احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:بخش هفتاد و نهـم/ چهارشنبه 5 میزان 1396 - ۰۴ میزان ۱۳۹۶
صبح ۶ میزان ۱۳۷۳ با فیر راکتهای گلبدین از خواب برخاستم و ساعت ۷ صبح به سمت وظیفه رفته و حوالی ساعت ۱ برگشتم. تازه داخل خانه شده بودم که صدای تقتقِ دروازه آمد. برادرم گفت، عاصی آمده و میخواهد بیرون برویم. (من و عبدالقهار عاصی تازه عروسی کرده بودیم. او دوست صمیمی من بود، هر روز بدون استثنا با هم میدیدیم و میبودیم. خانۀ قهار عاصی در مکروریان سوم بود، اما چون در آنجا جنگ جریان داشت، در خانۀ خسرِ خود در منطقۀ کارته پروان بهسر میبرد.) بیرون شدم و قهار عاصی را به خانه دعوت کردم، اما وی قبول نکرد. گفتم صدای انفجار و راکت است، بیا در خانه قصه کنیم، بازهم عاصی قبول نکرد و گفت: بیرون هوا خوب است، برویم و چکر بزنیم. عاصی گفت که در ایران شعرهای نوی سرودهام، آنها را با هم میخوانیم. پافشاری من فایده نکرد، ناچار با برادرم عزیزالله ایما و عبدالقهار عاصی به استقامت چهارراهی مولانا (لیسۀ نادریه) حرکت کرده و بعداً از گوشۀ سرک عمومی، جانب باغ بالا رفتیم. صدای انفجار از دوردستها شنیده میشد، اما عاصی همچنان شعر میخواند و ما شنونده بودیم.
عاصی شعر دکلمه میکرد و من گاه صدای زیبای عاصی را میشنودم و گاه صدای انفجار مهیبِ راکتها را. به هر صورت، راه ما ادامه داشت و ما به گردنۀ باغ بالا، سهراهی هوتل کانتیننتال رسیدیم و از آنجا غرب کابل و تپۀ اسکاد و حومههای آن را تماشا کردیم، همهجا را غبار و دمههای جنگ پوشانیده بود. دوباره به طرف چهارراهی مولانا جلالالدین بلخی (لیسۀ نادریه) حرکت کردیم، صدای انفجارها نزدیک شده میرفت. وقتی به منطقۀ دهن نل باغ بالا رسیدیم، ساعت حوالی نماز شام بود. در این هنگام، یک موتر که پُر از افراد مسلح بود، نزدیکِ ما ایستاد و از من نشانی رادیو تلویزیون دولتی را خواست؛ چون من گهگاه در برنامههای تلویزیون ظاهر میشدم، از آن طریق مرا میشناختند. بعد از مکثی کوتاه، دیدیم موترهای آمرصاحب احمدشاه مسعود، جانب حصۀ دوم کارته پروان دور خوردند، عاصی گفت من میروم که با آمرصاحب کمی کار دارم، اما ایما مانع او شد و گفت: «کی میتوانی او را گیر کنی، شاید در این نزدیکیها توقف نکند.»
به هر رو، ما حرکت کردیم و در نزدیکیهای دهن نل، من از عاصی و ایما خواستم که از پسکوچهها برویم؛ زیرا اگر راکتی در سرک قیر اصابت کند، پارچههایش حتماً ما را میگیرد. آنها قبول کردند و از استقامت دهن نل باغ بالا، به بالای سرک دور خوردیم و عاصی بیتوجه به اینهمه سروصداها، کاغذهای نوشتهشدۀ شعرهای خود را از جیب کشیده میخواند و عاشقانه دکلمه میکرد. من واقعاً پریشان و نگران بودم، دلم گواهی بد میداد، تقلا داشتم که زودتر به خانه برسیم. گهگاه چرتی میشدم و نمیدانستم عاصی چه میگوید.
باد میوزید و ما دو برادر برای اینکه شعرهای او را درست بشنویم، در دو جانبش قرار گرفته بودیم. فاصلۀ کمی به خانۀ ما مانده بود. در کوچه همه مصروف بودند: نوجوانی آبی را که از نل گرفته بود، به خانۀ خود انتقال میداد؛ دو تن دیگر در حال رفتن به بیرون از حیاط خانۀ خود بودند؛ بچههای قد و نیمقد چشمپتکان و توپدنده میکردند؛ و تعدادی از اطفال خُردسن نیز مقابل خانه، با گودیهای دست ساختۀ خود بازی میکردند. همه مصروف بودند که ناگهان صدای هلهله و شور و هیجانِ بازیِ اطفال در کوچه به صدای نوحه و گریه تبدیل شد و هیچ ندانستیم که چه واقع شد.
Comments are closed.