانع آزادی بشر و فرا¬فکنی انسان عنوان کرد. مارکس نیز دین را افیونِ تودهها و وسیلۀ ازخودبیگانه¬گی بشر معرفی کرد، او ویرانی دنیای مبتنی بر آموزههای مسیح را مقدمه¬یی برای تشکیل یک جامعۀ انسانی میدانست که بشر در آن خودش بر سرنوشتِ خود حاکم میشود.
مکتب فلسفی اگزیستانسیالیسیمِ سارتر با تأکید بر اراده و آگاهی، به بشر مصاف داد تا خود ماهیتِ خودش را بیافریند و به زنده¬گی خویش معنی ببخشد. در واقع تمامی این¬ها با طرح نظریاتِ متفاوت بر کنار بردنِ مسیحیت از حوزۀ عمومی زنده¬گی تلاشهای بی¬دریغ به خرج دادهاند. این¬ها می¬خواستند که بشر به خودارادیت برسد اما تبعاتِ ناخواستۀ¬ آن در عمل نارساییهای همۀ این تیوری¬های توخالی را به اثبات رساند. از نظر فکرت، این تیوریها با اشکالات فلسفی روبهرو است.
نیچه با اعلام مرگ خدا، میان مسیح و کارنامه¬اش تمایز قایل شده است. این در حالی است که آدمها با کارنامه¬¬هایشان ثبت دفتر تاریخ می¬شوند، ورنه شایستۀ ارزش این¬همه شهرتِ خوب و بد نیستند. اگر امروز اینهمه در مورد رسول خدا (ص) سخن می¬گویند، در واقع سخن از کارنامههای خوبِ اوست. جدا نمودن فرد از کارنامهاش به معنی مرگِ او است که نیچه با آنهمه فلسفه فهمی به آن پی نبرده است. فرار خدایانِ هایدگر خبر از واقعیت روز¬گارِ اوست؛ روز¬گاری که دیگر خدا از لانۀ ذهن و رفتار انسان غربی رخت بربسته و کوچیده است.
به باور فکرت، جریان ذهن¬گرایانۀ فلسفی غرب سبب شده است که واقعیتهای خارج از ذهن نیز ذهنی تصور شده و به درهمآمیخته¬گی میان وجود و معرفت منتج شود. مرگ خدای نیچه، مرگ تصور کلیسایی از خداست که بیرون از ساحتِ ذهن را در بر نمی¬گیرد. فرار خدایانِ هایدگر نیز بالتبع فرار تصور خدا از ساحتِ ذهن است که می¬توان بر اساس آن این فرار را تا مرز غیابتِ حضور خدا در رفتارها تعمیم داد. به عقیدۀ¬ فکرت، مواجهۀ فلسفۀ غرب با موضوعات شناسایی (ابژه) سبب شده است که وجود تصور پاره¬یی مفاهیم متافیزیکی با وجود خارجی آن¬ها یکسان انگاشته شود و از نفی وجود، تصور به نفی وجود خارجی سخن برود. از دید فکرت، خدا یک تصور ذهنی نیست که با فرارِ او از ذهن از فرار خدای عالم(خارج) سخن به¬میان آید. به هر حال، مرگ تصوری از خدا، مرگ خدای حقیقی یا خارجی نیست و یکی تلقی نمودنِ این هر دو را میتوان خلط یا درهمآمیخته¬گی مسألۀ وجود و معرفت عنوان ¬کرد که فیلسوفان غربی در چارچوپ پارادایم فلسفی ذهن¬گرا با آن روبهرو شدهاند.
فیورباخ با فرافکنی پنداشتن دین و مارکس با ویرانی جهان مسیحیت، هر دو می¬خواستند بشر را از قید و بندِ دین برهانند، اما به گونۀ ناخودآگاه او را در زنجیرهای طبیعت و میکانیک، شرایط، ابزار و روابط تولید انداختهاند. باخ با تکیه بر تبیین طبیعی حوادث، تبیینهای متافیزیکی رقیب را از صحنه راند و دین را محصول فرافکنی بشر خواند. شاید حرفِ او در خصوص ادیان اولیه درست به نظر برسد، اما در مورد ادیان ابراهیمی و بهخصوص اسلام که انسان را به بحث اندر بابِ دقت در مورد جهان و انسان فرا می¬خواند و کلمات معلق به دانش، تفکر، تعقل، حکمت، قلم و غیره که پنجم حصۀ قرآن کریم را تشکیل می¬دهد، چندان صادق به نظر نمی¬خورد. مارکس نیز با تبیین اقتصادی، تاریخ بشر را جهانی نوید میداد که در آن کشمکش طبقاتی و دولت به چشم نخواهد خورد. دیری نگذشته بود که در این¬جا بایدها بر کرسی هستها تکیه زد و نهتنها بشر را به منزل مقصود نرساند، برعکس با گام ماندن در این راه دشوار و نامعلوم، قربانیهای بیشماری از بشر ستاند. طرح این نظریات برای ساختن جهان به دور از سایۀ دین که شبیه تیر زدن در تاریکی بود، به اختیار بشر لطمه زد و شاید تنها کارکرد این نظریات این بود که زندانهای به زعمِ آنها متافیزیکی را به زندانهای فیزیکی برای بشر مبدل کنند. اما سروری و آقایی بشر که متاع گمگشتۀ آنها بود، کماکان امید دستنیافتنی باقی بماند.
