احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:محمد رفیع رفیع/ چهار شنبه 3 عقرب 1396 - ۰۲ عقرب ۱۳۹۶
دربارۀ سوم عقرب سال ۱۳۴۴ مطالبِ زیاد گفته یا نوشته شده. کسانی که در آن سال در کابل میزیستند، هرکدام خاطرهیی از این رویداد دارند. شماری این رویداد را دسیسۀ خارجیها خواندهاند و شمار دیگری خاطراتِ خیالی بافتهاند، و حقایق در میان انبوهی از درست و نادرست پنهان مانده است. در این نوشته، من به عنوانِ یکتن از شاهدانِ رویدادهای سومِ عقرب ۱۳۴۴، میخواهم یادداشتها و شنیدههایم را با شما در میان بگذارم.
در این سال دانشجوی صنف یازدهم دارالمعلمین کابل بودم. در خزان سال ۱۳۴۴ چند ماه پیشتر از سوم عقرب, انتخابات شورای ملی به پایان رسیده بود. در نتیجۀ این انتخابات، افغانستان برای نخستینبار دارای یک پارلمان متشکل از دو اتاق مجلس نمایندهگان (ولسیجرگه) و مجلس سنا (مشرانوجرگه) شده بود.
قرار بر آن بود که در مطابقت با قانون اساسی جدید، کابینۀ جدیدی که در آن برای نخستین بار اعضای خانوادۀ شاهی عضویت نداشته باشند، تشکیل شود. قانون اساسی جدید، در ظاهر آزادیهای مدنی و سیاسی شهروندان را تا حدودی تضمین میکرد و مفاهیم تازهیی چون آزادی بیان، آزادی اجتماعات مسالمتآمیز و تشکیل احزاب سیاسی در این قانون پذیرفته شده بودندـ هرچند که قانون احزاب سیاسی تا پایان سلطۀ رژیم شاهی منظور و نافذ نشد. قانون اساسی جدید همچنان قوای سهگانۀ دولتی را تفکیک کرده بود. در این قانون با وصف آنکه همۀ صلاحیتها در دست پادشاه متمرکز بود، پادشاه غیرمسوول و واجبالاحترام اعلام شده بود.
پس از انتخابات شورای ملی، پادشاه، دکتور محمدیوسف ـ یک شخص تحصیلکردۀ غیرخاندانی ـ را موظف به تشکیل کابینه ساخت. دکتور یوسف پیش از آن نیز مدت دوسال نخستوزیر دورۀ انتقالی بود. از طریق رادیو افغانستان که یگانه رسانۀ دولتی سرتاسری آن زمان در کشور بود، اعلام شده بود که ولسی جرگه فیصله کرده است مراسم رای اعتماد به حکومتِ جدید روز دوم عقرب بهطور علنی برگزار شود.
داستان از همینجا آغاز میشود. اکثریت مردم که با مفاهیم تازۀ پارلمان، رای اعتماد به کابینه و از اینگونه اصطلاحات آشنایی دقیق نداشتند، نمیدانستند که رای اعتماد علنی یعنی چه. در دارالمعلمین کابل این خبر بازتابِ گستره یافت. روز دوم عقرب شماری از دانشجویان برای جا گرفتن صبح زود به طرف شورای ملی رفتند.
قابل یادآوری است که در این سالها دارالمعلمین کابل با تأثیرپذیری از معلمین آگاهش، به مرکز روشناندیشی و تحولپسندی تبدیل شده بود. در این زمان به ابتکار دانشجویان در هر سه یا چهار ماه نمایشنامههایی ترتیب میشد و برای تماشا نه تنها دانشجویانِ خود این مکتب یا مکاتب لیلیۀ دیگر، بلکه مردم منطقۀ کارته چهار و دهبوری نیز دعوت میشدند. در این نمایشنامهها برضد بیعدالتی، رشوهخواری، روشهای بوروکراتیک اداری و فساد در اداره، نمایشنامههایی توسط شاگردان تمثیل میشد. پیام این نمایشنامهها و مقالات در آگاهیدهی و انگیزه بخشیدن به مردم تأثیرگذار بود و روحیۀ ضدیت با استبداد و مبارزهجویی بهخاطر تأمین عدالت اجتماعی را تقویت میکرد.
