گزارش وارۀ لحظۀ وداع

گزارشگر:فرهاد سجودی/ چهار شنبه 22 سنبله 1396 - ۲۱ سنبله ۱۳۹۶

mandegar-3شام بود و سیاهی کم‌کم دامنش را پهن می‌کرد. بیرون از خانه سر و صداهای بلند شد. یکی می‌گفت: می‌گن شهید شده. دیگری می‌گفت: نه؛ اصلاً دروغ است! و کسی هم می‌گفت: زخم شدید برداشته و… از خانه بیرون شدم، از بچه‌ها پرسیدم، چه خبر است؟ گفتند: می‌گویند، آمرصاحب شهیده شده و… کنجکاو شدم. آن طرف‌تر پهلوی مسجد، بزرگان قریه جمع بودند، به سوی آنان رفتم. همه مبهوت بودند. کسی آه می‌کشید و کسی می‌گریست؛ یکی می‌گفت، خدا کند که دروغ باشد… در این هنگام، کسی از راه رسید: نفس سوخته و عرق بر جبین… همه متوجه شدند. او از بازارک آمده بود، انگار از تازه‌ترین خبرها با خبر بود. از او پرسیدند که قضیه از چه قرار است؟ آمرصاحب شهید شده؟
نفس عمیقی گرفت و به حرف زدن پرداخت و گفت، خوش‌بختانه آمرصاحب زنده است، شهیده نشده، اما زخم شدید برداشته. با شنیدن این خبر همه خوشحال شدند و شکر خدا را به‌جا آوردند. یکی به دعا مشغول شد و دیگری رفت، تا نماز شکرانه ادا کند و من هم خانه رفتم.
رادیویِ کوچکی داشتیم، شاید از محدود کسانی بودیم که در آن زمان رادیو داشتیم. رادیو را روشن کردم، در آن زمان در پنجشیر مردم رادیوی «بی.بی.سی» و رادیو «صدا و سیما»ی جمهوری را می‌شنیدند. خبرها شروع شد و نخستین خبر هم خبر شهادت آمرصاحب بود، اما در اخیر خبر گفت، نزدیکان احمدشاه مسعود، ترور او را تایید نمی‌کنند و می‌گویند، زخم برداشته است. رادیو را گرفتم و دوان‌دوان به طرف باغ رفتم. پدرم در باغ بود و باغ را آبیاری می‌کرد. ایستاده بود و بیلی به دست داشت، خواستم موضوع را به او بگویم، مرا دید که دوان‌دوان رسیدم، گفت: خیریت، خیریت. چرا دویده آمدی؟ با صدای بلند و لرزان گفتم، می‌گویند آمرصاحب شهید شده.
-کی گفت؟
-همه‌گی می‌گویند، رادیو هم گفت.
بیل از دستش رها شد و در جا نشست. چشم‌هایش از اشک پُر شد و خیلی گریست. این حالتِ پدرم خیلی عجیب و باور نکردنی بود، چون اوگاهی که نام مسعود گرفته می‌شد، مسعود را زشت می‌گفت. فکر می‌کردم که دوستش ندارد و خبر شهادت مسعود هم شاید برایش تأثیری نداشته باشد. بعدها فهمیدم که چرا پدرم به مسعود زشت می‌گفت، در حالی که دوستش داشت: «پدرم معلم بود، پنج لک که معادل آن به پول امروز ۵۰۰ افغانی می‌شود، معاش داشت. شش ماه بعد، هشت ماه بعد و گاهی هم یک سال بعد، معاش‌شان را می‌دادند(البته نظر به امکانات پولی دولت در پنجشیر) آن‌هم دوماهه یا سه ماهه بیشتر یا کم‌تر. بنابر آن، پدرم زمستان با استفاده از رخصتی‌های سه ماه زمستانی، آشپزی می‌کرد تا پولی به دست بیاورد و مصرف آزوقۀ ما کند و پولی هم که به دست می‌آورد، یا از سالنگ و یا هم از خاواک، مواد خوراکی می‌آورد، آن‌هم بالای شانه‌هایش یا بالای مرکب».
