مادر جمیل داسـتان ایثار یک زن در دفاع از سریچه

گزارشگر:حسـین سعید/ چهار شنبه 22 سنبله 1396 - ۲۱ سنبله ۱۳۹۶

اگر روزى قصۀ این زن (مادر جمیل) را بنویسند، کمتر کسى باور خواهد کرد.
احمدشاه مسعود
mandegar-3آن‌روز یکی از شدیدترین جنگ‌های سال ۱۳۶۱ هجری شمسی را پشتِ سر می‌گذاشتیم؛ جنگی که بر سرِ حفظ و تصاحبِ «سریچه» جریان داشت. عصر روز بود، تنور جنگ به سرد شدن نزدیک مى‌شد اما غبار جنگ هنوز فرو ننشسته بود. توپ‌های ثقیلِ دشمن بعد از هرچند دقیقه با صداى گوش‌خراش منفجر می‌شد و قریه را می‌لرزاند.
چند روز بود که طبق معمول دو نفر باید از پل «خانیز» می‌گذشتند و به‌خاطر آوردنِ غذا به درون ده، نزد مادر جمیل می‌رفتند.
خسته‌گی طول روز و انداخت سلاح ثقیل، داوطلب شدنِ بچه‌ها را دشوار می‌کرد. من ناگزیر داوطلب شدم و با جمیل به‌راه افتادم. او موهای طلایى‌رنگ، اندام بلندِ موزون داشت و لباس نیمه‌نظامىِ مجاهدین به تنش بود. دو تسمۀ سرشانه‌یى قهوه‌یى‌رنگ، از بالاى شانه‌هایش به کمربندِ پهنِ روسى‌اش پیوسته بود و این به جوان هژده‌ساله‌یى مانند او، استایل به حساب می‌رفت. ریش‌هاى خرمایى‌رنگِ نورسته‌اش با خال‌هاى بسیار ریزِ قهوه‌یى‌رنگِ صورتش همخوانى داشت. او هم‌صنفى دورۀ ابتـدایى ما بود.
دِه سیمای جنگ‌زده داشت. گرد‌وغبار و بوی باروت در فضا پهن بود و گاهی شاخه‌های شکستۀ روی هم افتادۀ درختان، راه ما را سد مى‌کرد. پس از سبک شدن آتش، زنان و مردان با کودکان‌شان با سیمای وحشت‌زده، مخالف مسیرِ ما می‌گریختند. زنان چیزهایی شبیه به ناله می‌گفتند و یا با دعا و نامِ خدا زیر لب، از کنار ما می‌گذشتند.
در سردابه، سر راه، شش نفر از یک خانواده کشته شده بودند که یک مادر و پنج طفل بودند.
بعد از مدتی که ندانستم چه فاصله را طی کردیم، به کنار مسجد رسیدیم. باور کردنی نبود… مادر جمیل در پیش مسجد خانیز، پایین‌تر از خانۀشان، بالای شاخۀ ستبرِ توت که بر اثر انفجار غلتیده بود، نشسته و نوش‌پیاز پوست می‌کرد.
گفتم: مادر چه می‌کنی این‌جا؟!
بی‌توجه به حرفِ من گفت: بچیم غذای‌تان تیار است. در درون شوربا دال‌نخود انداخته‌ام. اما به‌خاطر آتشِ دوامدار نتوانستم به قدر کافی پیاز تازه و سبزی از زمین بچینم.
این جواب نه‌تنها حالا، بلکه در آن‌وقت نیز که ما در شور جوانی و انگیزۀ دینی، همچون مرغ افسانه‌یی سمندر در آتش زنده‌گی می‌کردیم، غیرعادی می‌نمود. او زنى با استخوان‌بندى قوى و اندکى فربه بود و چهرۀ محکمش براى یک هیکل‌تراش می‌توانست الهام‌بخش تندیسِ مادر وطن باشد.
