هیـچ؛فقــط انفجار

گزارشگر:زبیـر رضوان/ دو شنبه 1 عقرب 1396 - ۳۰ میزان ۱۳۹۶

انفجار خطرناک بود. شیشه‌ها لرزیدند. احتمالاً همین نزدیکی‌ها بود. مشخص نبود صدا از کدام طرف آمد. لعنتی‌ها ساعت ده شب هم کابل را آرام نمی‌گذارند.
از خواب پریده بودم اما هنوز در بستر قرار داشتم. چشم‌هایم را دوباره بستم و فقط به صحنۀ بعد از انفجار فکر کردم. به تمام آن در و دیوارهایی که ممکن mandegar-3است این انفجار آن‌ها را ترکانده باشد، به تمام آن نظامیان و غیرنظامیانی که پس از انفجار اگر زنده مانده‌اند و اندکی به هوش آمده‌اند، شروع کرده‌اند به بلندبلند گریستن و جیغ زدن. به تمام آن دست‌ها و پاهای جدا افتاده. به تمام آن شیشه‌های ریخته و به امبولانس‌هایی که قرار بود از راه برسند.
زخمی‌ها تا رسیدن امبولانس‌ها باید زجز بکشند و هیولای ترس و خون را دور و برشان ببیند. دیدم نمی‌توانم آرام بگیرم. بالاخره سعدی درست گفته که ما هم بنی‌آدم هستیم و اعضای همدیگر. به‌جز انتحارکننده، دیگر تمام ساکنین شهر که پانزده سال است به انتحاری عادت کرده‌اند، این سخنِ سعدی را خوب می‌فهمند و بعد از شنیدن صدای هر انفجار، به سوی تلویزیون‌ها، رادیوها و یا فیسبوک‌های‌شان می‌دوند. پس از اطلاع از مکان دقیق انفجار، اگر کسانی از نزدیکان‌شان در آن دور و بر بود، حتماً به رسم احوال‌گیری زنگی هم می‌زنند و وارخطا جویای تندرستی آن‌ها می‌شوند.
به فیسبوک رفتم و یک‌راست به صفحۀ Kabul Security سر زدم. دیدم هنوز کسی پست نگذاشته است. نوشتم: «صدای انفجار نیرومندی شنیده شد، کسی می‌داند کجا بود؟» بالافاصله یک نفر که شاید صدا را نشنیده بود و یا هم انفجار و مرگ تکراری دیگر برایش معنایی نداشت، دیدگاه گذاشت: «زیر خایه‌ات بود.»
حوصلۀ پاسخ نوشتن را نداشتم. دیدگاه دوم نوشت: «بلی من هم شنیدم دوست عزیز، خدا خیر کند!»
برای یک درس کوچکِ اخلاقی دیدگاه دومی را لایک زدم تا اولی کمی احساس شرمنده‌گی کند. شاید هم نکند اما مهم نیست. حق دارد این حادثه‌ها را و آن‌هایی که انفجار را جدی می‌گیرند تمسخر کند. چند ثانیه بعد، یکی دیگر آمد و زیر دیدگاه اولی نوشت: «شرمندۀ اخلاقت». یک نفر دیگر هم در ریپلای آن‌ها فقط «خخخخخ» نوشت. دیدگاه‌های دیگری هم آمدند. توجه نکردم و رفتم ببینم در خود صفحه چه خبر است. ده دقیقه گذشته بود و بر اساس تجارب، باید تا حالا از مکان دقیق انفجار خبری دست به دست شده باشد. دیدم پست‌های زیادی گذاشته‌اند و چند تای اولِ آن فقط نوشته بودند که صدای انفجار را شنیده‌اند. در پست‌های بعدی، کم‌کم یادآور شده بودند که صدای انفجار را از کدام سو شنیده‌اند. مثلاً نوشته بودند «صدای مهیبی از سوی کارتۀ پروان شنیده شد.» من در کارتۀ پروان بودم و می‌فهمیدم که انفجار کمی دورتر از کارتۀ پروان است، بنابرین خبر او را لایک نزدم. به پست دیگر رفتم. نوشته بود: «انفجار نزدیک مکروریان بود.» دیگری به منطقۀ افشار اشاره کرده بود اما مطمین بودم که هنوز هیچ‌کسی دقیق ننوشته است. باید چند دقیقۀ دیگر صبر می‌کردم تا کم‌کم خبر دقیق را بخوانم. پنج دقیقۀ دیگر گذشت و یک نفر پست تازه گذاشت: «یک موسسۀ خارجی در شهر نو هدف حملۀ انتحاری قرار گرفته است.»