این‌ها و ده‌ها درد و رنج دیگر سبب شده بود که پدرم گاهی مسعود را زشت بگوید و از او شکایت کند. شاید این حالت را همه مردم پنجشیر داشتند. از بس غم روزگار زمین‌گیرشان کرده بود و بالای شانه‌های‌شان سنگینی می‌کرد که از عزیز همه‌شان، شکایت کنند و زشت بگویند، اما این هیچگاه به معنای دوست نداشتن مسعود نبود، فقط گله‌هایی بود که ایشان داشتند. از سویی هم، خبر مرگ مسعود برایش آسان نبود، آمرصاحب در آن شرایط، گذشته از همه خوبی‌های دیگرش برای مردم، امید بود و پایمردی و پیروزی.
پدرم از جا بلند شد و گفت، برویم خانه. خانه رفتیم که مادرم سفرۀ غذا را پهن کرده و کسی نزدیک غذا نمی‌شود. همین که ما خانه آمدیم و با دیدن حالت پدرم، همه به گریه شدند؛ کوچک و بزرگ. مادرم که درد رنج آواره شدن و مهاجر شدن را در دوران جهاد دیده بود؛ در میان گریه هی می‌گفت: چه خواهد شد! باز چه روزی بالای ما خواهد آمد! اگر آمرصاحب شهید شده باشد، این مردم چه خواهد کردند؟ پدرم همه را به آرامش دعوت کرد و گفت، تا حالا دقیق معلوم نیست، می‌گویند زخمی شده. بیایید که غذا بخوریم. کسی نخورد و سفرۀ غذا را جمع کردند.
فردای آن روز همه اهالی دهکده -پیر و جوان- به سوی بازارک رفتند. من هم با جمعی از بچه‌ها روانۀ بازارک شدیم. در مسیر راه با جمعی از موسفیدان قریه سر خوردیم که آنان هم بازارک می‌رفتند. یکی از آن جمع(موسفیدان) که عاطفی‌تر بود، وضعیت عجیبی داشت. گاهی ناخودآگاه می‌گریست، گاهی در میان گریه می‌خندید. گاهی می‌گفت، اگر آمرصاحب شهید شده باشد، تباه شدیم! تمام شدیم و… و گاهی هم می‌گفت، نه، نه شهید نشده، حتماً زنده است، من او را می‌شناسم، یک‌بار دگر هم چنین توطیه شده بود، خودش گپ زد، خودش! گفت این توطیه است. این پیرمرد تا بازارک با این وضعیت ادامه داد.
بازارک پُر از آدم شده بود، مردم از شهرستان‌های پنجشیر و از روستا‌ها آمده بودند و هم از ولایت‌های نزدیک و حتا از شمالی و کابل. همه مبهوت، غم زده، خسته و نالان و وحشت زده. هر کی در هر گوشه دونفر، سه‌نفر یکجا شده بود و در مورد شهید شدن و نشدن آمرصاحب صحبت می‌کردند. در همین هنگام، «محمد گل» که در آن زمان رانندۀ آمرصاحب بود، به دوکانی داخل شد و پس از چند دقیقه، سر و صدای عجیبی در داخل دوکان رخ داد. محمد گل از دوکان بیرون آمد، گریه‌کنان به موتر سوار شد و رفت. یک عده با دیدن این حالت، باور کردند که آمرصاحب شهید شده است و حالت این‌ها هم، بدتر از پیش شد.
آن روز تا پایان، همه منتظر ماندیم، اما خبر موثقی در دست نبود که چه شده و چه خواهد شد. ما دوباره برگشتیم خانه و کسانی که از ولایت‌های دور آمده بودند و از مناطق دور افتادۀ پنجشیر، شب را در همانجا(بازارک) سپری کردند. همین روز در سرتاسر ولایت پنجشیر برای صحت‌یابی آمرصاحب ختم‌های قرآن صورت گرفت و دعاخوانی و…
شب گذشت. صبح دوباره همه به بازارک آمدیم، اما امروز باورهای مردم مثل دیروز نبود، همه فهمیده بودند که دیگر آمرصاحب در میان ما نیست. خبر آمد که امروز آمرصاحب به پنجشیر انتقال داده می‌شود. همه به سوی جنگلک حرکت کردیم. جنگلک، روستایی که زادگاه او است و قسمت پایین آن چمنی وجود داشت که در آن هلیکوپترها نشست و برخاست می‌کردند. مردم در آنجا جمع شده بودند و منتظر هلیکوپتر بودند.
