پارس و هشتاد سال مصادرۀ فرهنگی

- ۰۵ جدی ۱۳۹۱

در ششم دی سال ۱۳۱۳، دولت رضاشاه در یک نامۀ رسمی، ‌از کشورهای جهان خواست تا جغرافیای ایرانِ امروزی را که تا آن‌گاه پارس نامیده می‌شد، ایران بخوانند. درست چهار روز بعد از این تقاضا، استاد سعید نفیسی، در روزنامۀ اطلاعاتِ آن زمان مقاله‌یی را زیر عنوان «از این پس همه باید کشور ما را بنام ایران بشناسند»، در توجیه این برنامه منتشر کرد که به باور بسیاری‌ها، نقطۀ عطفی در تاریخ باستان‌گرایی بی‌رویۀ ایران معاصر شمرده می‌شود.
این حرکت چندان ناگهانی هم نبود. در سدۀ سیزدهم هجری، جغرافیای قاجاری درست مثل افغانستان با مدنیت و اندیشه‌های غربی روبه‌رو شد که در این مواجهه، تب سوزان مدرنیته، به جان نخبه‌گان آن روزگار مستولی گشت و یکی از نتایجش، شکل‌گیری جنبش مشروطیت در کشور همسایه بود. از دو جناح عمدۀ مشروطه‌خواهان عصر قاجاری، گروهی که در تاریخ به منورالفکران مشهور اند، رادیکال‌تر از سایر جریان‌های مشروطه‌خواهی به شمار می‌رفتند. آنان خواهان گسترش تجدد بی‌قید و شرط اروپایی بودند و همان‌ها مفاهیم جدیدی چون، ملت، وطن، ناسیونالیسم و… را رواج دادند.
منورالفکران برای نخستین‌بار، باستان‌گرایی را به نیت آن مطرح کردند تا در برابر اسلام شیعی بدیلی باشد. چه، آنان به تاسی از رنسانس غربی می‌پنداشتند که دین، مایۀ عقب‌مانی جوامع شرقی است و باید با آن مبارزه کرد. بنابراین، پیکار با فلسفه و تاریخ اسلامی‌نیز در دستور کار آنان قرار گرفت. اما در کنار این موضوع، تردیدی نیست که ترفندهای استعماری چون فرضیۀ اشتراک زبان و نژاد میان اقوام آریایی، نیز در زمینۀ ظهور یک باستان‌گرایی افراطی در دهه‌های بعد، بی‌تاثیر نبوده است.
یکی از روشن‌ترین نمونه‌ها در این راستا، مجلۀ کاوه است که در آستانۀ جنگ جهانی نخست در برلین منتشر می‌شد. کاوه به گونۀ سازمان‌یافته و پی‌هم، به ترویج باستان‌گرایی می‌پرداخت و بیشتر نویسنده‌گانی که در این کانون قلم می‌زدند، متاثر از ناسیونالیسم نوع آلمانی بودند که برتری نژادی در سر لوحۀ کار آنان قرار داشت. با شکست متحدین در جنگ نخست جهانی، سرخورده‌گی آن کشورها نیز لای این نسخه پیچیده شد. به همین‌گونه، سایر مشروطه‌خواهانی که این مفهوم را از مجرای روس، انگلیس و ترکیه شناختند، وضع بهتری نداشتند.
در تمام این گیرودار، آن‌چه از پرورش فارغ نماند، همان باستان‌گرایی بود که بر بنیاد درک و دریافت نادرست منورالفکران آن زمان، با مفهوم ناسیونالیسم مترادف گشت و این خود، زمینۀ ظهور جعل سازمان‌یافته را در عصر رضاشاه مهیا کرد.
با به قدرت رسیدن رضاشاه در سال ۱۳۰۴، باستان‌گرایی و احیای مفاخر فرهنگی از پشتیبانی دولت برخوردار شد، زیرا رضاشاه خود یکی از طرف‌داران جدایی دین از سیاست بود و برای تضعیف اقتدار دینی هم‌که شده، از نقب زدن به گذشتۀ باستانی، در چارچوب یک مسالۀ ملی حمایت می‌کرد.
تا این‌جا هیچ اشکالی وجود نداشت، زیرا پارس به عنوان بخشی از جغرافیای بزرگ ایران باستان، وارث این میراث مشترک فرهنگی بود و بنابراین، چه مشروطه‌خواهان عصر قاجاری و چه رضاشاه و هم‌روزگارانش حق داشتند تا از این میراث بزرگ بهره ببرند و از نمادهای تاریخی و باستانی، در تحکیم مسایل ملی‌شان سود بجویند. اما مشکل آن‌جا پیش آمد که دولت رضاشاه، به همکاری برخی از نویسنده‌گان و فرهیخته‌گان آن روزگار، زیر تاثیر یک ناسیونالیسم کور همۀ مفاخر فرهنگی مشترک را مصادره کردند که سرآغاز این انحصارگرایی افراطی، درخواست تغییر نام پارس به ایران در جامعۀ ملل بود. حتا گفته می‌شود که این تغییر را سفیر پارس در آلمان، به پیروی از نژادپرستی آلمانی پیشنهاد کرد.