از اینرو دانشآموزان این مکتب به مسایل اجتماعی و سیاسی دلچسپیِ خاص داشتند و جریانات سیاسی کشور را بهطور پیگیر دنبال میکردند. کسانی که روز دوم عقرب به شورای ملی رفته بودند، پس از دوـسه ساعت برگشتند و گفتند که جلسۀ رای اعتماد به دلیل بینظمیهایی که پیش آمد، تا فردا به تأخیر افتاد؛ زیرا شمار زیادی به شورای ملی آمده و تالار شورا را پُر کرده بودند و برای وکلا جای باقی نمانده بود، از این جهت نیروهای امنیتی مردم را از تالار و محوطۀ شورای ملی به زور بیرون کردند و گفته شد که نشست رای اعتماد، فردا (سوم عقرب) برگزار میشود. این موضوع علاقهمندی بیشتری در میان دانشجویان ایجاد کرد.
روزسوم عقرب من دیرتر از دیگران به طرف شورای ملی روان شدم. در قسمتی که جادۀ پل سرخ به جادۀ دارالامان وصل میشود، با اجتماع مردم مواجه شدم. پس از کنجکاوی روشن شد که اینها کسانی اند که پولیس مانع رفتنشان به سوی شورای ملی شده است. جمعیت آرام و خاموش معلوم میشد و صدای ضعیفی از میان مردم شنیده میشد. زمانیکه به جمعیت ـ که شمارشان بهطور تخمین به چهارصد تا پنجصد تن میرسید ـ نزدیک شدم، نخستوزیر داکتر یوسف را دیدم که موترش را در وسط جاده توقف داده و با جمعیت صحبت میکند. خانۀ او هم کمتر از پنجصد متر از این محل فاصله داشت. در آن زمان، مقامات دولتی بدون بادیگارد و موترهای تعقیبی و اینگونه چیزها که این روزها رسم است، در جادهها رفتوآمد میکردند. داکتر یوسف که به دروازۀ عقبی موتر تکیه داده بود، با لحن گلهآمیز مردم را خطاب کرده میگفت: “به شما چه کسی این آزادی را داده است؟ به شما چه کسی اجازۀ اینگونه اجتماعات را داده است؟”. گویا او جلوگیری از حرکت موترش را نوعی بیاحترمی میدانست که بهخاطر آن مردم را ملامت میکرد و آزادیهایی را که در قانون بازتاب یافته بودند، به رخ مردم میکشید. گویا خودش را در محور این امتیازات در قانون میدانست.
نمیتوانستم سخنان او را بهطور واضح بشنوم. تا اینجا همه چیز بهآرامی پیش میرفت. مگر این آرامش دیر دوام نکرد. بهزودی یک موتر سیاه نوع شورلت که مخصوص اعضای کابینه بود، نزدیک جمعیت توقف کرد و از داخل آن وزیر داخلۀ آنزمان داکتر عبدالقیوم ـ برادر داکتر ظاهر رییس ولسیجرگۀ آنزمان ـ بیرون شد. داکتر قیوم در حکومت انتقالی وزیر داخله بود. وزیر داخله مستقیماً طرف داکتر یوسف رفت و چیزی با هم سرگوشی کردند. پس از آن، وزیر داخله از مردم مؤدبانه تقاضا کرد راه را برای موتر صدراعظم باز کنند که او کارِ عاجل دارد و باید برود. وزیر قول داد به همۀ پرسشهای جمعیت خودش پاسخ میگوید. مردم هم تقاضای وزیر داخله را با این باور که او به پرسشهایشان پاسخ میگوید، پذیرفتند و بدون مزاحمت از مسیر موتر نخستوزیر کنار رفتند.
