احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:هارون مجیدی/ یک شنبه 5 قوس 1396 - ۰۴ قوس ۱۳۹۶
کتابِ «مسعود در نبرد استخباراتی» کاری است از رزاق مأمون که چاپ نخست آن در سه هزار نسخه، از نشانی انتشارات سعید در تابستان ۱۳۸۷ به نشر رسیده است.
این کتاب ۲۳۲ برگ دارد که طراحی و برگآرایی آن را نگارۀ گرافیک انجام داده است. «مسعود در نبرد استخباراتی» در دو بخش و با داشتن ضمایم به نشر رسیده است.
برگ های نخست این کتاب با روایت این گفته از قهرمان ملی افغانستان آغاز میشود: خواب هایی میبینم…. هرکس دیگری این چنین خوابهایی ببیند، یک روز در افغانستان توقف نمیکند.
رزاق مأمون «مسعود در نبرد استخباراتی» را بر کتاب حاضر، برپایه اطلاعات تجربی صالحمحمد ریگستانی، آغامشتاق (مشهور به سارنوال مشتاق)، الحاج کاکا تاجالدین، حاجی عزمالدین، سارنوال محمود دقیق، حاجی رحیم، جنرال داود، دکتر محییالدین مهدی، عبدالکریم هاشمی، بصیر مشهور به بدروز، دکتر نادرشاه احمدزی، فهیم دشتی، یوسف جاننثار، صدیق، سیدعظیم مصطفی، نوشته است.
شماری از منابعی که در این کتاب از آنان روایتها و اطلاعات درج شده، پس از نشر مسعود در نبرد استخباراتی انتقادهای داشته و گفته اند که آقای مأمون برخی روایت را تحریف کرده و یا روایاتی را درج کرده است که آنان بیخبر اند. آقای مأمون تا هنوز به این انتقادها پاسخ نداده است.
کتابِ «مسعود در نبرد استخباراتی» به تازهگی به زبان سیریلیک نیز برگردان شده است. شناسۀ این کتاب را با آوردن وقایعی که در سنبله سال ۱۳۷۸ اتفاق افتاده و آن را سارنوال مشتاق، رییس شبکۀ استخبارات شهید احمدشاه مسعود در اوج جنگها بر ضد شوروی در دهۀ شصت روایت کرده، به پایان میبرم.
مسعود زیر آتش جاسوسان
آدمکُش به دام میافتد
من از نخستین ایامی که به جبهه پنجشیر پیوستم، متوجه شدم که جبهه کوچک مبارزه بر ضد نیروهای دولتی و شوروی در پنجشیر، در مقایسه با گسترۀ تهاجم و آتش از زمین و هوا، با خطرات زنده و گریز ناپذیر روبهرو است. اما به این نکته به ظاهر مکتوم نیز واقف گشتم که رشتههای نامریی یک شبکۀ پیچیده اطلاعاتی، بدون نشانی و دستگاههای قابل تثبیت، ساختار ناموزون و متغییر روابط جنگجویان را در داخل و در مناطق خارج از دره پنجشیر، در کنترل خود دارد. این را نمیدانم که مسعود چهگونه تصمیم گرفت تا مرا در رأس اختیارات شبکه بازجویی هستۀ استخباراتی قرار داد. حالا به این نتیجه میرسم که شاید مسعود، حس تردید، سرعت گمانهزنی با نوعی قاطعیت را در رفتار من نسبت به جاسوسها و خرابکارانی که با اشکال عجیب در بدنۀ جبهه زرق میشدند، تشخیص داده بود.
مرکز عملیات استخباراتی من در اتاقی نسبتاَ پیش پا افتاده موقعیت داشت. به زودی درک کردم که سر رشته اصلی صد ها شبکه انفرادی در سطح داخل و خارج از جبهه، منحصراً با مسعود پیوند داشتند. پیش از آن که پروژۀ را تحت کار میگرفتم، تمامی لایههای اطلاعاتی من به طور مرموزی به مسعود منتقل میگشت. او از هر برنامهیی که به منظور کشف و پیگیری نقطۀ حرکت افراد مظنون روی دست میگرفتم، مطلع میبود. این وضع، تا میزان زیادی مرا سرخورده میکرد. حتا بارها فرض را بر این میگذاشتم که مسعود، دستگاههای پیشرفتۀ را در میان بدنۀ دیوارهای دفتر کار و یا در مکان مخصوص دیگری جاگزاری کرده است. البته هرچه این فرضیهها در ذهن من پیشرفتهتر میشدند، به این نکته یقین میکردم که مسعود بر من اعتماد ندارد. این وضعیت، از قدرت ارادۀ من در امر به داماندازی خرابکاران هیچ چیزی کم نمیکرد.