چهره‌های خسته و چشم‌های اشک‌آلود، حکایت‌گرِ درد عمیقی بود که به دوش می‌کشیدند، دردی که هر لحظه گرده‌های‌شان را می‌فشرد، غمی که شبیه اسیری در آورده بودشان و ازش مجال رهایی نداشتند، اندوهی که بغض میدادشان و خفۀشان می‌کرد. همه نگاه به آسمان داشتند که چه وقت هلیکوپتر می‌رسد و به زمین می‌نشیند. در همین هنگام هلیکوپتر شبیه پرنده‌یی از دور به فراز کوه‌ها غرغرکنان نمایان شد و مردمِ چشم به راه همه از جا برخاستند و چشم به آسمان دوختند و کم‌کم به گریه افتادند. با نزدیک شدن هلیکوپتر صداها و فریاد‌ها بلند و بلندتر می‌شد.
نشست هلیکوپتر
به تصویر کشیدن این لحظه از توان کسانی شبیه من نیست؛ هلیکوپتر نشست، فریادها بلند شد، خانواده، یاران، فرماندهان، مجاهدان، پیر، جوان، همه‌وهمه چیغ می‌زدند؛ گویی همه‌چیز و همه‌جا می‌گریستند، کوه‌ها می‌گریستند و دریا می‌گریست، پرنده‌گان و حتا خورشید در ماتم‌اش می‌گریست. احمد که همیشه در این چمن با جهانی از شادی و لبخند به استقبال پدر می‌آمد تا پیشانی گشادۀ پدر را ببیند، محبتِ پدر را حس کند، لب‌خندش را ببیند و آغوشش بگیرد، حالا با دل خونین و گلوی پُر از بغض و با چشم‌های پُر از اشک آمده تا پیکر بی‌جان پدر را استقبال کند. دیدن و کشیدن این همه درد برای احمدِ کوچک، آسان نبود؛ ذهن پُر از دنیای کودکانه‌اش یک سره به هم خورد، همه‌چیز تغییر کرده بود. حالا پدر زنده نیست، دگر از پله‌های هلیکوبتر لب‌خندکنان پایین نمی‌آید و دستش را تکان نمی‌دهد. قامت بلندش شکسته و قامت بلند پدر استوار نیست. پیکرش غرق خون است. به جمع شهدا پیوسته است. حالا پدر را از تابوت در هلیکوپتر پایین می‌آورند.