همینکه موتر داکتر یوسف دور شد، داکتر قیوم مستقیماً به سوی یک نیروی هشتاد یا صد نفری پولیس که در فاصلۀ اندکی مترصد اوضاع ایستاده بودند، رفت و چیزی به آنها دستور داد و خودش برگشت و بدون اینکه یک کلمه بگوید، به موترش نشست و بهسرعت دور شد. همینکه وزیر داخله از جمعیت فاصله گرفت، یک افسر پولیس که فرمانده واحد پولیس بود، خطاب به جمعیت گفت: “ولسی جرگه فیصله کرده است که جلسۀ رای اعتماد به کابینه غیرعلنی باشد، بنابراین شما باید بروید پشتِ کارتان”.
این در واقعیت همان چیزی بود که وزیر میخواست به مردم بگوید، مگر ترجیح داد پیامش را از زبان یک افسر پولیس به مردم برساند. مردم این گفتۀ افسر پولیس را نپذیرفتند و استدلالشان این بود: اگرچنین فیصلهیی وجود میداشت، از طریق رادیو افغانستان به اطلاع مردم رسانده میشد.
برداشت تظاهرکنندهها این بود که آنچه افسر پولیس ادعا کرد، حتمن دستور وزیر داخله است و این موضوع مردم را بیشتر از پیش عصبانی میکرد. مردم با این باور که حکومت با آنها نیرنگبازی میکند، از جایشان تکان نخوردند. در این حالت پولیسهایی که به چوبدست (باتون) مجهز بودند، به طرف جمعیت حملهور شدند. مردم هم با پرتاب سنگ به سوی نیروی ناچیز پولیس به مقابله اقدام کردند. در آن زمان پولیس اسلحۀ گرم نداشت و هنوز نام کلایشنکوف را کسی نشنیده بود.
یادآوری میشود که در آن روزها جادۀ دهمزنگ – دارالامان زیر ساختمان بود. جادۀ سابق کندنکاری و جغلهاندازی شده بود و در میان فرش جغل روی جادۀ نیمکاره سنگهایی پیدا میشد که در کفِ دست جا بگیرند و برای سنگجنگی مهمات برسانند.
هر دو طرف تلاش میکردند بالای جاده مسلط شوند. پولیسها یکنوع کلاه سفید به سر داشتند که آنها را از ضربۀ سنگ محافظت میکرد. در آغاز جنگ پولیسها پیشروی کردند و مردم به سمت فابریکۀ حجاری و نجاری و کارتۀ چهار عقبنشینی کردند. مگر مردم با چیدن سنگهایی که توسط پولیس به سویشان پرتاب شده بود، دوباره مجهز شده و در حملۀ متقابل پولیسها را که تعدادشان خیلی کمتر از دانشجویان بود، به سوی لیسۀ حبیبیه عقب راندند و جاده در اختیار مردم قرار گرفت.
در این مرحله، روحیۀ بیهدفی و شورشگری مسلط بود. من متوجه شدم که چند تنی به سوی مینیبسی که ازسوی دهمزنگ به طرف دارالامان میرفت، سنگ پرتاب کردند. یکعده به این حرکت اعتراض کردند و در نتیجه سنگاندازی به سوی رهگذران و موترها قطع شد. تعداد جمعیت هم لحظه به لحظه افزایش مییافت.
تا اینجا مردم دیدند چون حکومت نمیگذارد به شورای ملی بروند، باید موضوع را فراموش کنند، مگر نمیدانستند در عوض چه کنند و به این طریق روحیۀ بیهدفی و شورشگری غلبۀ بیشتر مییافت. شمار مردم هم هرلحظه با پیوستن دانشجویان و بازاریان افزایش مییافت. درنزدیکی این منطقه، گذشته از دانشگاه کابل که بزرگترین مرکز دانشجویی در کشور بود، چندین مکتب پسرانه و دخترانه نیز قرار داشت. از همه نزدیکتر لیسۀ مسلکی زراعت کابل بود که در موقعیت آن در حال حاضر مدرسۀ آیتالله محسنی به نام «خاتمالنبیین» قرار دارد. همچنان به فاصلۀ اندکی لیسه حبیبیه، همچنان لیسۀ غازی و لیسههای دخترانۀ سوریا و رابعه بلخی، تخنیک ثانوی، صنایع، دارالمعلمین کابل و ابنسینا و لیسههای اصول تحریر، سپورت و لیسۀ نرسنگ قرار داشتند. همچنان لیسههای قبایلی رحمان بابا و خوشحال خان در نزدیکی این محل قرار داشتند.
