گزارشگر:رحمتالله بیگانه/ شنبه 25 قوس 1396 - ۲۴ قوس ۱۳۹۶
از سال ۱۳۶۱ خورشیدی تا سال ۱۳۶۹ خورشیدی، یعنی مدت ۸ سال، من همراه با برادرم عزیزالله ایما، در شهر کابل ضمن وظیفۀ دولتی و محصل بودن، در منطقۀ فروشگاه و پل باغ عمومی کابل، دکانداری میکردیم. این فروشگاه سیار از سال ۱۳۶۱ تا ۱۳۶۵ خورشیدی، دولتی و بعداً از سال ۱۳۶۵ تا سال ۱۳۶۹ خورشیدی، دکان سیار شخصی بود که: من، برادرم و دوستی به نام نورالدین در آن کار میکردیم. برادرم ایما که از دکانداری چندان راضی نبود، در یکی از مکاتب شهر کابل نیز به حیث استاد وظیفه اجرا میکرد. من ابتدا متعلم مدرسۀ دارالعلوم عربی کابل بودم و بعداً محصل دانشکدۀ شرعیات کابل. مغازۀ سیار ما در پل باغ عمومی کابل، به پاتوقی برای فرهنگیان کشور تبدیل شده بود؛ به این دکانِ سیار اکثراً: عبدالقهار عاصی، شبگیر پولادیان، شیرمحمد خارا، سلام سنگی، نیلاب رحیمی، خلیلالله رئوفی، عبدالجمیل برادر عاصی، انجنیر کریم، انجنیر امین، محب بارش و دیگر دوستانِ فرهنگی سر میزدند.
سالهایی که در این دکان مصروف بودم، سالهای سرد و درد بود؛ سالهای سیاهِ سیاست، و ما در چنبرۀ تراژیدی این سیاست در کابل محبوس بودیم و کابل نیز گروگانِ سیاستبازان. گویی زمان تکرار میشود؛ بهرغمِ گذشت ۳۴ سال از آن روزگار هنوز هم وضعیت کابل و سیاست و سیاستمدارانش همچنان ابتر، نابسامان و فاجعهبار است!
دکان ما در پل باغ عمومی، در واقع مرکزی فرهنگی بود. در این دکان علاوه از نقد سیاستِ روز و شعر و شاعری و قصههای روزگار سخت، برای اولینبار «شعر اضطرار» در مورد هجو دولت سروده شد. جالب بودنِ این شعر در این نکته بود که دیگران در بیرون کشور و جبهات، برضد رژیم مینوشتند و اکثراً به مردم کابل نمیرسید، اما این اضطرارنامه در مرکز کابل، توسط فرهنگیانِ نامآشنا در حضور حکومت سروده شد و دست به دست گشت.
وضعیت سیاسی کابل خوب نبود؛ حزب و دولت بینِ خود درگیر بودند، ببرک کارمل رییس دولت بود و خلقیها از وضعیتِ پیشآمده ناراضی بودند، گروههای مسلح مجاهدین نیز در چهاراطرافِ کابل در حالِ نیرومند شدن قرار داشتند. در حقیقت، کابل پایتخت افغانستان به سختی با کمربندهای مهم نظامی حفاظت میشد. در کابل زمزمههایی شنیده میشد که گویا دولت برای اینکه بر اوضاع تسلط کامل پیدا کنـد و مخالفینِ خود را درهم بکوبد و نگذارد در پایتخت هرجومرج برپا شود، حالتِ فوقالعاده و یا حالت اضطراری را اعلام میکند.
مردم کابل از این وضعیت خوش نبودند و اکثراً گمان میکردند که با اعلان این حالت، همان وضعیتِ نیمبند هم دچار تحول شده و حالت غیرعادی در کشور حاکم خواهد شد. همان بود که فرهنگیها و شاعرانی که به مغازۀ سیار ما آمدوشد داشتند، منظومهیی را سر کردند که اولین بیتِ آن چنین بود: «اضطرار ای اضطرار ای اضطرار
میکنیـم آخر ز دسـت تو فرار»
به همین ردیف و قافیه، نظمی طولانی آماده شد که هر بند آن را شاعری متفاوت سروده بود. ما در همکاری با گروههای مقاومت، با تعدادی از آنها هماهنگ بوده و همکاری میکردیم. یاد آن روزها بخیر که با چه خوشباوری، به کارهای خطرآفرینی دست میزدیم. از توزیع تبلیغات مجاهدین گرفته تا نصب پوسترهای آنها در شهر کابل. در واقع اینکار سرباختن و بازی با دُمِ حیوان درنده بود که شهامت و شجاعت میخواست؛ ولی ما این کارها را عاشقانه و بدون هیچ چشمداشت و پاداشی انجام میدادیم.
چنانچه یاد شد، مغازۀ سیار این مرکز فرهنگی، جای آمدوشدِ نخبهگان فرهنگی بود و ما در این دکان، چای سیاه و سبز، چاکلیت، شیرخشک، شامپو و کریم دندان میفروختیم. در آن روزگار سخت که کابل در محاصرۀ مجاهدین قرار داشت و این شهر درد دیده، در بینانی بیتیلی و بیبرقی روزگار میسوخت. ما برای عبور از این تنگۀ سیاست و زندهگی تلاش داشتیم و امیدوار بودیم که افغانستان روزی آزاد و آباد گردد. ما جوانان سرشوخ و سرشار از انرژی و مبارزه، با شوقِ زیاد کارهایی برای فرهنگ و فرهنگیان انجام میدادیم. برای شاعران و نویسندهگان با نام و نشانِ کشور عروسی بر پا میکردیم و محفلهای شانداری برای ارجگزاری به فعالیتهایشان دایر میکردیم و در پهلوی آن کار های فرهنگی، با جریانهایی هم در تماس بودیم که در مخالفت با رژیم فعالیت داشتند.
