احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:مهسا طایع - ۰۱ ثور ۱۳۹۸
بخش نخست/
داستان کوتاه
در روزگارانی نهچندان دور، دهکدهیی بود که تپهیی بزرگ آن را احاطه میکرد. تپه اگرچه پیر بود و حالتی تیره داشت، اما حضورش هستیبخش بود. بهخصوص برای جوانهای دهکده که هر غروب زیر یک درخت کهنسال گردهم میآمدند و تا پاسی از شب ضمن گفتوگو با یکدیگر، چشم به کویر برهنه و بیانتهایی میدوختند که قسمت عظیمی از اطراف تپه را پُر میکرد. بودنشان با یکدیگر اگرچه دلپذیر بود اما تماشای کویر که هیچ راهی به هیچ سرزمینی نمیداد، غمرا در دلشان تلنبار مینمود. تپۀ بزرگ هر شب و هر روز، از سکوت و سکون و تاریکی دهکده در عذاب بود. آرزوهای در دل ماندۀ جوانان دهکده چون نیزه در قلبش فرو میرفت. دلش میخواست وجودش را از این تختهبند سنگی برهاند، اما او باید میماند… باید تن به هیچ زلزله و توفانی نمیسپرد تا بماند و به زمزمۀ خاموشِ روزگارِ از دست رفتۀ جوانان دهکده دل بسپارد، که تنها در گوش او جوانه میزدند. تپۀ پیر تنها حقیقتِ آن دهکده بود که چون خدا برای مردمانش پابرجای بود.
شبی از شبها، توفان غیرمنتظرهیی شروع به وزیدن کرد. جوانهای دهکده، از تپه به طرف خانههایشان سرازیر شدند. توفان هر لحظه سهمگینتر و تندتر میپیچید.
ابرهای تیره و تار، شانه در شانۀ هم، همهجا را پوشانده بودند. ناگاه صدای رعدوبرق کویر را به لرزه درآورد. تپۀ پیر که تا به حال شاهد چنین رویدادی نبود و مدتها میشد که حتا چند قطره باران هم بر تنِ ترکخورده و خشکیدهاش نچکیده بودند، با هیجان و اندکی اضطراب آغوش باز میکرد تا نوازش باران در او رها شود. اما آنشب باران عجیبی میبارید. مردم از ترس در خانههایشان میلرزیدند. تپۀ پیر احساس میکرد پیکرش زیر ضربات و شلاقهای باران و سوزش رعدوبرق ازهم خواهد پاشید.
پیکر برهنهاش تاب هیچگونه مقاومتی نداشت. مدتها بود که حتا یک جوانه هم از خاکِ او سر نزده بود، درست از همان دوران پاشیدهگی، از همانروزهای آشوب که تمام هستوبودش با شمشیرهای برهنه و خشونتهای خام تکهپاره شد، دیگر هیچ گیاهی از خاک تیره و سرد او سر بر نداشت.
بالاخره شب به پایان رسید. نور روشن و سفید صبحگاهی، مستقیم روی چشمهای تپه میتابید. تپه که احساس کوفتهگی عمیقی میکرد، خمیازۀ بلندی کشید. میخواست چشم باز کند، اما انگار پلکهایش خیلی سنگین شده بودند. احساس میکرد در پیرامونش اتفاقهایی افتاده است.
شاید هم خواب میدید که همهجا را بوی سبزه و خاکِ تازه و نَمدار پُر کرده است. شاید خواب میدید که پس از سالها همسایهگی با کویر که جز خشکی و سوزندهگی از آن چیزی نمیتراوید، صدای نرم و نوازشگر آب به گوشش میرسد. نور سفید و روشن صبحگاهی، دست از شیطنت برنمیداشت. آنقدر روی چشمهای تپه لغزید که عاقبت او را وادار کرد تا پلکهایش را به زحمت باز کند.