من و جمیل بالای شاخۀ افتادۀ درخت نشستیم و انتظار کشیدیم که مادرش شوربا را در قروانۀ پشتی عسکری (که سبزرنگ است، به شکل ترموز بزرگ ساخته شده و بندهایی برای انداختن به شانه دارد) بیاورد. آن را به پشتِ جمیل کرد و من نان خشک و سبزی را زیر بغل زدم و به قرارگاه‌مان برگشتیم. وقتی به خانۀ کاکا شفاعت که قرارگاه ما بود رسیدیم، شوربا اندکی ریخته و پشت جمپر جمیل را چرب کرده بود.
یک روز دیگر، چند نفر به شمول بابه ظاهر (گلنور) رستم و جمیل در زیر یک درخت، لب جوی نزدیک خانه، مشغول قصه و شوخی بودیم که ماین هاوان در کنار ما منفجر شد و فاصلۀ بین ما و نقطۀ انفجار، تنها عرضِ یک جوی بود. در این میان، سه نفر از پنج نفر زخمی شدند که یکی از آن‌ها جمیل بود که از ناحیۀ سر کمی جراحت برداشته بود. خون جمیل یک‌طرف رویش را پوشانیده بود و از بنا گوش و زنخش می‌چکید.
مادر جمیل از بالای تخت‌بام قرارگاه، ما را تماشا می‌کرد و با حالتِ عادی و لحن آرام، جمیل را صدا زد: «جمیل بچیم بیا که زخمته بسته کنم و رویته بشویم!»
همۀ آن‌چه که چشم‌دیدِ من از آن مادر عجوبه به حساب می‌رود، همین اندازه است؛ زیرا به‌زودى روزى رسید که قطعۀ ما به قوماندانی قوماندان عظیم تبدیل شد و قاری کمال‌الدین و قطعۀ متحرک جای ما را گرفت. از دوستانم شنیدم که بعداً موقعیت قرارگاه افشاه شد و باران خمپاره، خانۀ گلی کاکا شفاعت را که از چوب‌های نازک پوشیده شده بود، در هم کوبید. خواهر جمیل شهید شد.
خانم کاکا شفاعت که با مادر جمیل در آشپزی همکاری می‌کرد هم شهید شد. اما مادر قرارگاه را ترک نکرد. او بچه‌هایی را که در جنگ‌ها آب‌دیده نبودند، تشجیع می‌کرد. تا این‌که یک روز شدیدترین حملۀ دشمن به‌خاطر تصرف سریچه صورت مى‌گیرد. در قطعۀ قاری کمال‌الدین که عده‌یی جوانِ ناآزموده شامل بودند، پراکنده‌گی رخ می‌دهد. مادر جمیل ماشین‌دار پیکا را به‌دست پسرش می‌دهد و به «سیاه گلی» نقطه‌یی که محل مناسب برای آتش حمایتِ افراد خودی بود و همیشه از آن‌‌جا بالای دشمن آتش می‌کردیم، مى‌فرستد. دشمن این‌گونه عقب زده مى‌شود.
اما آخرین روز زنده‌گى جمیل وقتى بود که چاشتگاه نزد خانواده بازگشته بود و یک گلوله هاوان در مقابل او منفجر می‌شود. گفتند: او که بدنش را چره‌های بی شمار غربال کرده بود، از درد به خود مى‌پیچید. بابه شاه نقل کرد که قبل از شهادت به مادرش دلداری می‌داد و می‌گفت: «من دعا کرده بودم که در راه خدا سوراخ سوراخ شده و شهید شوم و اکنون چنان شد که آرزو کرده بودم.»
چند روز بعد، مادر جمیل که دیگر چیزی برایش باقی نمانده بود، به اصرار مجاهدین، با اندوه بزرگ و صبر جمیلِ یک مؤمن به درۀ عبدالله‌خیل کوچید.
باری زمانی که حکومت مجاهدین در کابل مستقر بود، برادر کوچک جمیل را دیدم که به جوانی رسیده بود و با یک ارابه (کراچی) در بازار بارکشی می‌کرد. او گفت که در خواجه بغرا خانه دارند. روزی هم خبر شدم برای مادر جمیل، به مناسبت روز مادر، جایزه‌یی در غیابش بخشیده بودند.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.