چند گامی در رکابِ قهرمان ملی

گزارشگر:دکتر محی‌الدین مهدی/ دوشنبه 20 سنبله 1396 - ۱۹ سنبله ۱۳۹۶

آمرصاحب در پایگاه خیلاب(ولسوالیِ گذرگاه نور فعلی) بود که موعدِ آتش‌بسِ تاریخی و معروفِ او با فرماندهیِ مستقر در افغانستانِ ارتش شورویِ وقت، به سر رسید. نیروهایِ مشترک شوروی و دولت ببرک کارمل، از زمین و هوا به پنجشیر یورش آوردند. آنان می‌پنداشتند که مسعود با تمام نیرو در mandegar-3برابرشان ایستاده است؛ چیزی که هر نیرویِ برتر از دشمن خویش می‌خواهد. آنان می‌خواستند که جنگجویان زیر فرمان مسعود را در میدان جنگ در مقابل خود داشته باشند تا آن نیرویی را که تعبیه کرده بودند، برسرِ او بکوبند.
ولی وقتی از زمین و هوا به پنجشیر فرود آمدند و آن دره را از پایان تا بالا و از «نِشَر تا پَیتو» مسخر کردند، اثری از مجاهدان و خبری از اهالی و ساکنان پنجشیر نیافتند؛ همه‌جا با ماین -با این دشمن پنهان- روبه‌رو شدند. دستگاه تبلیغاتی مشترک شوروی‌ها و دولت کارمل با پخش ورق‌پاره‌هایی از هوا، جبهه را فروپاشیده و آمرصاحب را فراری می‌خواندند.
در روستایی در خوست در حضورِ آمرصاحب نشسته بودیم؛ کسانی چون شهید داکتر عبدالرحمن، انجنیر محمد اسحق، سید اکرام‌الدین آغا، شهید محمد ناصر فورمول، صالح محمد ریگستانی و کسان دیگری که حافظه یاری نکرد تا نام آنان را بر قلم آورم، حاضر بودند. راجع به «چرایی و چگونه‌گی خروج مجاهدان و مردم از پنجشیر» سخن در میان بود. انجنیر محمد اسحق گفت: حملۀ شوروی به پنجشیرِ خالی از مقاومت، مانند مشتی است که حواله شود، ولی به هدف نخورد؛ این دست اگر نشکند، بی‌گمان از بازو خلع خواهد شد. آمرصاحب گفت: همین‌طور است؛ از حالا باید به فکر برنامه‌ریزی مرحلۀ بعد باشیم. به زودی پایگاه‌های دیگر مورد‌ حمله قرار خواهد گرفت، اندراب، خوست، خیلاب، اشکمش، فرخار-ورسج. حالا باید مجاهدان دوباره و به ترتیب وارد پنجشیر شوند و با جنگ‌هایِ ایزایی و چریکی، آنان را خسته بسازیم.
شهید هاشمی گفت: این مطابق آن قاعدۀ جنگ چریکی است که می‌گفتی، چون دشمن حمله کرد، عقب بنشین و او را در قفایِ خود به عمق دره‌ها و پایگاه‌ها بِکَشان؛ چون مستقر گردید، به ستوهش بیاور؛ چون عقب نشست، او را دنبال نما و از جوانب بر او حمله کن. هاشمی، معلم قطعات چریکی مسمی به «قطعات مرکزی» بود.
از آمرصاحب پرسیدم: وقتی شوروی‌ها به پایگاهایِ دیگر مثل خوست حمله کنند، امنیت مهاجران چه خواهد شد(من در آمریتِ شهید فورمول صاحب، مسوولِ امور فرهنگی و جابه‌جایی بی‌جاشده‌گان در خوست بودم)؟ آمرصاحب گفت: حمله به سایر پایگاه‌ها به قدرت و دحشتِ حمله به پنجشیر نیست؛ مردم باید روزانه به پناهگاه‌ها بروند و شبانه به خانه‌های خود بر گردند؛ در ضمن این نکته را نیز یادآور شد که روس‌ها به زن و بچۀ مردم کاری ندارند.
آمرصاحب از راه کوتل خاوِش(گردنه‌یی که در ارتفاعات خوست و خاواک، اندراب را به پنجشیر وصل می‌کند- ارتفاعات شمال گذرگاه و کوتل معروف خاواک) به پنجشیر رفت و قطعات مجاهدان، یکی بعد از دیگری، در پی او به پنجشیر رفتند و هر گروپی در قرارگاه قبلی خود جابه‌جا گردید.
آمرصاحب به طور بلاوقفه به هریک از قرارگاه‌ها سر می‌زد، مدام در حالِ حرکت بود؛ تا از یکسو به امور قرارگاه‌ها رسیده‌گی کرده باشد، از جانب دیگرف خود را -که بیش از همه زیر تعقیب بود- از آسیب حملۀ دشمن مصون نگه‌دارد.