خبر برخورد پولیس با تظاهرکنندهگان به سرعت به لیسهها رسید. شاگردان لیسهها و شمار زیادی از رهگذران از روی کنجکاوی یا علاقهمندی به محل تظاهرات میرسیدند. هرچند مدیران لیسهها تلاش کرده بودند تا شاگردان از مکاتب بیرون نشوند، مگر شاگردان راههای فرار از مکتب را پیدا کرده، به تظاهرات میپیوستند.
در جریان این بیهودهگی یک افسر پولیس سوار برموترسایکل سهتایرۀ کجاوهدار به بسیارسرعت از سمت دهمزنگ به سوی جمعیت مردم راند که شاید هدفش پراکنده کردن مردم بود، مگر از بخت بدش موترسایکلش در وسط جمعیت در بین جغل و ریگ گیرماند، و او در محاصرۀ صدها تن خشمگین قرار گرفت. این حرکت تحریکآمیز، مردم را بیش از پیش خشمگین کرد و او را سنگسار کردند. صدها سنگ به سوی این افسر که به یک هدف بدون حرکت تبدیل شده بود، پرتاب میشد. یگانه امتیاز این شخص کلاه او بود که سرش را در برابر سنگ محافظت میکرد. هرچند یک عده دیگران را به خویشتنداری فرا میخواندند و از سنگباران منع میکردند، مگر مردم که از پولیس سخت ناراحت بودند به سنگاندازی ادامه میدادند. من که انتظار اینگونه خشونت را نداشتم، گمان کردم که افسر پولیس حتمن مرده است، مگر پسانها شنیدم که به شدت مجروح شده، مگر زنده است. امیدوارم تا هنوز زنده باشد.
در گرماگرم این بیهدفی، یک جوان با لباس ساده، بالای دیوار یا غرفه بلند شده مردم را مخاطب قرار داده به لهجۀ بدخشانی شروع به سخنرانی کرد. او مردم را از خشونت منع کرده، تأکید کرد افراد نیروی پولیس برادران ما هستند و همانند سایر مردم کشور از ستم و استبداد حکومت رنج میبرند. کسانیکه او را میشناختند، گفتند این شخص طاهر بدخشی نام دارد و یکی از شخصیتهای سیاسی جوان است. او در این سخنرانی به ماهیت ظالمانۀ حکومتهای استبدادی پرداخته و روی این موضوع تأکید کرد که در نظامهای استبدادی قانون تنها بالای بیچارهگان تطبیق میشود و حاکمیتها در برابر هیچکس پاسخگو نیستند.
با سخنرانی این شخص، یک حرکتِ خودجوش که با فتنهانگیزی به یک شورش خشونتآمیز تبدیل شده بود، ناگهان تغییر ماهیت داد و به تظاهرات دادخواهانۀ ضد استبدادی تبدیل شد. سنگها به زمین پرتاب شدند و پس از آن دیگر کسی به سوی هیچکس سنگ پرتاب نکرد. حتا واحد پولیسی که پیشتر از آن با مردم درگیر شده بود، نزدیکتر آمدند تا سخنرانیها را بشنوند.
تا این زمان شمار تظاهرکنندهها هم لحظه به لحظه افزایش مییافت و صدها تن خود را به محل تظاهرات رساندند. مظاهره دیگر محدود به یک محل نماند و به سوی چهارراه دهمزنگ حرکت کرد. در این آوان چند تن خطاب به مظاهرهچیان فریاد میزدند یک عده از دوستان ما و شما را پولیس کارته چهار توقیف کرده است، بیایید برویم آنها را که در “مأموریت پولیس” کارته چهار دستگیر شده اند رها کنیم. مگر شمار اینها اندک بود و مردم هم علاقه نداشتند مسیر تازۀشان را تغییر دهند. ستیژی را که طاهر بدخشی آغاز کرده بود، در اختیار سخنرانان گوناگون قرار داشت. در این مظاهره شخصیتهای زیادی سخنرانی کرده و از ماهیت طبقاتی، بیعدالتیها، تبعیض فساد و مظالم حکومت سخن گفتند. در میان آنان، شخصیتهایی بودند که به سیاست میپرداختند و این نخستین تبارز آشکار آنان بود که با مردم سخن میگفتند. من در میان آنان داکتر عثمان (مشهور به عثمان لندی) استاد دانشکده علوم دانشگاه کابل و پسانتر یکی از رهبران جنبش انقلابی “شعلۀ جاوید” را شناختم.