تپۀ پیر چشم باز کرد، اما چگونه میتوانست آنچه را که در برابر دیدهگان خود میدید، باور کند. احساس کرد بازهم اسب سَرکش خیال است که با یالهای افشان و صورت نجیب و پاهای کشیدۀ استوار، در بیداری و خواب بر او میتازد.
اما نه این خواب نبود. از دل این کویر بیانتها و سوزان، تپهیی عجیب سرسبز و دلکش سر برافراشته بود، با جلوه از باغی که زیبایی و درخشندهگی بهشت را در خاطرههای ازلیاش بیدار میکرد.
خورشید را دید که بالای آن تپه، چه باشکوه بود و چه روشنایی دوستانهیی را در آغوش او رها میکرد.
تپۀ پیر خندید… باورش نمیشد. دستهای پیرش را دراز کرد تا سبزینهگی و طراوت آن باغ را لمس کند، اما همینکه تکانی به خود داد، تازه فهمید که آن تپه چقدر از او دور است. در خود ایستادن و تماشای آرزوهای جوانی در آنسوترک سهل نیست. تپۀ پیر شروع به تقلا کرد.
اما همۀ راهها برایش بسته بود. بین او و باغ جوان که بوی زندهگی و حلاوت تازهگی از آن میتراوید، یک رودخانۀ بزرگ ایجاد شده بود. با آبهایی که چون سیلاب، مواج و ویرانگر طغیان میکردند…
خروس خوشخبر و منادی سحر، اگرچه بانگ برداشته و تاریکی رنگ باخته و چادرش را از طبیعت برچیده بود، اما در دهکده مردم هنوز در خانههایشان خزیده بودند، تنها جوانان بودند که دیگر تاب ماندن در پستوخانهها را نداشتند. و عاقبت با ترس و تردید قدم به بیرون گذاشتند. در دهکده چیز خاصی قابل مشاهده نبود، جز زمینی باران خورده و در و بامی شسته و رفته، و آفتابی که روشنتر از همیشه میتابید.
جوانان با ترس و تردید از دهکده بیرون آمدند. و راه تپه را در پیش گرفتند. تپهیی سرد و تنها که تنها حضور جوانان او را از مغاک تنهایی و پریشانگونهاش رها میکرد.
هیچکس نمیتوانست آنچه را که میبیند باور کند. نگاهها در چشمان هم تیز میشد. اما این ناباوری چون خون در رگهایشان میدوید. اگر ناباوری هم بود، چه ناباوری خوش و شیرین و دلانگیزی بود.
جنید که از دیگر جوانان ارشد بود، زیر لب با تمنا گفت:
کمی آب… من باید چشمهایم را بشویم!
تمنایش بیهوده و بیپاسخ ماند. تپۀ پیر و سرد و سنگی حالا به چشماندازی مبدل شده بود که میتوانست جوانان دهکده را از فرش به عرش پیوند دهد.
دیگر کسی را یارای ماندن نبود. سرسبزی و طراوت باغ در آنسوی رودخانه، نفسش را در فضا میدمید و همه را از خود بیخود میکرد.
تپۀ پیر هم مثل جوانها بیقراری میکرد. هم جانش از شوق این دیدار میتپید و هم تاب دیدار نداشت. بگومگوهای جوانان در دل تپه میپیچد اما تپۀ پیر غرق در عشقی بیخویشتن و ناگزیر بود که بهزودی تمامی هستی او را فرا گرفت. میخواست سر و شانۀ باغ را در آغوش بگیرد. میخواست لمساش کند، میخواست او را تنفس کند، اما نمیشد. عجب بر پیکرۀ خودش، سنگین و سخت گره خورده بود.