یک شب در هوتل کوچک واقع در “پل بازارک” (بازارک، منطقهیی در ۳۵ کیلومتری پنجشیر که دارای ۲۱ روستا و فعلاً مرکز ولایت پنجشیر میباشد.) تنها گردش میکردم. تاریکی غلیظی بر فضا حاکم بود. حس شنوایی من عادتاَ در تاریکی حساستر میشد. زمزمۀ بیپایان دریای پنجشیر، در چنین مواقعی، هیچگاه مانع شنیدن صداهای دیگر نمیشود. از آن سوی پل صدای نا منظم پای کسی به گوش آمد. به تجربه دریافتهام که صدای گامهای یک فرد عادی، شک و گمان را بر نمیانگیزد، اما آهنگ قدمهای یک فرد مظنون در بهترین حالت، نامنظم است. در تاریکی صدا زدم:
– کی هستی؟
آهنگ گامهای فرد ناشناس کمی آهسته شد. بار دیگر صدا زدم:
– هر کسی هستی از جایت تکان نخور!
صاحب گامهای نامنظم تا از جا بجنبد، خودم را در یک قدمیاش رسانیدم. مردی را در روشنایی باریک چراغ دستی مشاهده کردم که صورتی سوخته و ریش ماش و برنج داشت و در مجموع چیزی غیرعادی از وجناتش پیدا بود. گفتم: کی هستی؟
گفت: نامم مسلمین است.
بهزودی دریافتم که از شهرستان قره باغ است. پرسیدم: این جا چه میکنی؟
منتظر نشدم تا پاسخ دهد و به سوی ادارۀ تحقیق آمدیم. در مسیر راه، کاملا جرأت خود را از دست داده بود و به طور عمیقی ساکت بود.
در اتاق بازجویی دست و پایش را بستم و از وی خواستم که بدون فشار، ماجرای حضور خود را در یک چنین شب تاریک شرح دهد. روش بازجویی من، تند، هیجانی و انباشته از ترس آفرینی و غافلگیری بود. این شخص مقاومت میکرد. اما در نیمۀ شب، مقاومتش را درهم شکستم و به سخن درآمد. مسلمین گفت:
یکی از اعضای حزب دموکراتیک خلق، به نام سنگر، مرا از جبل السراج (شهرکی در ولایت پروان که در تقاطع دو دریای پنجشیر و سالنگ قرار دارد.) به این جا اعزام کرد تا احمدشاه مسعود را بکشم. مسلمین، بوتل (شیشه) کوچکی را از لای نیفه تنبانش بیرون کرد و گفت که مأموریت من این است که خودم را ابتدا در نقش یک مجاهد وفادار به مسعود ثابت کنم و سپس این ماده را در دیگ خوراک او و دیگر مجاهدان بریزم و به سرعت از منطقه خارج شوم.
دستور دادم که یک سگ را بیاورند. سگ را حاضر کردند. مادۀ زرد رنگ داخل بوتل را در ظرفی ریختم و کمی آب به آن اضافه کردم. دهان سگ را چاک کرده و چند قطره از مواد داخل ظرف را دردهانش ریختم. با تعجب مشاهده کردم که سگ در کمتر از یک دقیقه چرخی زد و جان سپرد. یک ساعت به اذان صبح باقی مانده بود. فکر کردم که اگر روشنایی صبح فرا برسد، این جاسوس را از نزد من تحویل میگیرند و بی مجازات میماند. به دستیارم (پهلوان طاهر که بعداً در پاکستان کشته شد) گفتم که طناب محکمتر آماده کن. تصمیم گرفتم پیش از آن که همراهان مسعود از این جریان مطلع شوند، مسلمین را اعدام کنم. پهلوان با فوریت طناب آورد و آماده شدیم تا مجرم را در عقب خرسنگهای کوه اعدام کنیم.
