پاره‌های پیوسته خاطراتی از رحمت‌الله بیگانه

گزارشگر:یک شنبه 18 سرطان 1396 - ۱۷ سرطان ۱۳۹۶

بخش چهل‌ویکم/

mandegar-3محمدامین که شخصی نظامی است، گفت: در این ساحه پیش از آمدن من و تو، عملیات نظامی صورت گرفته؛ زودتر از این ساحه بگذریم که خطرناک است! به‌سرعت از آن‌جا گذشتیم و به منطقۀ منارۀ جبل‌السراج رسیدیم.
در مناره آدم‌‌ها و موترها رفت‌وآمد داشتند و نگران‌ها صدا می‌‌زدند: “کابل… کابل!” شنیدن این صدا و نام، برایم بسیار شیرین تمام می‌شد.
سوار موتری شدیم و طرف کابل حرکت کردیم. در پاسگاه ورودیِ چاریکار ایستادمان کردند. از شیشۀ موتر دیدم که طالبان بخش زیادی از اسباب و لوازمِ خانه‌‌ها را پایین و در نزدیک پوسته انبار کرده‌اند. از این‌جا هم به‌خوبی گذشتیم.
رفتن از مناطق مجاهدین به کابلِ زیر سیطرۀ وحشت طالبان، مثل گذشتن از هفت خوانِ رستم بود.
خلاصه، حوالی شام به خیرخانه رسیدیم. نمی‌خواستم در روشنیِ روز داخل خانه شوم؛ زیرا در کوچۀ ما مردم مرا می‌شناختند، احتمال دادم که کسی به استخبارات احوال دهد و دچار مشکل شوم. به هر رو، روز را بیگاه کردم و شب به خانۀ خُسرم که در حصۀ دوم خیرخانه است، رسیدم. درِ خانه را باز کردم، “بصیره” خیاشنۀ کوچکم را در دهلیز دیدم. با دیدنِ من، از خوشی فریادش بلند شد و من با دست بردن به دهنش، او را وادار به خاموشی کردم و با سکوت داخل خانه شدم. همه آرام و بی‌صدا در گرد صندلی‌ نشسته بودند و از دیدنِ من بسیار تعجب کردند.

سرسری نگذرید
سال‌های ۱۳۷۷ و ۱۳۷۹ خورشیدی، جنگ‌های سختی بین مقاومت‌‌گران و طالبان در شمال کابل و دیگر ولایات جریان داشت.
بنا به دستور آمرصاحب، موظف شدم که برای هفته‌نامۀ پیام‌ مجاهد گزارشی از شمالِ کابل تهیه کنم. با بسم‌الله محمدی که فرماندهی جبهۀ مقاومت در شمال کابل را به عهده داشت،‌ گفت‌وگو کرده و گزارشِ جنگ‌های شدیدِ شمال کابل را از ایشان گرفته و در هفته‌نامه نشر کردم.
آمرصاحب آن ‌را خواند و برایم گفت: «شما باید گسترده‌‌گی جنگ را از زبانِ تمام قوماندان‌های شمالِ کابل بیان می‌کردید. درست است که بسم‌الله خان قوماندان عمومی جبهه است، اما گپ‌‌های مهم و اخبارِ جالب پیش قوماندان‌های مختلف است.»
آمرصاحب گفت: «جنایات هولناکی که بر سرِ مردم شمالی رسید، تاریخ به‌ یاد ندارد. نباید به گپ‌‌های کُلی اکتفا می‌کردید، شما عمقِ فاجعه را باید انعکاس می‌‌دادید و سرسری نمی‌گذشتید!»

چریدن
در سال‌های مقاومت، روزی همراه با داکتر عبدالحی الهی، عزیزالله ایما و عبدالحی جاوید عزیزپور، مهمان حاجی عبدالرزاق هاشمی بودم.
مهمانی در باغچۀ حاجی رزاق، ترتیب گردیده بود. در این باغچه و جایی که قرار داشتیم، گیاهان وحشی و گل‌های خودرو، هرطرف وجود داشت. داکتر عبدالحی الهی که دانشمندی بزرگ و طبیبی حاذق بود، به شیوه‌یی جالب برگ‌برگِ این گیاهان را توضیح و تشریح می‌کرد و به دهانِ خود می‌‌گذاشت.
عزیزالله ایما بعد از توضیحات داکتر الهی گفت: «داکتر صاحب، از بس که فایدۀ این گیاهان را شنیدیم، دل‌مان می‌خواهد که در این باغ بچریم!»

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.