احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:هارون مجیدی/ چهار شنبه 29 سنبله 1396 - ۲۸ سنبله ۱۳۹۶
او رمز جاودانهگی را میدانست
عطر پیراهن خونین یوسف را میشناخت
و سناریوی سرشار از نورانیت موسی را میفهمید
و میدانست که یک کودک در گهواره سخن میگوید
و مسیح میشود
ما نیز میدانیم که:
تندیس دلاوری احمدشاه مسعود
تا ابدیت تاریخ زینت بخش مزارع سبزینه زای دیار ماست
این تکۀ ادبی در پشتی مجموعۀ «ارباب قبیلۀ عشق» آمده که کاری است از بانو مهسا طایع، روزنامهنگار و داستاننویسِ افغانستان؛ به تنِ «ارباب قبیلۀ عشق»، واحد انتشارات بنیاد شهید احمدشاه مسعود لباس چاپ دوخته است.
در «ارباب قبیلۀ عشق» بیشتر یادداشتهای ادبیِ که پیرامون شخصیت و کارنامۀ قهرمان ملی کشور نوشته شده، آمده است. در این زمینه بانو مهسا طایع کارهای زیادی را در سالهای گذشته انجام داده است.
مجموعۀ «ارباب قبیلۀ عشق» با تیراژ پنجهزار نسخه و ۸۵ برگ و در تابستان ۱۳۸۴ خورشیدی به نشر رسیده است.
بانو طایع در «حرف نخست» این مجموعه نوشته است: شهید مسعود نقطۀ اتکا، قوت قلب و باورِ رهایی و آزادی مردم بود. مردی که از نخستین سالهای جوانی خود با قرار گرفتن در مسیر پُر پیچوخمِ تاریخ تجربۀ دورههای مختلف، با توانایی رهبری و فکری خود که خواه محصول وحی و الهام بود و یا نتیجۀ عقلانیتِ برتر و تفکر برتر، توانست از سرزمین خود دفاع کند و از عزت و استقلال و حیثیت مردمانش پاسداری کند.
مهسا طایع به این باور است که تحلیل و ستایش شهید مسعود، به معنای قهرمانپروری و شخصیتپروری نیست، زیرا او نهتنها در یک مرحلۀ حساس و سرنوشتساز سیاسی رهبری نظامی را به دوش داشت، بلکه پایهگذار یک مکتب فکری نو و ارزشمند و انسانساز در افغانستان نیز بود. اگر چه او در یک شرایط حساس و بحرانی ظهور کرد، اما در هیچ موقعیتی فراموش نکرد که کرامت انسانها را پاس بدارد.
شناسۀ مجموعۀ «ارباب قبیلۀ عشق» را با نقل نوشتهیی که در برگهای ۲۲-۲۴ آمده است به پایان میبرم:
به کوردلانی که پنداشته اند با شهادت احمدشاه معسود، نظام مبارزۀ حق علیه باطل واژگون خواهد شد!
سنگدل سروشکن!
آی انساننمایِ خفته در تابود جهل!
آی هیزمشکنِ خونخوار!
آی نفرین شدۀ ساقههای نازک و زخمی!
اینبار خنجر زهرآلودت را در قلب کدام قامت افراشته فرو کردهیی و با چشمان وحشیات نگاه امیدوار کدام شاهین بلندپرواز را نشانه گرفتهای؟
سنگدل سروشکن!
لبخند زشت و گریهات را از چهرۀ شیطانیات پاک کن و پیروزمندانه به تماشای بلندترین سرو این باغ ماست. این سرو نمیافتد. اگر چه با تیرِ تیز و تشنهات قامتش را خم کردهای، اما ریشههای این سرو نابودی تو مقاوم و زنده خواهد بود!
سنگدل سروشکن!