با خود اندیشید شاید تدبیر جوانان، راهی را برای من نیز بگشاید. مگر نه این است که من سالها صبور و مهربان و رازدار آیینهیی بودم تا آنها بنشینند و یکدیگر را در من تماشا کنند. اکنون امید میبندم که مرا از بودن در دام خویش وارهانند و کاری کنند که بتوانم پرواز کنم… آنسوترک موجهای خروشندۀ رودخانه راه را بر جوانان بسته بود. هرکدام از آنها چون دانههای رشتهیی پاره و گسیخته به هرسو میچرخیدند تا راهی بیابند که بتواند آنها را به آن سرزمین جادویی پیوند دهد. سرزمینی که به تصادفی نامعلوم، از دل سوزنده و تبدار کویر سر برداشته بود.
چند نفری که دیگر تاب ماندن نداشتند و بیش از این نمیتوانستند در کلاف چکنم سرگردان بمانند، تن به آب سپردند که خود را به آنسوی رودخانه بسپارند، اما این راه که تنها از دالانهای تاریک تفکر آنان عبور میکرد، سرنوشتی جز محتوم شدن به نابودی در پیش نداشت.
ولید به پا ایستاد. بالابلندیاش به رویندهگی سرو بود، با سری به سوی آفتاب و آسمان و نگاهی به دورترها و قدمهای پرغرور جوان، تنها کسی بود که روزن امید را در دل تپۀ پیر میگشود.
تپۀ پیر میخواست او لب بگشاید. تدبیر و چارهاندیشیکند. میدانست که در فراست زودرسِ او همیشه یک کلید برای گشودن قفلهای سنگی وجود خواهد داشت. ولید رو به دوستان خود که ناشکیب و ذوقزده به تماشای باغ ایستاده بودند، گفت:
ـ تفاوت زندهگی افتادۀ ما در اینجا و پادشاهی دوجهانی آنجا، فقط یک رودخانه است، رودخانهیی که نمیدانیم از دل کدام کوه سرچشمه گرفته است و در دل کدام بحر راه پیوند میجوید. همچنان که نمیدانیم آنچه در برابر ما قد کشیده است، یک باغ واقعیست یا سرزمینی که جغرافیایی نمیباشد و فقط زادۀ توهم و خیال ماست. پس تن سپردن به این سیلاب، پذیرفتن مرگی حتمیست، همچنان که دیدیم چگونه دوستان شتابزدۀ ما را در کام نیستی فرو کشاند. پس بهتر است تدبیری بیـندیشیم.
اقبال که با چشمهای زیبانگرش حسرتمندانه به تماشای باغ ایستاده بود و کمتر به حرفهای ولید توجه داشت، با زیرکی خاصی که آن را زادۀ ذهن قدرتمند خویش میدانست، گفت:
ـ رسیدن به آن سرزمین رویایی راههای دیگری هم دارد.
همه پیرامون او حلقه زدند و بیتاب شنیدن شدند. اقبال دستهایش را روی سینه قلاب کرد و همچنان که روی بلندترین نقطۀ تپه قدم میزد، ادامه داد:
ـ ما میتوانیم از پشت تپه به آنسو برویم.
ولید با اعتراض و لحنی هشداردهنده گفت:
ـ اما پشت تپه را درۀ عمیقی فرا گرفته است که عبور از آن ممکن و میسر نیست.
اقبال با قاطعیت و اطمینان خاطر، درحالیکه نگاهش مستقیماً روی ولید متمرکز میشد، گفت:
ـ ما این کار را انجام میدهیم!
ولید خشمگینانه پرسید:
ـ به چه قیمتی؟
اقبال درحالیکه راهش را به طرف پشت تپه در پیش گرفته بود، با سماجت پاسخ داد:
ـ رسیدن به آن تپۀ سرسبز و قدم زدن بر سینۀ باغ آن غنیمتی است ولید… غنیمتی که اگر به قربانی شدن عدهیی هم بینجامد، بازهم غنیمت خواهد بود.
