احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:محمد حسین سعید/ شنبه 18 سنبله 1396 - ۱۷ سنبله ۱۳۹۶
ساحل افتاده گفت: گرچه بسى زیستم
هیچ نه معلوم شد، آه که من چیستم
موج ز خود رفتهیى تُند خرامید و گفت
هستم اگر میروم، گر نروم نیستم
اقبــال
اندکى پس از پیروزى انقلاب لنینى – استالینىِ ثور بود که سایههاى هول و وحشت همهجا را فرا گرفت. شورش ملى به شکل انفجارِ سراسرى، کشور را در خود فرو برد.
در پنجشیر اگرچه قیام با یک سال تأخیر به وقوع پیوست، اما در ظرف چند روز، حاکمیت دولتى را در سراسر دره (دو علاقهدارى و یک ولسوالى) جاروب نمود و از سالنگ تا دربند را، به یک خط جبهه در مقابل دولت مبدل کرد.
رهبرى و مهار امواجِ این سیلِ خودجوش و درهموبرهم را جوانى ٢۶ساله بهدست داشت که از همان آوان، حقیقتِ وجودش با افسانه آمیخت؛ جوانى که چهرۀ سپیدِ لاغر و چشمانِ نافذ و سیاه داشت؛ بلند و باریک مینمود و موهاى پُر پُشت و موجدارش بیشتر اوقات پکولش را به یکسو میزد.
او قلهها و درههاى عمیق، از سالنگ تا شتُل در غرب و از دربند تا کوهبند در شرقِ دره را بهسرعتِ باد میپیمود و در موقع نیاز در همهجا حضور داشت و این در نظرِ مردم کرامت و معجزه مینمود.
او که همیشه دشمن را غافلگیر میکرد و صداى «تق-دیم» تفنگِ مخصوصش، دوست را به پایدارى و دشمن را به فرار وا میداشت؛ ناگهان در دامِ دشمن مىافتد و مجروح مىشود.
داستان زخمى شدنِ او را چنانکه قوماندان غفور خان تعریف کرد، نقل میکنـم:
در مقابل پشتۀ سرخ جبلالسراج جنگ جریان دارد. دشمن از قسمتى از مواضعش عقب رانده شده. گروهکهاى دیگرِ مجاهدین پشت تپه میمانند. آمرصاحب به همراهى قوماندان غفور خان به تعقیب میپردازد. هدف، ارزیابى موضعهایى است که دشمن در نزدیکى مواضع مجاهدین اتخاذ کرده و باید عقب زده شود. بر روى تیغۀ کوهى به پیش میروند که مانند یک بازوى نیرومند از سالنگ جدا شده و بالاى بازار جبلالسراج حاکم است و از سه طرف (سالنگ، کوهستان و پروان) قابل رؤیت است.
آنها با دَوِشهاى کوتاه و توقفهایى که با ثانیهها قابل محاسبه هستند، خود را به موضع مورد نظر مىرسانند؛ آمرصاحب دوربین به دست میگیرد و غفور خان نشان میگیرد، اما فقط یک کلاه آهنى میبیند.
بعد دوربین را به غفور خان میدهد و خودش نشان میگیرد.
تفنگ را به شانۀ خود مىفشارد، جَرى به جوَک، جوَک به هدف ماشه به آهستهگى با انگشت سبابه به عقب میرود، صداى شلیک تفنگ انگلیسى مشهور به «شِلدز» بلند میشود، اما مرمى خطا میکند و غفور خان خطا رفتنِ مرمى را تذکر میدهد.
آمرصاحب بازهم نشان میگیرد. اینبار به فاصلۀ کمتر از زمانِ قبل مرمى صدا میکند و به هدف میخورد، همزمان با آن دشمنان که گویى در اطراف موضعشان به کمین نشسته بودند، آنها را زیر رگبار مرمى مىگیرند.
موضعی که به شکل بارههاى شکارچیان با «سنگ قاله» ساخته شده، آسیبپذیر است. بر اثر انداختهاى متمرکز دشمن، قسمتى از دیوارش فرو میریزد.
ماندن در موضع، بیشتر از پیش خطرناک مىشود.
آمرصاحب مرمى را بین خودش و غفور خان مساویانه تقسیم مىکند.
اینجا موقع استفاده از یک تاکتیک همیشهگى و موثر جنگهاى پیاده است:
«آتش و حرکت!»
اول غفور خان آتش میکند.
آمرصاحب تا حدود بیست متر مىدود و در پشت یک سنگِ کوچک موضع میگیرد و آتش میکند.
غفور خان میدود، پیشتر از آمر صاحب موضع میگیرد.
اکنون بار دیگر نوبت دویدن آمرصاحب است. این بار حدود پنجاه متر مىدود و موضع میگیرد.
غفور خان میبیند که مرمىهاى دشمن در مقابل و اطرافِ آمرصاحب بسیار نزدیک اصابت میکنند و به عبارت دیگر، او را مىپیچانند.
غفور خان چنین حکایت کرد:
«به سوى من برگشت و طورى نگاه کرد که فهمیدم زخمى شده است.»
«بعد آمرصاحب خود را در کنار موضع کوچک کرد و به من جا گذاشت، با دوشِ دیگر خود را به کنارش رساندم.»
«آتش دشمن بر موضعِ ما دوام داشت.»
«بعد دو نفرى فیر کردیم.»
«بعد نیمساعت حس کردیم که اکنون میتوانیم حرکت کنیم.»
«تفنگ آمرصاحب را به گردنم آویختم و تفنگ خودم را به حالت آماده به دست گرفتم.»
«اراضى موجدار بود و توانستیم تا بالاى گردنه خود را برسانیم.»
«اما آمرصاحب بر اثر خونریزى زیاد از حرکت باز ماند.»
«او را به پشت گرفته راه پیمودیم.»
«وقتى حس کردم انرژىام تمام شده است که به جاى امن رسیده بودیم.»
«آمرصاحب از اثر خونریزى زیاد گاهگاه از خود میرفت، وقتى تقاضا کردم اجازه نداد زخمِ او را ببینم، تا که داکتر آوردیم.»
«زخم در ساحۀ ران، عمیق بود و از سوختن اطرافِ زخم معلوم بود که مرمى، رسام بوده است.»
«تشنهگى امان از ما بریده بود، حال من هم بهتر از او نبود.»
«مردم جمع شدند؛ از خستهگى توانِ جواب دادن به سوالات را نداشتم، تا اینکه کاکا تاجالدین آمد و او را به عقبِ جبهه انتقال دادیم.»
اما علىرغم پنهانکارى یارانش، خبر مجروحیتِ او همچون صاعقهیى به سرتاسر خط جنگ منتشر مىشود. مردان در نبودش همانند دودِ تفنگهاى قدیمى و «دهنپُر»شان پراکنده مىشوند. ادارات دولت کمونیستى بار دیگر مستقر میشوند، عفو عمومى اعلان میشود، تفنگها قریه به قریه جمعآورى میگردند.
این روح شکستناپذیر، بعد از شکست سال ١٣۵۴یک بار دیگر خود را زخمى و تنها و بىپناه احساس میکند؛ به گواهى دست نوشتههایش، یادآورى آن خاطره، سالها بعد نیز مو بر اندامش راست میکرده است. اما او موج پُرتپش و ناآرامى بود که تنها در ساحل مرگ از تکاپو باز ماند و شاید به این دلیل، این شعرِ مولانا اقبال را دوست داشت:
«هستم اگر میروم، گر نروم نیستم!»
Comments are closed.