در این حال، ناگهان سر و کلۀ چند نفر از محافظان مسعود پیدا شد. تا از جا بجنبم، یکی از آنان راست به سویم آمد و گفت:
آمر صاحب (آمرصاحب، اصطلاحی است که از دو کلمه آمر و صاحب گرفته شده است. امر، یک رتبه اداری است و صاحب کلمهیی است که برای احترام به کار میرود. این واژه از هند وارد زبان معمول درافغانستان شده است و معنای محترم یا جناب را میدهد. مسعود را همه مجاهدین “آمرصاحب” خطاب میکردند. حتا وقتی بعد از پیروزی مجاهدین، در سال ۱۳۷۱، مسعود به حیث وزیر دفاع کشور کار میکرد، اجازه نداد او را وزیر صاحب خطاب کنند و گفت: من همان آمرم!) گفته است این شخص را نزد خودش ببریم!
حیرت زده شدم! غیر از خودم، هیچکسی ازین جریان آگاهی ندارد. این ها از کجا فهمیده اند که من در تاریکی شب، جاسوس را به دام آوردهام؟ جرقۀ از امیدواری در چشمان فرد مجرم روشن شد. مغزم منفجر شد و به افرادش گفتم که مسوولیت این نفر بهدوش شماست.
صبح به قرارگاه مسعود رفتم. با صراحت لهجه همیشهگی گفتم:
من عادت به تملقگویی ندارم. نیامدهام سخنانی بگویم تا از من خوش شوی… من خودم را نسبت به امنیت تو و مردم ما مسوول میدانم که هر چه را لازم بدانم انجام دهم.
بوتل زهر را از جیب بیرون کرده و مواد داخل آن را برایش تشریح کردم. مصرانه خواستم که فرد مجرم را باید به جزای اعمالش برسانیم. احمدشاه مسعود با لحنی جدی و مصمم گفت:
من جاسوس را خودم اعدام کردم.
به سخنان مسعود قناعت کردم. مدتی از این ماجرا سپری شد. یک شب در روستای آستانه (روستایی از توابع بازارک که در چهل کیلومتری درۀ پنجشیر قرار دارد) سرگرم گشتزنی شبانه بودم که روشنایی گریزان چراغ دستی را در فاصلۀ صد متری مشاهده کردم. به سرعت نزدیک رفتم. مشاهده کردم که یک شخص در حالی یک بوجی (کیسه) را روی شانههایش حمل میکرد، از دامنۀ کوه بالا میرفت. فرد دیگری نیز او را همراهی میکرد. چراغ انداختم و فوری دستور توقف دادم. فرد دومی ناگهان به سوی روشنایی چراغ برگشت و من چهرۀ پهلوان طاهر را شناختم. گفتم:
چه میکنی … کجا میروی در این وقت شب؟
پهلوان دست پاچه شد. نفر اولی که بوجی به پشت به سوی کوه روان بود، دمی ایستاد و نور چراغ من به صورتش افتاد!
اوه! چه میدیدم؟!
این فرد همان مسلمین جاسوس بود که احمدشاه مسعود با قاطعیت گفته بود که او را با دستان خودش اعدام کرده است!
پهلوان طاهر را تحت فشار گرفتم و او جریان قضیه را برایم شرح داد. او گفت :
از همان شب اول که مسلمین را از نزد تو به قرارگاه آمرصاحب آوردند، آمرصاحب چند دقیقه با وی گپ زد و بعد از آن، او را به من سپرد و گفت:
چند روزی در جایی نگهداریش کن تا کسی خبر نشود. مشتاق ریشهایش را کنده است و هر جایی که برود، مجاهدین بالایش مشکوک میشوند. بعد از آن ریشهایش رسید، او را از حریم جبهه خارج کن که برود. خودش گفته است که توبه کرده است و از خدا میترسد.