ولید پشت به او ایستاد. درحالیکه عدهیی هنوز در تردید ماندن و رفتن چشم به او دوخته بودند، جنید را دید که فریفته و بیتاب، هوای تسلط باغ در مزرع جانش پیچیده است و با بیانی رسا به تشریح زیباییهای باغ مشغول است.
ـ جنید نمیخواهی جلو اقبال را بگیری؟… جنید با تو هستم. هرچه باشد تو بزرگتر هستی. باید کاری کنی که اقبال به راهنمایی و مصلحت تو گوش کند…
جنید که همچنان غرق در افکار خود بود، با حالت مسحورشدهیی گفت:
ـ تا دیروز اینجا سکوت و سکون و تاریکی، دهکده را و ما را در دستهای پنهانش میخواباند. امروز به برکت یک معجزه، همه چیز در اینجا دگرگون شده است. ما میتوانیم با تسلط بر آن تپۀ سرسبز و عزیز، جهانمند شویم و از این افتادهگی و واپسزدهگی رهایی یابیم.
ولید که متفکرانه به حرفهای او گوش میداد، پیش خود گفت:
ـ زمان میبرد تا بشود جنید را از این خلسۀ شیرین بیرون آورد. رفت و تکیه به درخت اقبال کهنسال نشست. وقتی او نشست، تپۀ پیر احساس نومیدی بیشتری کرد.
اقبال حالا با افراد معدودی که همراهیاش کرده بودند، از بلندی تپه، عمق دره را مینگریست.
انگار تختهسنگهای دره دهان باز کرده بودند تا آنها را ببلعند، زمین زیرپایش نرم و لغزنده به نظر میرسید. هرچه جلوتر میرفت، احساس میکرد که تپۀ سبز گام به گام رهسپار پایگاههای دورتر و والاتری میشود و به گونهیی دستنیافتنیتر میگردد. این بود که هنوز چند گامی به جلو برنداشته بود که باز مثل درختی خشکیده، بیهوده و برهنه بر جای ماند.
بالاخره شب فرا رسید و باز همهجا در کام ظلمت فرو رفت. جوانهای دهکده، مثل همیشه زیر درخت کهنسال بر روی تپه گردهم آمدند، اما این بار گفتوگوی آنان از جنس و رنگ دیگری بود.
دیگر مثل همیشه برهنهگی کویر بر ذهنشان نمیتاخت، بلکه فسونگری و جلوۀ باغ بود که بر خواب و بیداریشان فرمان میداد.
تپۀ پیر همه جان شده بود و همه جان گوش، تا بشنود که عاقبت جوانان دهکده چگونه راهی را برای رسیدن به آن باغ سرسبز مییابند. و اوعاقبت کی خواهد توانست از تمامی خویش به ناتمامی باغ پیوند یابد؟
چگونه میتوانست پیکرۀ پیر و تکیدهاش را در پای بوتههای سبز، در کنار چمن و یا زیر سایهیی وسوسهانگیز از درختان باغ رها کند. تپۀ پیر حالا دیگر آرام و قرار نداشت.
ولید قبل از همه به سخن گفتن آغاز کرد. تپۀ پیر هم همین را میخواست:
ـ ما باید سازوکار و چگونهگی کار کردمان را بسنجیم. نه این رودخانۀ طغیانگر راه ما را برای رسیدن به آن سرزمین جادویی میگشاید و نه ما میتوانیم کوهها و درهها را از میانه برداریم. باید راهگشاتر و بیناتر فکر کنیم.
جنید، همچنان که نگاهش دورترها را درمینوردید، با لحنی آشفته گفت:
ـ حالا چشمهای ما آن باغ را دیده است، دیگر نمیتوانیم به اینجا دلخوش باشیم. باید تمام هستوبودمان را در ساختوبست برای پیوست با آن تپۀ زیبا درهم آمیزیم. بازهم زمزمهکنان ادامه داد:
ـ پیوست به آن تپه ما را جهانمند میکند!
Comments are closed.