پس از ساعتی، تابوت آمرصاحب به آغوش ماشین گذاشته شد و به سوی سریچه(تپه سالار) راه افتادیم. ماشین حرکت داده شد، همه دنبال تابوت روانه شدیم. یکی پا برهنه، یکی یخن کنده و جز چیغ و فریاد و آه و اشک… روایت دیگری نبود. هزار متری پیش نرفته بودیم که پیر مردی توجهم را جلب کرد. مردی کهن سال با قامت بلند، لباس‌های ژولیده و فرسوده، پکولی در سر، کفش‌های کنده و قدیفه به شانه؛ از دور دیده می‌شد که چیزی می‌گوید، اما از بس چیغ و فریاد کرده، صدایش خفه شده بود. نزدیک‌اش شدم و به صدایش گوش دادم: آمرصاحب، کمرم شکستی! کمرم شکستی! کاش عوضت من می‌مردم. در نزدیکی ما درختی بود، مرد خودش را به آن تکیه داد، کمی آرام گرفت. سرش بلند کرد و مرا بالای سرش دید. نگاه معناداری کرد؛ فکر کردم می‌خواهد بلند شود و باید کمک‌اش کنم، گفتم: دستت را بگیرم، دستش را به علامت نه بلند کرد و گفت، خودم بلند می‌شوم. بلند شد. دست‌هایش را به کمرش گرفت و قامتش را راست کرد، آهی کشید و دوباره به درخت تکیه کرد و گفت: نمی‌توانم! کمرم شکست، مرگ مسعود کمرم را شکست! من سه پسرم را از دست دادم، هر سه شهید شده اند، دوتایش در جهاد شهید شد و یکیش همین یک سال پیش. مرگ هیچ‌کدام‌شان به این اندازه شکسته‌ام نکرد. مسعود همه‌چیز ما بود، حالا چه خواهد کردیم؟
این را گفت و دوباره به گریه شد. دردِ نبودِ مسعود در آن شرایط، قامت کوه را خم می‌کرد، انسان که ناتوان است و پاسخِ این پرسش که «چه خواهد شد»؟ در آن زمان، آسان نبود. این پرسش هر کسی را در آن روز زمین‌گیرد می‌کرد و به گریه می‌آورد. به بازارک رسیدیم و ازدحام بیش از حد شد. مردم از ولایت‌های پروان، کاپیسا و شمالی آمده بودند، جادۀ پنجشیر در آن زمان خیلی کم‌عرض و خراب بود، مردم به بالا و پایین جاده دوان‌دوان دنبال جنازه می‌رفتند. صف‌ها را کمک منظم کردند و صداها هم تنظیم شد و این شعار‌ها را سر می‌دادند:
زنده‌باد مقاومت!
زنده‌باد مجاهدین!
زنده‌باد اسلام!
مرگ به تروریسم!
مرگ به پاکستان!
مرگ به افراطیت!
و… شعار‌ها و نعرۀ تکبیر کنان ادامه می‌دادند.
آفتاب گرم می‌تابید؛ به حدی که چهرۀ سبز درختان را پژمرده و گرفته کرده بود. به مِنطقۀ «رحمان‌خیل» رسیدیم. ما کودک‌ها در عقب کاوران بودیم، از هر مِنطقه‌یی که از میان خانه‌ها می‌گذشتیم، صدای گریۀ زن‌ها را می‌شنیدیم و می‌دیدیم که از کلکینچه‌ها سر برون کرده اند و می‌گریند. صدای کودکی به گوشم رسید که می‌گفت: او خدا جان، چطو کنیم! به بالا دیدم سه تا کودکان/دختر زیر سن ۱۲ سال، هر سه با صدای بلند می‌گیرند و چیغ می‌زنند. دیدن این حالت برایم عجیب نبود، چون در آن روز هر موجودی می‌گریست، حتا آفتاب با زبان گرمایش، اندوهش را فریاد می‌کرد. از منطقۀ «لغانه» گذشتیم و سر کاروان به سریچه(تپۀ سالار) رسیده بود. احمد با کاکا تاج‌الدین به جلو ماشین نشسته بودند، یاران آمرصاحب به راست و چپ ماشین در حرکت بودند. عقب‌تر ایشان بیرق سه رنگ(سیاه و سفید و سبز) به دست جوانان بلند بود و تکبیرگویان به سر تپه رسیدیم.
«تپۀ سالار» پُر از مردمی بود که یک عده‌اش، یک شب و روز را به خاطر آخرین دیدار با قهرمان، در بازارک و جاهای دیگر سپری کرده بودند. چهره‌ها خسته و افسرده و چشم‌ها گریه‌آلود بود. آن‌طرف‌تر جوانان با شور عجیبی این ترانه را می‌خواندند:
عزا عزاست امروز
روزِ سیاست امروز
مسعودِ دشمن‌شکن
پیش خداست امروز…
بعد هم با جوش و شور فراوان نعرۀ تکبیر، الله اکبر همراه می‌شد. پس از چندی، تابوتِ قهرمان جلو گشذاشته شد تا نماز جنازه را بر او به جا آورند. صف‌ها درست شد و نماز به امامت استاد ربانی خوانده شد.