نیازی وجود ندارد که در این نوشتۀ کوتاه، به اثبات جغرافیای ایران در متون تاریخی پرداخته شود و در نتیجه، افغانستان امروزی به عنوان هستۀ اصلی ایران باستان ثابت گردد، چون تا کنون رویارویی نویسنده‌گان افغانستان، تاجیکستان و ایران به همین منوال بوده و افزون بر آن‌که هیچ سودی نداشته، به نحوی حافظۀ جمعی پارسی زبانان این منطقه را هم زیر سوال برده است.
اما آن چه مسلم می‌نماید، اعتراض برحق سایر میراث‌داران این فرهنگ مشترک بود که آن هم به تبعیت از ناسیونالیسم کور- ولی از نوع افغانی‌اش- در حنجره خفه شد. استاد واصف باختری، شاعر معروف به یاد می‌آورد:
«زمانی که دولت رضاشاه از حکومت ظاهرشاهی وقت، تقاضا کرد تا با تغییر نام پارس به ایران در جامعۀ ملل موافقت کند؛‌‌ هاشم‌خان، نخست وزیر ظاهرشاه بی‌چون و چرا تقاضا را پذیرفت. چون سیاست تک‌زبانی کردن و تک‌آوایی ساختن فرهنگ این کشور، در دستور کار حکومت قرار داشت. اما با آن‌هم، برخی از روشنفکران به وزارت خارجۀ وقت رفته و اعتراض کردند. احمدعلی کهزاد، عبدالحی حبیبی، حبیب الله زمریالی و سرور گویا اعتمادی جزو کسانی بودند که سه موضوع را با وزارت خارجۀ وقت، در میان گذاشتند.
۱-  دولت افغانستان نباید با تغییر نام پارس به ایران، در جامعۀ ملل موافقت می‌کرد، چون تقسیم بندی پس از استعمار به همین‌گونه اتفاق افتاده است و اکنون که ما افغانستان شده‌ایم و آنان پارس، پس نام ایران باید در یک حالت تعلیق تاریخی قرار بگیرد و این نام مصداق جغرافیای کنونی پارس نیست.
۲- چرا از سوی دولت افغانستان اعتراض نشده است که دولت پارس نام یکی از استان‌های خود را خراسان بگذارد، چون این نام بر نیشابور کنونی وارد نیست؛ نیشابور یکی از چهار مرکز خراسان است که دو مرکز آن، هرات و بلخ در افغانستان و مرو نیز اکنون در ترکمنستان قرار دارد.
۳- چرا دولت افغانستان اعتراض نکرده است که خاندان رضاشاه، نام خانواده‌گی پهلوی را اختیار کند، چون پهلوی به قوم بر نمی‌گردد و پهلوی به فرهنگ و زبان بر می‌گردد که این پهلوی اشکانی هم در بخش‌هایی از جغرافیای کنونی افغانستان به وجود آمده است.
اما سیاست‌گذاران فرهنگی افغانستان چون سردار محمد نعیم خان و محمدهاشم خان، بردارزاده و کاکا، نه تنها که این اعتراض‌ها را جدی نگرفتند، بل‌که با خوشی از تقاضای دولت رضا‌شاه استقبال کردند.»
این حرکت نیز آنی نبود. مدت‌ها پیش از آن، رویارویی با فرهنگ و مدنیت غربی، روشن‌فکران درباری افغانستان را نیز بی‌تاب کرده بود و در اثر این بی‌تابی، محمودخان طرزی، یک‌تنه به نقشه‌کشی جدید فرهنگی پرداخت. طرزی با مسایل ناسیونالیستی در ترکیه آشنا شده بود و از شاگردان پروپاقرص سید جمال‌الدین‌افغانی به شمار می‌رفت. او با برداشتی نادرست از ناسیونالیسم ترکی، برتری‌جویی زبانی و قومی‌‌را به عنوان یکی از محورهای ناسیونالیسم افغانی بر شمرد. هر چند برتری‌جویی‌های قومی،‌ قبل از طرزی هم در رفتار شاهانی چون عبدالرحمان‌خان دیده می‌شد، اما طرزی و شاگردانش این پوتانسیل و تجربه را تیوریزه کردند و آن را بنیان کار فرهنگ‌سازی نوین در افغانستان قرار دادند.
روش کار، در پی‌ریزی ناسیونالیسم افغانی و ایرانی چندان تفاوتی نداشت. فرق تنها در آن جا بود که در ایران ‌شرقی (افغانستان)، استعمار قبیلۀ نوظهوری را بر فرهنگ و زبان مردمِ آن حاکم کرده بود و نظریه‌پردازان این قوم نورسیده، سعی داشتند تا هر چه زودتر زبان پشتو، با یک زبان حداقل یک هزاروسیصدساله همسری کند. اما در ایران غربی (ایران کنونی)، پارسی‌زبانان بر سرِ اقتدار تلاش کردند تا فرهنگ را با فشرده‌ساختن تاریخ، در جغرافیای کوچک خودشان جا دهند.
