گزارشگر:طارق سعیدی - ۰۸ جدی ۱۳۹۱
زبان در کنار اینکه وسیلهیی برای ارتباط گروهی و فردی است، به فرد هویت اجتماعی نیز میدهد. از آنجایی که هویت اجتماعی فرد در گروِ هویت قومی یا مذهبیست، زبان به عنوان نشانهیی از هویت قومی پُررنگتر شده و بحث در مورد آن، از یک گفتمان علمی به یک گفتمان سیاسی قومی تغییرِ جهت داده است.
دلیل این تغییر را میتوان در عدم بینش زبانشناختی در میان روشنفکران دانست که آبشخور کنش و بینشِ اکثر روشنفکرانی که درگیر گفتمان «سیاسی قومی» میباشند را تشکیل میهد.
بینش غیر زبانشناختی، زبان را یک پدیده غیرقابل تغییر میبیند و مقوله قرضی در زبان را به رسمیت نمیشناسد و به جای آن به قضاوت میپردازد و گویشوران زبان را متهم به غلطگویی میکند. این بینش، تغییر واژههای یک زبان را مترادف با تغییر زبان میداند و تغییر زبان را مترادف با نابودی یک زبان. بیتوجهی به فرهنگ مادی جامعه که باعث گسترش زبان در حوزه جغرافیایی و معنوی میشود نیز از ویژهگیهای این بینش است. از دیگر ویژهگیهای این بینش بیتوجهی به گویشوران یک زبان است. توجه بیش از حد به ترمونولوژی (مهندسی زبان) را نیز از دیگر ویژهگیهای این بینش میتوان برشمرد.
مجموع این ویژهگیها باعث آن شده که زبان به صورت درزمانی (تاریخی و پویا) یا همزبانی (در حال و ایستا) مورد بررسی و تحقیق قرار نگیرد و عدم تحقیق درزمانی و همزبانی زبان، باعث هرچه پررنگتر شدنِ مفهوم «زبان به عنوان یک نشانه قومی» میشود. با شدیدتر شدنِ این دور تسلسل گفتمان «سیاسی قومی» زمینه حضور پررنگتر را پیدا میکند و کار به جایی میرسد که سر واژههای زبانهای فارسی دری و پشتو، قوای سهگانه حکومت افغانستان نیز درگیر شوند.
قضاوت بر سر دلالت نامهای فارسی و دری بر یک زبان یا دو زبان نیز از فرآوردههای بینش غیرزبانشناختی است. تحقیق درزمانی زبان نشاندهنده آن است که گویش فارسی و دری مشتق شده از یک زبان هستند. اما تحقیق همزبانی در مورد گویش دری در افغانستان به صورت وسیع صورت نگرفته است تا به این پرسش پاسخ دهد؛ “آیا گویش دری هنوز یک گویش است، یا میتوان آن را به عنوان یک زبان به رسمیت شناخت؟” گویش دری بستر مناسبی برای تبدیل شدن به یک زبان را داشته است. اول، گویش در خود پتانسیل تبدیل شدن به یک زبان مستقل و جدا از زبان مادر را دارد. دوم، مرزهای سیاسی نیز عاملی برای تبدیل گویش به یک زبان مستقل است. و سوم، تغییرات دستوری در میان گویشوران زبان و گویش، میتواند نشانهیی از گرایش زبان به تغییر و تغییر گویش به یک زبان مستقل باشد. به طور مثال گویشوران لهجه کابل در گفتار جای فعل در جمله را عوض میکنند که بر اساس بینش غیرزبانشناختی، این یک غلط است که باید اصلاح شود؛ اما از دیدگاه زبانشناختی این پدیده بدون پیشانگارههای غلط و درست، باید مورد تحقیق و بررسی قرار گیرد تا ویژهگیهای آن مشخص شود.
بینش غیر زبانشناختی که معتقد به تغییر زبان نیست، باعث آن میشود که روشنفکران بدون توجه به گویشوران زبان فارسی دری، در تلاش پاکسازی زبان فارسی دری از واژههای بیگانه شوند و آن را تبدیل به یک زبان فردوسیگونه کنند، در صورتی که یکی از عوامل عمده در گسترش و بالا رفتنِ ظرفیت زبان، همین واژه های قرضی است.
تغییر زبان و وارد شدنِ واژههای قرضی، همیشه منتج به نابودی زبان نمیشود، بلکه میتواند باعث ایجاد ظرفیت در یک زبان شود. در تاریخ زبان فارسی دری و برخورد این زبان با زبان عربی، این مسأله به ثبوت رسیده است و نتیجه این برخورد را میتوان فرآوردههای ادبی قرن دوم تا دهم زبان فارسی دری دانست. از طرف دیگر، تغییر زبان یک جامعه به معنای جدایی آن جامعه با ادبیات گذشتهاش نیست، همانطور که نثر مصنوع و متکلف نتوانسته که باعث جدایی گویشوران زبان فارسی دری از ادبیات شود.
ظرفیت یک زبان با فرهنگ مادی یک جامعه تناسب مستقیم دارد؛ به هر اندازه که یک جامعه تولید کالا داشته باشد و از فرهنگ مادی قویتری برخوردار باشد، به همان اندازه میتواند تولید واژههای ارجاعی یا انتزاعی نماید. پس ترمینولوژی زبان تنها واژه تولید میکند درصورتیکه مفهوم قرضی است؛ اما فرهنگ مادی، واژه و مفهوم را با هم تولید میکند.
پس زمانی که یک گفتوگوی تحلیلی در حوزه علم مادیت پیدا نکند؛ جایش را یک گفتوگوی توصیفی میگیرد و به قضاوت میپردازد و در پشت قضاوت و توصیف نیز کوهی از عاطفه نهفته است. اینجا پرتگاه سقوط یک گفتوگوی علمی زبانشناختی در ورطه یک گفتوگوی غیرزبانشناختی و سیاسی قومی است.