اواسط تابستان سالِ ۱۳۶۳ش بود. آمرصاحب مسوولان پایگاه‌های فوق‌الذکر را به پنجشیر فرا خواند. جمله گرد آمدیم. سه شب را در زیر سنگ بزرگی -در هزار چشمۀ‌ پارنده- گذرانیدیم؛ از آن جمله شبی را به نظارت شخص آمرصاحب مشاعره داشتیم. صورت کامل مشاعرۀ آن شب، نزد معین‌الدین سنگری و ریگستانی است.
از آن‌جا با عبور از یک کوتل بلند، به قرارگاه «شابه» رفتیم، شبی را آنجا بودیم. صبح وقتِ به قرارگاه بعدی، روز دیگر به پیشغور رفتیم. شب را در آنجا بودیم و فردایش را همان‌جا ماندیم. بمبارد خفیف و بی‌تلفاتی را پشت سر گذاشتیم. روز دیگر به قرارگاه سفید شیر گذشتیم. در آنجا کسانی که تازه از پاکستان آمده بودند، شامل چهار داکتر -دو داخلی، هر یک داکتر عبدالله و داکتر حیدر، معین سابق وزارت تجارت و دو خارجی- به ما پیوستند. بامداد، هنگام صرف چایِ صبح از بمبارد وحشت‌ناکی جان سالم به در بردیم. از آن‌جا به قرارگاه دشت ریوت رفتیم و در استحکامات طبیعی و سوف‌های کنده شده توسط ماشین، احساس راحت کردیم. در این قرارگاه دیرتر ماندیم. آمرصاحب مراجعان خود را که از اطراف کابل، پروان و کاپیسا آمده بودند، ملاقات نموده مرخص کرد.
راه پریان در پیش گرفتیم. طیارات جیت گشت می‌زدند و با این‌حال، ارتفاعِ «بام‌وردار» را بالا شدیم. بام‌وردار در آغاز تنگی‌ معروف خاواک قرار دارد، وقتی از راهی که در دامنۀ کوه کنده شده و مَیْلی رو به بالا دارد، بالا شدیم، میدانی به پهنای‌ حدود صد متر مربع یافتیم. جایی که هر از راه رسیده‌یی می‌خواهد درنگ کند(وقتی گفته بودم: که بر خسته کافی بود یک دمی). آمرصاحب با همراهان خاصش پیش از همه رسیده بودند؛ ما از پیِ او رسیدیم و هر کدام بر سنگی نشستیم؛ آن همواری از سنگ‌هایی -با تفاوت از پنج سیر تا ده، بیست، سی … تا صدها سیر- مملو بود. سنگ‌ها عموماً شکل تقریباً کروی داشنند که به آن نوع سنگ و به آن نوع در کنار هم قرا گرفتن –اصطلاحاً- «انبه سنگ‌ها»[شاید انبوه سنگ‌ها] می‌گویند. بعد از دَم‌راستی، آمرصاحب همه را به سنگ‌اندازی دعوت کرد؛ آمرصاحب -مثل شطرنجش- در زمرۀ‌ متوسطان بود. قهرمان این میدان، حاجی عبدالمحمد(از دستیاران سارنوال صاحب دقیق- در آن زمان آمر پنجشیر) بود. کسی از آن میان، جایزۀ تاریخی‌یی را یادآور شد که بالا کنندۀ یکی از همان انبه سنگ‌ها نصیب می‌شود. بسیاری از ماها زورآزمایی کردیم، بازهم تنها حاجی عبدالمحمد توانست آن را فقط از زمین بلند کند، چه رسد به این‌که آن را به سینه برساند؛ آمرصاحب در این مسابقه تماشاچی بود.
از آن‌جا در درون تنگی پیش رفتیم؛ در دو کیلومتری این موضِع، به «آب تُل» رسیدیم. پلچک روی رودخانه را سیل برده بود. یک اسب داشتیم که بعضی از لوازم ضروری و شخصی آمرصاحب مثل کتاب، قلم و کاغذ، دوربین، روپاک، برس و کریم و عطر و از این قبیل چیز‌ها را حمل می‌کرد. پیش از پیش همه می‌دانستیم و می‌خواستیم که برای عبور از رود خانۀ تندی که بیش از شش متر عرض نداشت، باید بوت‌های عسکری و جوراب‌های خود را از پا در آوریم، «پاچه‌ها را ور بزنیم» و سر انجام از آب با پای بگذریم؛ اما آمرصاحب که می‌خواست یکی از شوخی‌های مطرحِ آن روز‌ها را (که داشت فراموش می‌شد) به خاطرِ ما بیاورد، گفت: من که از آب گذشتم، اسب را پس می‌فرستم تا شما به نوبت بگذرید. ما دست از کار برداشتیم و هر کدام در جا نشستیم. آمرصاحب از آب گذشت؛ حینی که با ضربِ آهستۀ قمچینْ اسبش را می‌راند، رویش را به قفا -به سوی‌ ما- گردانید و با تبسم ملیحی گفت: «مَه رفتم شما ره دِل‌تان»!
این وجیزه، عبارتی بود که تبلیغات‌چیان دولت ببرک کارمل، در پای «کاریکاتورِ» در حال فرار آمرصاحب نوشته بودند.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.