لحظۀ وداع با قهرمان
وقت آن رسیده بود که قهرمان با همه وداع کند: با کوه‌های پُر غرور پنجشیر، کوه‌هایی که فرش قدم‌هایش بودند. با آب و هوایی که با نفس‌هایش خو گرفته بود. با یارانی که «بهتر از آب روان» بودند، یارانی که جز اشک‌ریختن در آن لحظه، چیزی از دست‌شان ساخته نبود. با مردمی که همه امیدشان بود، با مردمی که صادقانه دوستش داشتند و باهاش بودند و دوست‌شان داشت. مردمی که با ایشان پرورده شده بود، بزرگ شد، محبوب دل‌ها شد، مشهور شد و شیر درۀ پنجشیر و شیر آهن‌کوه و قهرمان بی‌بدیل شد. وداع با پنجشیر، نامی که با او پیوند داشت، نامی که با غرور مسعود پیوند ناگسستنی خورده بود و با پنجشیری که سنگ‌سنگ و دره‌دره‌اش، کوه و برزن و آب و هوایش، هست بودش، هستی‌اش با او پیوند داشت. وداع با دره‌یی که برایش گفته بود «به اندازۀ کلاهم اگر جایی برایم باشد، می‌مانم و مبارزه می‌کنم.»
وداع با مقاومت، با جریانی که شبیه خون در رگ‌هایش جریان داشت، جریانی که با خون‌دل ساختش و با عرق‌ریزی شبانه‌روزی نگه‌اش داشت، با جبهه‌یی که در برابر بزرگ‌ترین توطیۀ جهانی ایستاده‌گی کرد و متزلزل نشد. با کانونی که در آن دغدغۀ دفاع از کُل افغانستان را داشت و به همین منظور مبارزه می‌کرد و وداع با نظام و خطی که گفته بود: اگر باشم، نباشم این مقاومت وجود دارد. وداع با خانواده، کودکان و بسته‌گانی که توته‌های تن و هست و بودشان بودند. وداع با احمدِ مسعود، یگانه پسرش، یگانه‌یی که برایش آرزوهایی داشت، وقتی ازش در مورد پرسیده بودند، اگر احمد کسب پدری(نظامی‌گری) را نپذیرد، آیا حیف نیست؟ گفته بود: «بگذار حیف باشد.» او با این حرفش می‌فهماند که دوست ندارد به درد سرهایی که خودش در بخش نظامی داشت، احمد هم دچار شود. او برای احمد و احمدها، بهترین‌ها را می‌خواست.
وداع با احمد، احمدی که باهاش می‌خندید، شوخی می‌کرد و نوازشش می‌داد. وقتی به سفر می‌رفت، تا پای هلیکوپتر همراهی‌اش می‌کرد و پدر با تکان دادن دستش، پرواز می‌کرد و پسر دوان‌دوان به طرف خانه می‌رفت و وقتی می‌آمد، احمد به پای هلیکوپتر می‌رسید تا لبخندهای پدر را حین پایین آمدن از پله‌های هلیکوپتر تماشا کند و… چه سخت وداع! وداع آخرین! بریدن از همه تعلقات، از زنده‌گی، زن، فرزند، خانواده، یاران، مردم، وطن و…! او می‌رود، همه را تنها می‌گذارد، اما رسم عیاری، پایمردی، شجاعت، آرمان‌ها، راه و رسم، فکر و مکتب و همه را به‌جا گذاشت تا نسل‌های بعدی راه را گم نکنند و او را الگویی برای زنده‌گی انسانی‌شان برگزینند.
او رفت. به خانۀ ابدی‌اش سپردندش، جدا از همه، تنها، تنهای تنها… با رفتنش گفت: «راه و روش شیر به‌جا می‌ماند» و «ما جان به فنا دادیم تا زنده شما باشید» و به متجاوزان فهماند «ملت با شرفی در دل کهساری هست» و در اخیر این‌که «هرگز نمی‌رد آنکه دلش زنده شد به عشق – ثبت است بر جریدۀ عالم دوام ما…»

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.