تظاهرات از چهارراه دهمزنگ به سوی دانشگاه کابل حرکت کرد و در پیش مقبرۀ “سید جمالالدین افغان” توقف کرد و عدۀ دیگری به سخنرانی پرداختند. حوالی ساعت دوازده مظاهره از راه گردنۀ سخی به کارته پروان رسید و از آنجا تا پارک زرنگار به گونۀ مسالمتآمیز به پیش رفت. در پارک زرنگار نیز سخنرانان زیادی به مردم دربارۀ مظالم دستگاه حاکمه، رشوه خواری، حقتلفیها، تبعیض و بیعدالتیهای گوناگون سخن گفتند. من از مقابل قبر سید جمالالدین برگشتم.
حوالی ساعت سه پس از چاشت در دارالمعلمین کابل آوازه شد که حکومت بالای مظاهرهچیان فیر کرده و یک عده در اثر آتش نیروهای نظامی رژیم به قتل رسیدهاند. محل این رویداد را کارته چهار گفتند که قابل تعجب بود؛ زیرا تظاهرات از راه گردنۀ سخی به پارک زرنگار رفته بود. من بهخاطر کنجکاوی و دانستن حقیقت موضوع تصمیم گرفتم به کارته چهار بروم. توسط بایسکل به عجله به طرف کارته چهار رفتم. همین که در وسط کارته چهار در مقابل مسجد رسیدم، وحشتزده شدم؛ زیرا کارته چهاری را که همیشه پُرجنبوجوش است، به طرز وحشتناکی خالی از انسان یافتم. در ساعت سه یا سهونیم پس از چاشت هیچ زندهجانی در روی جاده وجود نداشت و همهجا خاموشی مرگبار بود. مگر این خاموشی زیاد دوام نیافت. ناگهان غرشی وحشتناکی شنیدم. این غرش از یک وسیلۀ نظامی بود که پسانترها با نامش آشنا شدم که آن را بیردیم یا نفربر زرهی میگفتند. این وسیله که با آخرین سرعت در حرکت بود، از وسط کارته چهار از سمت لیسۀ رابعه بلخی به سوی سرای غزنی میتاخت، من که وحشتزده شده بودم، متوجه نشدم که این وسیله فیر هم می کرد یا خیر. از وحشت و سراسیمهگی بایسیکلم به جوی کنار جاده افتاد و خودم را به دروازۀ گاراژ یک خانه رساندم و دقایقی همانجا ماندم. پس از آن بایسکل را برداشته و از ساحه کارته چهار فرار کردم.
آن شب ازطریق رادیو افغانستان شنیدیم که کابینۀ دکتور یوسف از ولسیجرگه رای اعتماد گرفت. مگر سوال این بود که نیروهای دولتی بالای کدام تظاهرکنندهها آتش گشوده بودند؛ زیرا تظاهرات بهطور مسالتآمیز تا پارک زرنگار پیش رفته بود و در آنجا پایان یافته بود.
به باور بسیاریهایی که به این موضوع علاقهمندی داشتند، شاید گروهی که میخواستند دوستانشان را از بند پاسگاه پولیس کارته چهار رها سازند، یک عده را با خود همراه ساخته و در مسیرشان یک عده آدمهای دیگر هم یکجا شده، به سمت پاسگاه پولیس کارته چهار رفته باشند. منزل دکتور یوسف نخستوزیر هم در دوصدمتری این پاسگاه قرار داشت. این حرکت شاید مقامات حکومتی را سراسیمه ساخته و از این جهت از نیروی ارتش استفاده کردهاند. شاید پولیس کارته چهار هم که خود را در معرض تهدید فکر میکرده، در مورد تعداد تظاهرکنندهها به مقامات دولتی مبالغه کرده و خطر را بزرگ جلوه داده باشد.