گفتم: «خدای من بازهم شهر نو!»
از انفجاری که در کابل سیتی‌سنتر شده بود هنوز دو روز می‌گذشت. این تروریستان چقدر فعال اند. لعنتی‌ها ماشین آدم‌کشی اند. شاید هنوز خون دیوارهای انفجار اولی نخشکیده باشد. به ناتوانی دولت تأسف خوردم و برای یک لحظه به فکر فرو رفتم و پرسش همیشه‌گی در ذهنم جان گرفت؛ “آخر چه خواهد شد؟” پاسخش هم همیشه‌ یکی بود: هیچ!
پانزده سال زمان کمی نیست، می‌تواند یک‌چهارمِ عمر آدم باشد. در افغانستان با توجه به وضعیت بهداشتی، روانی و امنیتی ممکن است نصف عمر آدم به حساب آید. در این مدت بیم انفجار خیلی اندک شده است. ترس تنها برای همان چند لحظۀ پس از انفجار در شهر می‌پیچد و تمام. پاسخِ پرسش ذهن همه، همان هیچ است. یک هیچِ کلان برای هر دو طرف؛ قربانی و حمله‌کننده. مردم راهی جز سکوت و فراموشی ندارند. راهی جز فکر کردن به این‌که این مرگ نابهنگام ممکن است دامن هرکسی را در هرجایی بگیرد. از این‌که مرگ این‌قدر عادی شده است دلم فشرده شد و یاد ترانه‌یی افتادم که جدیداً خوانده بودند: «بخوان مرا به اسم کوچکم که انتحاری است…»
صدای آژیر چند تا امبولانس از دور آمد. از فکرهایم بیرون شدم. از جایم بلند شدم. رفتم دم پنجره و بازش کردم. هوای خنک و لذت‌بخشی به صورتم خورد. صدای آژیر امبولانس‌ها‌ نوسان داشت. صدا مثل موج ضعیف رادیویی، بلند و پایین می‌شد. صدای دلهره‌آورِ امبولانس‌ها همیشه گویای یک فاجعۀ بزرگ است. یادم آمد پدرکلانم را که پیش از درگذشتش به بیمارستان انتقال می‌دادند؛ چقدر با این آواز امبولانس حساسیت پیدا کرده بودم. کنار پدرکلانم در درون امبولانس نشسته بودم و هرلحظه می‌خواستم صدای امبولانس خفه شود، اما چاره‌یی نداشتم. باید این آژیر روشن می‌بود تا راننده‌ها برای امبولانس راه می‌دادند. آژیر امبولانس از یک‌سو و نفس‌نفس زدن پدرکلانم به سختی از سوی دیگر، دلم را تنگ کرده بود.
حالا، پس از انفجار آژیر امبولانس‌ها به این می‌ماند که کابل گریه کند. از پشت پنجرۀ طبقۀ ششم اپارتمانی که من از چند سالی در آن زنده‌گی می‌کردم، بخشی از شهر پیدا بود. خانه‌ها آرام پهلوی همدیگر لمیده بودند. خانه‌های بزرگ‌تر و بلندتر چراغ‌های روشن‌تری داشتند و خانه‌های کوچک‌تر و یک‌منزله، یا چراغ‌های کم‌نور داشتند و یا هم چراغ‌های شان خاموش بودند. بالاخره ساعت حدود ده‌ونیم شب شده بود و مردم غریب باید وقت‌تر می‌خوابیدند تا فردا وقت‌تر بیدار می‌شدند تا به کارهای‌شان برسند.