از طرف دیگر، بازیگران سیاسی برای کسب قدرت و مشروعیت آن، نیاز به شهروندان افغانستان ندارند به دو دلیل اول اینکه مفهوم شهروند در جامعه افغانستان یک مفهوم انتزاعی است تا یک مفهوم ارجاعی. دوم افراد به دلیل عاطفه و هویتی که از قوم بهدست میآورند، حاضرند تمام منافع خود را قربانی جمع قومیِ خود نمایند و از آنجایی که بزرگ قوم نشانه قدرت جمعی قوم است، با در رأس قدرت بودن آن فرد، قوم نیز احساس قدرت میکند. به دلیل اینکه فرد از طریق قوم هویت اجتماعی خود را کسب میکند، با قدرت داشتن بزرگ قوم، او هم احساس قدرت میکند.
عدم بینش زبانشناختی همراه نشانههای قومی که در فرد احساس قدرت را بهوجود میآورد، باعث میشود که گفتمان سیاسی قومی، تبدیل به یک گفتمان غالب در حوزه سیاست و زبان شود. به طور مثال، جابهجایی واژه دانشگاه به جای پوهنتون بیشتر از اینکه یک گفتوگوی زبانشناختی باشد، یک گفتوگوی سیاسی قومی است. هر قوم تلاش دارد که از حوزههای مختلف اجتماعی، نشانههای قومی را کم کند تا فرد قوم احساس قدرت بیشتر نماید، یا قوم دیگر تلاش دارد که نشانههای قومی خود را حفظ نماید تا حاکمیت قومش به زیر سوال نرود.
با بینش غیرزبانشناختی، واژه پوهنتون بیشتر از اینکه باعث فاسد شدن و تغییر زبان فارسی شود، باعث فاسد شدن و تغییر زبان پشتو است و بیشتر از فارسیزبانها که تلاش برای بیرون کردن این واژه از دایره گفتاری گویشوران زبان فارسی دارند، باید این کار را پشتوزبانها انجام دهند. به این دلیل که از دیدگاه زبانشناختی واژه پوهنتون یک مفهوم قرضی از زبان فارسی است که همراه خود قاعده دستوری را نیز به زبان پشتو تحمیل نموده است و باعث شده که واژههای دیگری مانند پوهندوی، پوهیالی و… نیز بر اساس این قاعده دستوری به وجود آیند. سهم زبان پشتو از اینگونه واژهها، تنها آواهای پشتو است، در صورتی که مفهوم و قاعده دستوری آن، کاملاً از زبان فارسی وام گرفته شده است. اما چون این واژه در کنار اینکه در زبان دلالت به یک مفهوم میکند، در سطح اجتماعی تبدیل به نشانههای قومی و حاکمیت یک قوم شده و جنجالبرانگیز است.
پس در این کنشها بحث زبان مطرح نیست، بلکه یک گفتمان سیاسی قومیست که در بین اقوام مختلف افغانستان بهخصوص پشتونها و تاجیکها بهوجود آمده و هر قوم تلاش دارد که نشانههای قوم دیگر را در سطح اجتماعی کمرنگ نماید تا احساس قدرت بیشتری به فرد قومی دست دهد.
احساس قدرت بیشتر در فرد قومی باعث فرمانبرداری بیشتر او از بزرگ قومی میشود که بازیگران سیاسی افغانستان هستند. چون قدرت جمعی قوم در بزرگ قوم جمع شده است، هر اندازه که او از قدرت بیشتر برخوردار باشد، فرد قوم نیز احساس قدرت بیشتر میکند. اما قدرتی که فرد احساس میکند یک قدرت کاذب است که هیچگونه کارایی ندارد و فقط از لحاظ روانی او را ارضا مینماید.
اما فرد قومی در کنش، دادن قدرت به بزرگ قوم و از میان برداشتن نشانههای قوم دیگر در سطح اجتماعی، از بازیگران اصلی میباشد. اما این فرد باید حساس شود و این بهترین راه دامن زدن به گفتمان سیاسی قومی است. به فرد قومی بحثهای زبانشناختی اینطور انتقال پیدا میکند که واژههای بیگانه به زبانت وارد شدهاند و این واژهها زبانت را فاسد میکنند، در نتیجه تو زبانت را از دست میدهی و وقتی زبانت را از دست دادی، تفاوت تو با یک قوم دیگر مشخص نمیشود؛ پس تو هویت قومی خود را نیز از دست میدهی و تحت حاکمیت قومِ دیگر قرار میگیری.
این مفاهیم باعث میشوند که فرد قومی نسبت به اینگونه نشانهها حساس گردد و هر لحظه و در هر جا واکنش نشان دهد و از این واکنش، قدرت بزرگ قوم بیشتر میشود و به فرد قومی نیز یک قدرت کاذب میدهد.
در نتیجه آنکه: عدم بینش علمی درباره زبان و گرایشهای قومی در چند دهه گذشته باعث شده است که گفتمان سیاسی قومی به منصه ظهور برسد و حال نیز چون آبشخور این گفتمانْ قدرت سیاسی و اقتصادیست و رسانهها را نیز در دست دارد، اجازه ظهور یک گفتمان علمی در حوزه زبان را نمیدهد و از طرف دیگر با گسترش و دامن زدن واژههای زبان به عنوان نشانههای قومی، باعث حساسسازی در افراد قومی میشود که در نهایت منجر به افزایش قدرتِ بزرگِ قوم و فرمانبرداری هرچه بیشتر افراد قومی از او میشود.
Comments are closed.