اگر امروز قامت افراشته و نازنین سرو ما را خم کردهای تا دیگر باغ عقدههای بیرحم گریهاش را در دامان نوازشهای عزیز او نگشاید…
اگر امروز آوازهای غم گرفتۀ باغ را میشنوی و از صدای شکستن سبوی خونآلود قلبش به وجد میآیی…
اگر امروز فضای پریشان و ماتمزدۀ باغ، دم زدن را سنگین کرده و در عزای سوما، سرمازده و بیامید است…
شادمان مباش. لکۀ ننگ تو را از دامان زندهگی پاک خواهیم کرد.
سنگدل سروشکن!
باغ خزان زدۀ ما، همچنان با سروهای مقاوم و افراشته خود، با تازیانه بادهای برفآلود تو مبارزه خواهد کرد.
باغ ما پُر از ساقههای نازک و نورستهییست که ریشههایشان در خاک رشد میکند. سبز میشوند. قد میکشند. سرو میشوند و شاخههایشان را در چشمان کور تو فرو خواهند کرد.
سنگدل سروشکن!
ما زخم عمیقی که بر قلبمان نهادهای را تحمل نمیتوانیم. ما انتقام سرو استورمان را میگیریم. هر لحظه سوزش این درد از اعماق مجهول درون ما میجوشد و همچون زبانههای آتشفشانی از سینه جستن میکند و از حلقوم بالا میآید تا از دهانه آتشفشان، از دهان ما سر بردارد و بیرون ریزد و دودمان تو را در شعلههای خشم خویش بسوزاند. و ما تو را در پنجههای قصاص خواهیم شد.
سنگدل سروشکن!
تو ای جغد سیاه و شوم، باغ ما جای برای پروازهای نکبتبار تو نیست،
باغ ما حتا لاشه تورا به دور خواهد افکند.
تو ای زاغ زشت و سیاه که از سرما و تیرهگی و پژمردهگی سبزهها و افسردهگی چشمهساران به نشاط میآیی، تو که جز به ابرو سرما و زشتی و ویرانی نمیاندیشی بالهای سیاهات را از فراز باغ ما برچین، این باغ جای تو نیست!
سنگدل سرو شکن!
من حاصلی از جوانههای سروی هستم که تو قامتش را خمیدهای. ولی من آرزو های سبکبار او را به حقیقت میدهم.
من حلقومت را میفشارم. تا لحظۀ احتظار، تا زندانی شدن نفس شیطانیات در گلو، تا سکوت کبود و سمیای که مرغوای زشت تو را خفه کند.
سنگدل سروشکن و تو ای صیاد وحشی!
اکنون با نشانۀ شوم تو سرو ما از باغ رفته است و مرغ آتش ما پرواز کرده است و دیگر چشم به زمین ندارد. پروازی رو به آسمان. در راه افلاک و هرلحظه دورتر و بالاتر از زمین و هر لحظه نزدیکتر به خدا.
اکنون او از چشمها غایب است و جز نامی و یادی از او در باغ نیست. ولی نام خوب و قشنگ و درخشندۀ او هم، خواب را بر تو حرام خواهد کرد. او آفتابی از عشق بود با رنگِ زرینش و گرمای آتشیناش و درخشش نازنیناش و تلالو زیبا و خوب و گرمی بخش هر لحظه بیشتر و هر لحظه بلندتر و از این پس بارفتنش هم قیامی گستردهتر و فراگیرتر خواهد داشت.
سنگدل سروشکن!
من برای رفتن او اشک نمیریزم تا از آن جام شرابت را پُر کنی! من عزاداری نمیکنم تا توبه رقص و آواز و پایکوبی بپردازی، تا افسانههای شومت رنگ حقیقت نگیرند.
ساقههای من هرلحظه مقاومتر خواهند شد و بر اندام من نیز هرلحظه پری خواهد رویید و از آشیان و بام خانهام پرواز نخواهم کرد، مگر آنکه با سر پنجههای تیزم قلب ستمکار تورا بشکافم من با انتقام سخت، شادمانی و جشن تو را به عزا مبدل خواهم کرد؛ منتظر قصاص باغ باش!
Comments are closed.