سخت تکان خورده و جریحهدار شده بودم. مسعود حقیقت را از من پنهان کرده بود. احساس بیهودهگی بر من حاکم شد. با خود گفتم که اگر آمر، این رفتارش را ادامه بدهد، جبهه بهزودی از درون فرو میپاشد. از اتاقی که در آن بودم تا یک قرارگاه نزدیکتر، فاصله کمی بود که ارتباط آن به وسیلۀ تلفن صحرایی تأمین میشد. من به سرعت سیم تلفن را قطع کردم و از آن طناب درست کردم و دستهای مسلمین را سفت و سخت بستم. فکر کردم که کجا اعدامش کنم؟ کمی پایینتر از یک دامنه، حفره بزرگی بود که ساکنان روستا معمولاً از آن جا گل و خاک مورد نیاز خود را برای ساختن خانه و گلکاری بامها تأمین میکنند. مسلمین را درون حفره انداختیم تا با سیم تلفن خفهاش کنم. مسعود در منطقۀ دورتر از آستانه بهسر میبرد. میدانستم که از این اقدام من نیز نه حالا که بعدها مطلع خواهد شد. درون حفره پریدم که با سیم تلفن گردنش را قطع کنم. گفتم؛ حالا مسعود نیست که رهایت کند؛ اما صدای پا به گوشم خورد. به عقب که نگاه کردم، بادیگاردهای مسعود درعقب ما ایستاده بودند!
برنامۀ من ناکام شد؛ اما چند روز بعد حادثهیی پیش آمد که درچند قدمی مرگ قرار گرفتم.
من بیخبر از وقایع بعدی، در منطقۀ ملسپه (ملسپه روستایی از توابع بازارک) ایستاده بودم که مسعود سوار بر یک موتر والگای روسی که به تازهگی غنیمت گرفته شده بود، در صحنه نمودار شد. این نخستین موتری بود که در جبهه پیدا شد و مسعود از آن استفاده میکرد. فرمانده ذبیحالله خان شهید (ذبیحالله خان فرمانده عمومی ولایت بلخ در شمال کشور، از دوستان نزدیک مسعود که در سال ۱۳۶۷ ترور شد) نیز در سیت کنار راننده نشسته بود و مسعود رانندهگی میکرد. من به سرعت به نقطهیی در پایینتر از ساحل دریا لغزیدم و ظاهراَ خود را با یک قلاب ماهیگیری مصروف نشان دادم. جادۀ خاکی با لب دریا فاصله بسیار کمی داشت. ناگهان غرش موتر نزدیک شد و من به عقب نگاه کردم. موتر با سرعتی دیوانه وار به سوی من میتاخت. اگر تا چند ثانیه، خودم را به یکسو پرتاب نکرده بودم، موتر والگا از روی سرم میگذشت! مسعود واقعاَ موتر را به قصد کشتن من به تندی کج کرده و میخواست مرا زیر بگیرد! دست انداختم از دستگیره در موتر گرفتم تا به دریا سقوط نکنم. موتر توازن خود را از دست داد و با صدایی وحشتناک متوقف گشت. من از مرگ حتمی رها شده بودم اما مسعود با چهرۀ کبود و خشمگین از درون موتر به بیرون پرید. او را مانع شدند تا بر من حمله ور شود. مسعود به شدت ناراحت بود و حالت گریان داشت و پیوسته سرم داد میکشید:
چرا از خدا نترسیدی؟ چرا از خدا نمیترسی … مشتاق از خدا بترس … قسم به خدا که اعدامت میکنم… اعدامت میکنم.
خشونت تلخی در سیمایش جوش میزد. من نیز در مقام دفاع از خود، استدلال خود را به رُخش کشیدم. گفتم:
من وظیفه دارم که تو و جبهه را از خطر حتمی نجات دهم. آمر صاحب، تو نباید بر من تعرض کنی. من خود را در امر نگهداری مردم و شخص خودت مسوول میدانم.
خشم مسعود کاهش ناپذیر بود و پیوسته با حالتی گریان انگشت تهدید به سوی من دراز میکرد و میگفت: تو پیش خدا مسوول هستی!
با خود گفتم: چرا بر من غضب شده است؟
او فریاد کشید: چرا آن شخص را کشتی؟ من او را رها کرده بودم. چرا از امر من سرکشی کردی؟
تازه فهمیدم که کسانی از روی حسد و غرض شخصی به من تهمت بسته بودند که وی مسلمین را کشته است.
گفتم: آمرصاحب! من او را نکشتم… او را افراد خودت با خود بردند…
معلوم شد که جاسوس را به اساس امر سابقۀ خودش از منطقه بیرون کرده بودند. اما من گفتم که جاسوس باید اعدام شود. اجازه نمیدهم که جبهه در کام فاجعه سقوط کند. مسعود گفت:
شخصی که سزاوار کشتن نباشد، خدا نمیخواهد که کشته شود.
Comments are closed.