اگزیستانسیالیسم خداناباور نیز با سپردن لگام اختیار به انسان مبنی بر اینکه خود او ماهیت مطلوبی برای خودش خلق کند، وارونه به نظر رسید. چون او برای خودش ماهیتِ نامیمونی آفرید که به سوی بیماهیتی و بیمعنایی زنده¬گی رهنمون شد و در آخر روز سر از آستین یأس برآورد.
برآیند تیوریهای قداستستیز چون مرگ خدا و… این بود که دین و آموزههای دینی را که حداقل مایۀ آرامش روحی مردم بود، از آنها بگیرد و اثری از ایمان و خداباوری را برجا نگذارد و اینک کلیساهای مجلل و بدون توحید و عبادت که هگل، آن¬ را نمادی از فرهنگِ اقوام و قبایل در گذشته می¬خواند، به تعبیر شریعتی به قبرستانی می¬ماند که احساس چندانی از آن در انسان فرانسه¬یی زنده نیست و به نماد دیروزی و تاریخی مبدل گشته است که صرف برای اهدافِ توریستی از آنها استفاده می¬شود.
به عقیدۀ فکرت، از اینرو به احتمالِ زیاد کلیساها تمامی ثروتِ دستداشتۀ خویش را در کشورهای شرقی به مصرف می¬رسانند تا به یاری پول، مردمانِ بیبضاعتِ این سرزمینها را به مسیحیت بکشانند. چون در سرزمین سرد خودشان، دیانت از کشش و جذبۀ چندانی برخوردار نیست و روحانیون ناگزیر اند همان مسوولیت دینی (مسیحی) خویش را این¬گونه ادا کنند. شاید از همینجاست که اگزیستانسیالیسم خداباور کارل یاسپرس، خدا را در تاریک¬ترین لحظات تنهایی جستوجو می¬کند. از نظر راسل، به هر اندازهیی که مصایب در یک جامعه اوج¬ بگیرد، به همان اندازه گرایش به دیانت نیز فزونی می¬گیرد در چنین یک شرایطی است که دین کارکرد مثبتِ خویش را به نمایش می¬گذارد و مشقتهای غیرقابلِ تحمل را تحملپذیر می¬کند. در واقع “این اندیشهها و تیوریها که در واکنش به مسیحیتِ زمان شکل¬گرفتهاند، به حکومتهایی می¬مانند که از دل انقلاباتِ سیاسی بهدر آمدهاند و به¬ گونۀ سریع و برقآسا کارآییشان را از دست دادهاند و رهروانشان را بدون اندیشه و طرح مثمر در بیابانِ خالی از برنامه رها کردهاند.
نویسندۀ انسان مدرن، از عدم موفقیت و کارآیی نظریههای متافیزیک ستیز رهاییبخش در عمل، بر بطلان این اندیشهها رسیده است. اما همچنان این پرسش باقی است که آیا میتوان اندیشهها را با آثار مترتب بر آنها یکسان دانست؟ مثلاً میتوانیم آدمکشیها، ترور و غیره که به نام اسلام از سوی برخی از مسلمانان صورت میگیرد، به حساب اسلام بریزیم؟ آیا پیشبینیهای شخص مارکس تجویزی بود و چه دلایلی میشود بر تجویزی بودن آن ارایه داد؟
پرسشهای عمده و بنیادین بشر
پرسشهایی چون: از کجا آمدهایم، نسبت ما با این جهان چیست، سرنوشتِ ما چه خواهد بود؛ پرسشهای مهمی هستند که اذهانِ بسیاری را در طی تاریخ به چالش فرا خوانده است. در این میان، انسان مدرن که علاقه و فرصتی برای اندیشیدن ندارد، وقتی خویشتن را با این پرسشها مواجه میبیند، به نظریههای علمییی مانند تیوری تکاملِ داروین متوسل میشود و میخواهد برای فرار از متافیزیک، پاسخ آن را در درونِ علم بیابد و سرانجام به درستی تیوری داروین تن درمیدهد.
فکرت، تیوری تکامل را اینگونه به نقد میگیرد:
۱٫ ابطالپذیری پارۀ عمدهیی از گزارههای علمی همیشه وجود دارد.
۲٫ به فرض درستی تیوری تکامل، بازهم امکان ابطال آن منتفی نخواهد شد و در معرض ابطال خواهد ماند؛ زیرا این تیوری بر تجربه و آزمایش استوار است که هر دو محدودیتهایی به همراه دارند.