در این دکان از شیوۀ خوب اقتصادی کار گرفته و مشتریهای بیشماری داشتیم؛ طوری که ما در یکصد افغانی صرف ده افغانی مفاد میگرفتیم، در این کار حتا دولت با ما رقابت کرده نمیتوانست. گاه نرخهای دولتی از قیمت اجناسِ ما بلندتر بود. مغازۀ سیار ما در بین فرهنگیهای کابل بسیار مشهور شده بود، حتا دوستانی که به مرکز شهر کمتر رفتوآمد داشتند، گاهی سری به این دکان میزدند: واصف باختری، ظهورالله ظهوری، عفیف باختری، رزاق مأمون، حیدی صاحب وجودی، مسعود اطرافی، فرهاد دریا، دگروال عبدالغیاث ماما، عبدالفتاح کاکا، قاضی صاحب محمد عظیم، حضرت وهریز، بلال جان، سید کمال، عمرجان، احمدالله و قلندر هراتی.
در ماه حوت سال ۱۳۶۹ خورشیدی، بهخاطر ماموریت و مصروفیت عسکری، موتر سیار را در یک مجبوریت تمام، با دل ناخواسته و بهسختی فروختم. بعد از سال ۱۳۷۰ خورشیدی، شرایط در کابل کاملاً عوض شد و بعد از سقوط رژیم داکتر نجیبالله و تأسیس حکومت اسلامی، همه چیز برهم خورد و شهر کابل به شهر جنگی و وحشت تبدیل شد، اما من یک سال پیش از این حادثاتِ ناگوار موتر سیار خود را فروختم و در وزارت عدلیه مأمور شدم. بعد از آن، در رادیو تلویزیون دولتی افغانستان وظیفه گرفتم. میگویند که امید داشتن، بهتر از هر چیز دیگری است، ما برای امیدهای کلان صادقانه در راه خدمت به این سرزمین ویران تلاش کردیم و چه آرزوهایی که سوگمندانه برباد رفتند!
نامۀ منظوم فرهاد دریا، هنرمند مشهور کشور، که آن را در جرمنی در سال ۱۳۷۰ خورشیدی، در مورد ما و شأنِ دکانِ سیارمان نوشت و به کابل فرستاد:
حضرت بیگانۀ من صد سلام!
نصف آن در صبح، پنجایش به شام
آشنایانه سلامت میکنم
بادهیی نوشین به جامت میکنم
ای که داری جان پاک و بیخطر
از تو یاران را کجا آید ضرر
شاعران پیش ترا سامانه اند
مطربان شمع ترا پروانه اند
شاعران در نور از دیدار تو
مطربان مسرور از گفتار تو
نام بخت و طالعت برجست
جای دل در سینهات درجست
و درج ذکر خیرت نان صبح و شامِ ماست
چشم تو گه پسته و گه بادام ماست
نامۀ هشتم ز تو بر ما رسید!
نی ازین پایین کز آن بالا رسید
باز کردم نامه را با اشتیاق
تا دهم دل را صفا بر این سیاق
نامه نی که حال بود و شور بود
آسمان صاف نورانور بود
نامهات درد دلم را چاره کرد
رشتۀ اوقات بد را پاره کرد
از رفیق «ایما» چه احوال و خبر؟
زین عزیز ما و زین نور نظر
شعرهای تازه میگوید مگر؟
قند معنی را میآمیزد شکر!
یا که بگزیدست کار مختصر
گشته تنها بهر اولادش پدر؟
خود نوشتی که شدی مأمور، حیف!
از حضور جان شدی معذور، حیف!
موتر سیار تو هنگامه بود
مرکز ایجاد صد علامه بود!
ناق آن را در فروش انداختی
جان یاران در خروش انداختی
وضع آن حلقه ازین پس شد وخیم
شین و دال و یا و ت و یا و میم
راستی از مرد مردان هنر
از تهمتن زاده ای اشعار تر
از خمستان سخنپرداز ما
لایزالی گنج سوز و ساز ما
زان دیالکتیکپرداز پدر!
واصف او گشته اهل باختر
هیچ شرح و قصهیی داری زبر؟
که کجا باشد کجا دارد نظر؟
گفت یاری کو به ایران رفته است
بر مزار پیر پیران رفته است
بعد آن دیگر ندانم حال او
شرح خیر و قصه و احوال او
گر بدیدی آن عزیز قوم را
وان مبارک سال و ماه یوم را
صد سلام از ما نثارش کن رفیق!
احترام ما قطارش کن رفیق!
از بلال و سید کمال و سید عمر
بازگو بیگانه! چی داری خبر؟
روی هرسه را برایم ماچ کن
از برای خاطر ما ناچ کن!
یار و یاران دگر را نیز هم
گر بدیدی گو سلامم ای صنم!
راستی آیا قلندر جان چه شد؟
آن قلندر مرد باایمان چه شد؟
احترام این فتی را نیز هم
دیدیش گر بازگو نی بیشوکم
تا نه افتی بیشتر در دردسر
از خودم کمتر بگویم گلپسر!
جان جور و بخت بازو کون تنگ!
نیستم با آسمان اندر به جنگ!
شکرگویان زندهگانی میکنم
همره تو ماچکانی میکنم
زنده باشی رحمتالله خان مدام
تا خط و مکتوبِ دیگر والسلام!
فرهــاد دریا
Comments are closed.