احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:محبوب احمدی/ یک شنبه 19 سنبله 1396 - ۱۸ سنبله ۱۳۹۶
سال ١٣٨٠ خورشیدی بود. من آنزمان فقط نُهسال سال داشتم و در دهخدایداد کابل زندهگی میکردیم. در نزدیکیِ خانۀ ما مزرعهیی بود که مربوط به یکی از آشنایانمان میشد و من و دیگر همسالانم اغلب برای خوشگذرانیهای کودکانه به آنجا میرفتیم. عصر یکروز، حین بازی نوای توله به گوشم رسید؛ صدایی که خیلی دوستش داشتم. نزدیکتر رفتم. چشمم به پیرمرد خوشطبعی خورد که عصرها گوسفندانش را برای چریدن به آنجا میآورد و من و دیگر بچهها یکیدوباری از خوشکلامیهایش حظ برده بودیم. در برابرش نشستم تا از صدای گوشنواز توله لذت ببرم که متوجه شدم پیرمرد همزمان با نواختنِ توله، اشک میریزد. وقتی با کنجکاوی دلیل گریستنش را پرسیدم، با بغض و صدای لرزان گفت: «بچیم، دَ رادیو گفت که احمدشاه مسعود رَ شهید کردن، قهرمان ما رَ شهید کردن…» ادامه نداد. از جا برخاست و به سوی گوسفندانش رفت. شاید دلیل ادامه ندادنش تفاوت سنی ما بود و نمیخواست با یک کودک نُهساله درد دل کند.
آن نخستینباری بود که نام احمدشاه مسعود را شنیدم. پس از آن، روزها و ماههای زیادی ذهنم درگیر این بود که این «احمدشاه مسعودِ قهرمان» کی باشد. دلم میخواست ببینمش، اما دیگر دیر بود. فقط یک گزینه در برابرم بود: خواندن. رجوع کردم به کتابهایی که به زندهگی و کارنامههای احمدشاه مسعود پرداخته بودند. سالهای زیادی سپری شد و در این مدت کتابها، مجلات و مقالات فراوانی از نویسندهگان داخلی و بیرونی را در مورد او خواندم. از نخستین سالهای کودکیاش در پنجشیر گرفته تا رفتناش به هرات و در نهایت آمدنش به کابل و واردشدنش به لیسۀ استقلال و پس از آن به دانشگاه پولی تخنیک؛ چگونهگی علاقهمندشدناش به سیاست، پیوستنش به «نهضت اسلامی» و سپس به «جمعیت اسلامی»، رویایی با قشون سرخ، جنگهای چریکی و… همهوهمه را از نظر گذراندم.
چیزهایی که در مورد مسعود خواندم در واقع مصداقی بودند به حرفهای آن پیرمردی که او را قهرمان میپنداشت و آموزههایی برای من. رویهمرفته دریافتم که او یک چریک واقعی و یک رزمندۀ آگاه بوده؛ آنی که برای دفاع از مردم و ارزشهای یک سرزمین میجنگید و در برابر تجاوز بیگانهگان سینه سپر میکرد. چریکی که ملی میاندیشید، نه ملیتی و همین پندار، او را به شخصیت محبوب و قابل اعتماد میان اقوام افغانستان مبدل کرده بود. شکلگیری «جبهۀ متحد ملی برای نجات افغانستان» در سال ١٣٧۵ خورشیدی -که متشکل از فرماندهان و سران تمام اقوام از چهار سمتِ افغانستان بود- از نمونههای بارزِ این محبوبیت و اعتماد است که مسعود با درایت تمام توانسته بود تمام قوتهای مخالف طالبان را دور یک محور جمع کند تا دوشادوش هم برزمند. نمونههای فراوانی از ایندست وجود دارند که یادآوری آنان وقت بیشتر میخواهد.
بیجا نیست که در افغانستان به او لقب «قهرمان ملی» داده اند و سیاستگران و نویسندهگان بزرگ جهان او را در قطار بزرگترین رهبران نهضتهای مقاومت در قرن بیست و در ردیف افرادی چون چگوارا، مارشال تیتو، هوچیمن و امثال آنان حساب میکنند. حتا برخی از آنان مسعود را یک گام جلوتر از این رهبران میپندارند. همانگونه که «رابرت کپلان» نویسندۀ امریکایی در کتاب «سربازان راه خدا- Soldiers of God» مینویسد: «…مسعود ساحۀ گستردهیی را زیر اداره داشت که از نظر سوقیات عسکری، بسیار دشوارگذر و شدیداً زیر فشار حملات متواتر دشمن قرار داشت. مناطقی که در تصرف مسعود بود، در مقایسه با ساحاتی که در دوران رهبری نهضت مقاومت ماووتسه تونگ، هوچیمن و چگوارا، زیر ادارۀ آنان قرار داشت، بیشتر زیر حملات دشمن بود.»
ویژهگی دیگر مسعود که او را دوستداشتنیتر میساخت، فرهنگی بودن و علاقۀ وافر او به مطالعه بود. همراهان او میگویند که مسعود بیشتر اوقات کتابهایی را نیز با خود به سنگر میبرد تا در صورت فراهم شدنِ فرصت، بخواند. به شعر نیز علاقه داشت؛ بیشتر مولانا و حافظ میخواند. من هرازگاهی که به مسعود فکر میکنم، تصویر چریکی در ذهنم مجسم میشود که در درهیی، روی سنگی نشسته، تفنگی به کنارش است و حافظ میخواند. این زیباترین تصویریست که تا کنون از جنگ داشتهام.
به باور من، مسعود فرد نیست؛ یک مکتب است که بایست مطالعه شود. مردی که از درۀ پنجشیر در قلب شبانِ پیری در گوشۀ دورافتادۀ کابل نفوذ میکند و شجاعتاش در آسیا و روپا و امریکا مثال زده میشود؛ مطالعه کردنیست. حتا به مخالفان مکتب و روش او توصیه میکنم مسعود را بخوانند؛ زیرا هرگونه حسِ پدیدآمده از آگاهی، زیباست، حتا نفرت.
Comments are closed.