۳٫ تیوری تکامل بر پایۀ استقرای علمی بنا شده است، این در حالی است که استقرا و بهخصوص استقرای ناقص نتیجۀ قطعی بهدست نمیدهد. استقرا گذشته از نقشهای مثبتی که در شناخت جهان و… دارد، در باب توضیح و شرحِ منشای انواع از قطعیتِ چندانی برخوردار نیست و دلیل آن نیز تکثر و تنوع چشمگیری است که میان انواع مختلفِ موجودات به چشم میخورد. این انواع از یکنواختی و قانون مشابهتی که طبیعت از آن برخوردار است، برخوردار نیستند.
۴٫ تیوری تکامل بیانگر حرکتِ بدون وقفه و دایمی موجودات از سادهگی به پیچیدهگی است و اشرف مخلوقات بودنِ انسان نیز نتیجۀ همین برایش کند طبیعی است، نه موهبتی از سوی خدای عالم. به باور فکرت، وقتی پای تدرج در امر حیات دخیل شد، اشرف مخلوقات بودن بشر نیز از شرارت آن خواهد شکست و موقف کنونی بشر بهصورتِ قطع در آینده دگرگون خواهد شد.
۵٫ تیوری تکامل میان موجودات، تابع قانون طبیعت و موجود خودمختاری بهنام انسان، قایل به تساوی است. این در حالی است که اختیار بشر مبنای کرامت بشری اوست و ارجاع اختیار انسان به قانون طبیعت، غیرمعقول و ناموجه به نظر میخورد.
سلجوقی میگوید: طبیعت میتواند اشیا و پدیدهها را رشد و نمو ببخشد اما از تعویض ماهیتِ آنها عاجز است. انسان با همین فطرت انسانیاش آفریده شده است و طبیعت نقشی جز نموبخشی او ندارد.
قرآن کریم نیز ضمن پذیرش اصل حرکت و تکامل در کار جهان، انسان و جامعۀ آن را منشای انواع نمیداند.
پذیریش تیوری تکامل و اصل تنازع بقا به مفهوم دید تکخطی به حرکت موجودات حیه است و در این سیر رو به جلو، بخت و اقبال با اصلح است و موجودات ناتوان بر پایۀ قانون طبیعی بساطشان از صفحۀ حیات برچیده میشود.
ورود این تیوری به صحنۀ اجتماع که به داروینیسم اجتماعی مشهور است، تبعات ناخوشایندی برجا گذاشت.
۶٫ نقدهای وارده از سوی اندیشمندان بر تیوری تکامل، داروینیستها را به تعدیل برخی از دیدگاهها و اذعان به حلقههای ناکشفشدۀ حیات آدمی واداشت. آزمایش دی ان ای نیز درستی این تیوری را به چالش کشید.
۷٫ این تیوری به طبیعت نقش خالقیت داد، درحالیکه طبیعتِ بیجان از خلق موجودی صاحبِ ذهن و شعور به نامِ انسان ناتوان است.
تیوریهای علمی به صورتِ عام و تیوری تکامل به صورتِ خاص، همه به فرض وجود پیشینِ ماده بنا یافتهاند، علمگرایان با فروکاستن شناختها به شناختهای تجربی، نارساییهای علوم تجربی را نادیده گرفتهاند و اسیر جزماندیشی فاحشی شدهاند. اینها با چسپیدن به دریافت پاسخ پرسشهای متافیزکی از علم تجربی به بیراهه رفتهاند و علم را به پاسخدهی پرسشهایی مجبور ساختهاند که در توانِ آن نیست.
به باور فکرت، در این خلاوارهگی جایی برای جولانِ ایمان و متافیزیک باز میشود. قرآن کریم با سخن گفتن از آغاز آفرینش بشر، خیال او را نسبت به گذشتهاش آسوده میسازد. به باور نویسنده، انسان مدرن قرآن نیز بهسان نظریات علمی، وجود مادۀ قبلی را مسلم میگیرد اما با اول و آخر یا “ذاتی” خواندنِ وجود خداوند جایی برای پرسشهای بنیادین و مبدای خلقت باقی نمیگذارد. در واقع با این بیان، تاریکیهای زندهگی فقط با باورمندی به آخرت روشن میشود.
فکرت: آرامش و سکونی را که علم و فلسفه نتوانست برای بشر عرضه کند، دین بهصورتِ فوقالعاده از عهدۀ این کار بهدرآمده است.
به باور من، خاصیت تیوریهای علمی این است که وجود مادۀ پیشین را مسلم میگیرند؛ یعنی علم همۀ پدیدهها را محصول فعل و انفعالاتِ ماده و انرژی میداند، اما از ارایۀ پاسخ به چیستی ماده و انرژی همچنان ناتوان مانده است.
این تیوری در غرب پیروانِ چندانی ندارد و مهجور است، اما با این وجود فکرت نیز دلایل عدیدهیی بر بطلان این نظریه ارایه کرده است. اما تا جایی که معلوم است، استقراء در علم تجربی و فلسفۀ کانتننتال ـ قارهیی به عنوان یکی از معیارهای قوی برای داوری محسوب شده، اما در فلسفۀ آنالیتیکال ـ تحلیلی با اما و اگرهایی همراه است. در اینجا روشن نیست که منظور نویسنده از استقرا، استقرای علمی است یا استقرای فلسفی؟
Comments are closed.