از پشت این پنجره به چیزهای زیادی می‌شد فکر کرد. به خط درشتی که بین فقرا و سرمایه‌داران کشیده شده بود، به خانه‌های‌شان که گویای وضعیت و سطح زنده‌گی‌شان بود، به فساد گسترده‌یی که مانند خون گندیده‌یی در زیر پوست کابل جریان داشت و به ساده‌گی به چشم نمی‌رسید. تنها رسانه‌ها و فیسبوک مچ فساد را می‌گرفتند و آن‌ را افشا می‌کردند. نتیجه‌اش اما همان هیچ بود. تغییری در کار نبود و هر روز تنها به حجم اخبارِ بد افزوده می‌شد.
تلیفونم لرزۀ خفیفی کرد. تماسی ناموفق از شهلا بود. دوـسه سالی می‌شود که نامزد استیم. این انفجار حتماً او را هم از خواب بیدار کرده. زنگ زدم. بعد از تک زنگی پاسخ داد: «بله، جواد؟»
ـ «سلام عزیزم.»
ـ «چه شده… انفجار طرف شما بود؟»
ـ «نه عزیزم نگران نباش. کمی دورتر بود. شهر نو.»
نفسی از سر راحتی کشید و گفت: «خدایا شکرت… جواد خیلی ترسیدم.»
ـ «من هم ترسیدم. صدای وحشتناکی داشت.»
ـ «اگر صدایت را نمی‌شنیدم از نگرانی می‌مردم… خوب شد تلیفونت روشن بود.»
گفت‌وگو تا خداحافظی ادامه یافت. انفجار فراموش‌مان شده بود. صدای شهلا کمی از دلهره‌ام کاست.
سروصدای امبولانس‌ها هنوز به گوش می‌رسید. دوباره به فیسبوک رفتم و به صفحۀ عمومی سر زدم. همه از انفجار و تلفات نوشته‌ بودند. کسی نوشته بود ۱۰ نفر کشته شده‌اند و کسی هم نوشته دو نفر. معلوم نبود شمار دقیق کشته‌‌شده‌ها چقدر بود. با خود فکر کردم شاید برای این‌که ساعت ده شب جاده‌های کابل چندان بیروبار ندارد، تلفات کم باشد.
خسته‌گی فشارم می‌داد. گفتم هرچه باشد فردا مشخص می‌شود. فردا تمام رسانه‌ها و سراسر فیسبوک پُر خواهند شد از شمار دقیق کشته‌ها و زخمی‌ها. اما چرا عطش دانستن این تلفات را داشتم؟ پاسخی جز همان هیچ نداشتم. می‌خواستم برای چه بدانم؟ برای هیچ.
گفتم: «باید بخوابم. فردا بسیار کار دارم.»
دوباره دم پنجره رفتم. یک‌بار دیگر به پایین دیدم. یکی از مغازه‌ها باز بود. مردی با خریطۀ پُر از خوراکی از آن بیرون آمد. دروازۀ موترش را باز کرد، خریطه‌اش را جابه‌جا کرد و رفت از دروازۀ دیگر پشت فرمان نشست. چراغ‌های موترش روشن شدند و من موتر را تا جایی که به یک کوچۀ دیگر پیچید و از نظرم ناپدید شد، دنبال کردم. من ماندم و فکر‌های پشت شیشه. این بار به این می‌اندیشیدم که کابل شهر عجیبی‌ست، مرگ و زنده‌گی در آن یک‌سان جریان دارد. پنجره را که بستم، هوای خنک متوقف شد اما صدای گریۀ کابل هنوز شنیده می‌شد و با عبور و مرور امبولانس‌ها کم‌وبیش می‌شد.
رفتم و آرام در بسترم خزیدم اما خوابم نمی‌برد. به چه فکر می‌کردم؟ به هیچ!…

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.