به هر حال، دریافت‌های طرزی و شاگردانش کم‌کم به شالودۀ ناسیونالیسم افغانی مبدل شد و هر قدر که زمان گذشت، پایۀ آن محکم‌ترگشت، چون دولت‌ها همواره آن را حمایت کردند. حتا تا کنون این‌گونه برخورد، در سیاست‌های حکومت این‌کشور دیده می‌شود.
پس از ظهور نادرشاه، با آن‌که با روشن‌فکران و مشروطه‌خواهان تصفیه‌حساب صورت گرفت، اما برتری‌جویی قومی‌‌و زبانی طرزی و شاگردانش، به عنوان یک خط روشن در دربار آل یحیا حفظ شد. این خاندان، نه تنها که آشکار در پی ستیزه با زبان فارسی برآمدند که نسل کشی‌های قومی‌‌را نیز به راه انداختند. از این‌جاست، زمانی‌که رضاشاه تقاضای تغییر نام پارس را دارد، دربار آل یحیا با خوش‌وقتی این مجوز را صادر می‌کند تا باشد فرایند افغانیزه کردن این جغرافیا سرعت گیرد.
ناسیونالیسمِ کوری که در این دو جغرافیا (افغانستان و ایران امروزی) پس از دورۀ استعماری به واسطۀ روشن‌فکران و دولت‌ها حاکم شد، در واقع قدرتی غیابی بود که از خط‌کشی‌های روس و انگلیس پاسداری می‌کرد. دولت‌های به ظاهر مستقل، به دلیل این‌که قلمروشان بسیار مستقل و مقتدر بنماید، تا توانستند تاریخ و فرهنگ را مطابق این ناسیونالیسم تفسیر کردند. دولت‌های پهلوی هر گونه افتخار زبانی فرهنگی را به خود منسوب دانستند و دولت‌های افغانی، آن را از خود دور کردند تا نشود زبان و فرهنگ پشتو در برابرش کوچک جلوه کند.
به هر روی، دولت‌های پس از رضاشاه نیز سیاست انحصارگرایی فرهنگی را ادامه دادند، چنان‌که جعل اسامی ‌‌اماکن تاریخی، انحصارگرایی زبانی و تقلیل‌گرایی فرهنگی تاریخی تا کنون ادامه دارد. حتا امروز این ناسیونالیسم کور برای ایران غربی (ایران امروزی) اجازه نمی‌دهد که واقعیت‌های تاریخی را بازخوانی کند و سرزمینی را که بستر تولد زبان پارسی دری است، به رسمیت بشناسد. برعکس، پس از مصادرۀ نام مشترک، مسیر تاریخ زبان را وارونه نشان می‌دهد، تاریخ جعل می‌کند، دروغ می‌بافد، جغرافیا ترسیم می‌کند و خود را مالک فرهنگ و زبانی می‌خواند که از عراق تا کرانه‌های چین و هند، همۀ مردم این سرزمین‌ها میراث‌دارش اند.
در برابر، این ناسیونالیسم کور برای ایران شرقی (افغانستان امروزی) اجازه می‌دهد که اسم جدید قومی‌‌را بر مکان‌های تاریخی بگذارند، تاریخ جعل کنند، زبانی واحد را دو و یا سه زبان بخوانند، یک قوم خاص را مردم بومی ‌‌این سرزمین بدانند و دیگران را غیر بومی.
امروز، حدود هشتاد سال از نامۀ رسمی ‌‌رضاشاه و تغییر نام پارس به ایران می‌گذرد، اتفاقات زیادی برای هر دو بخش این سرزمینِ واحد فرهنگی رخ داده است که راه هر کدام را در امتداد زمان، جدا کرده است. اما کمتر افرادی در این سرزمین‌ها به گذشتۀ مشترک‌شان برگشته اند. با این‌همه، ادعای یک جغرافیای سیاسی مشترک وجود ندارد، بل‌ بحث آن است که این سرزمین‌ها یک جغرافیای فرهنگی مشترک است. به همان اندازه که ایران کنونی حق استفاده از این میراث را دارد؛ افغانستان، تاجیکستان، ازبیکستان و… نیز سهم می‌برند. چون همۀ این سرزمین‌ها محصول خط‌کشی‌های دورۀ استعمار اند و می‌طلبد که تاریخ این کشورها بازخوانی گردد، اما از همه بیشتر، نیاز به بازخوانی تاریخ ایران کنونی که مصادره‌گر اصلی این فرهنگ است، احساس می‌شود که کمتر نقدی، بر نگرش ناسیونالیستی آن کشور خلل وارد می‌کند.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.