اینکه چه کسی فرمان آتش داده است، حرف و سخنها زیاد گفته میشد. مردم بهویژه میخواستند بدانند که واکنش شخص شاه که گویا خود را مبتکر دموکراسی و حقوق شهروندی وانمود میکرد، چه بوده است. مرحوم صدیق فرهنگ که در این زمان در صحنۀ سیاسی کشورفعال بود، نتوانسته است در کتابش “افغانستان در پنج قرن اخیر” در این زمینه کار زیادی انجام دهد یا کدام گوشهیی را روشن سازد. مرحوم غلاممحمد غبار هم در این زمینه در تاریخ مشهورش “افغانستان در مسیر تاریخ” خاموشی اختیار کرده است.
دربارۀ اینکه کدام مقام دولتی تصمیم آتش گشودن به روی تظاهرات گرفته است، شایعات زیادی در جریان بود. همچنان در پیرامون شمار کشته شدهها، شایعات و مبالغهها در جریان بود تا اینکه حکومت که معمولاً در این گونه موارد خاموشی اختیار میکرد، تظاهرات سوم عقرب را کار یک عده “ماجراجو” عنوان کرده و تلفات آن را سه تن اعلام کرد. بازار شایعات هم که شمار کشته شدهها را ده ها تن وانمود میکرد، بیشتر از سه نام را ارایه کرده نمیتوانست: شهید حسن خیاط، شهید شکرالله دانشجوی لیسۀ زراعت کابل و نام شخص سومی را فراموش کردهام.
دربارۀ شخصی که بالای تظاهرکنندهها آتش گشوده و یا امر استفاده از نیروهای ارتش را داده بود، همه به این باور بودند که دستور از سوی سردار ولی، داماد ظاهرشاه و پسر مارشال شاه ولیخان صادر شده بود که در آن زمان فرمانده پادگان مرکزی (قول اردوی مرکز) بود. این سردار در آن زمان چهرۀ خشن و میرغضب سلطنت بود که توان و اراده و صلاحیت سرکوب را داشت. دستور سردار ولی توسط واحد کوماندوی ارتش که یک نیروی تازهتشکیل در چهارچوب ارتش بود، به فرماندهی دگروال رحمتالله صافی اجرا شده بود. رحمتالله صافی در زمان جنگ ضد شوروی یکی از حواریون جلالالدین حقانی بود و در زمان سیطرۀ رژیم جهل و جنایت طالب، سخنگوی این رژیم در لندن بود. گفته میشود که پس از کودتای ۲۶ سرطان ۱۳۵۲ داوود خان به علت نامعلومی مدتی در زندان دهمزنگ زندانی بوده است.
در هر حال، دکتور یوسف نخستوزیر پس از سه ـ چهار روز پس از کسب رای اعتماد استعفا کرد و هاشم میوندوال بهجای او به حیث نخستوزیر موظف شد. میوندوال در یک اقدام عوامفریبانه درمراسم سوگواری و فاتحهخوانی شهیدان سه عقرب که از سوی دانشجویان دانشگاه کابل برگزار شده بود، اشتراک کردو وعده داد که موضوع آتش گشودن بالای تظاهرات را بررسی میکند و افراد دخیل در این جنایت را به عدالت میسپارد. به این گفتۀ میوندوال نه خودش و نه هم دیگران باور داشتند.
یک هفته پس از رویداد سوم عقرب، شعری که تقریباً هشت یا نُه بیت داشت، در خوابگاه دانشجویان دارالمعلمین کابل دست به دست میشد. دانشجویان بهخاطر هراس از دستگاه جاسوسی رژیم که به نام “ضبط احوالات” مشهور بود، کاربن کاپیهای شعر را با احتیاط بین هم تبادله میکردند. من فقط دو بیتِ این شعر را به خاطر دارم و بس:
ظلم بیحد و رژیم پادشاهی را ببین
کشتن ما را نگر، فیر سپاهی را ببین
یوسف و قیوم و ظاهر فتنهها انگیختند
در دل تاریخ این داغ سیاهی را ببین
Comments are closed.