احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:حبیب الله همدرد/ سه شنبه 10 دلو 1396 - ۰۹ دلو ۱۳۹۶
وقتی مرا کشتند؛ خواهش میکنم به مادرم چیزی نگویید؛ فشار مادرم نامتعادل است، میترسم. بگذارید تا پدرم از سر کار برگردد، وقتی ماندهگیاش گرفته شد، برایش بفهمانید که فقد زخمی شدهام. به نجلا فقد بگویید رفیقت خواب رفته است، اما نگذارید به جسدم نزدیک شود، چون میترسم جسد سوخته و زخم خوردۀ من او را بترساند. پنج ماه میشود به ارتش آمدهام، تا هنوز رخصتم نداده است که به خانه برگردم. آخرین وداعم با مادرم بود. گریههای سوزناک مادرم را هرگز از یاد نخواهم برد. در آن لحظه با تمام توان کوشش کردم تا جلو اشکهایم را بگیرم، ولی این کار اشکهایم خیلی دلش میخواست به استقبال گونههای خیس مادرم بریزد؛ به سختی از آغوش مادرم جدا شدم و دستهایش را بوسیدم، اما نمیدانم بوسیدن دست مادرم دیگر نصیبم خواهد شد یا خیر؟
پدرم سر کار بود. وقتی برایش زنگ زدم، فقد گفت: «بچیم خدا پشت و پناهت». نجلا خواب بود، فقد صورتش را بوسیدم. از وقتی که از پکتیا به کابل آمدهام، نگرانیهای مادرم بیشتر شده است، شبها وقتی ناوقتتر به خانه زنگ میزنم، دست و دلش به لرزه میافتد، خیلی کوشش میکنم تا صدایم بشاش و شفاف باشد تا مادرم فکر کند که حالم خوب است. اگر گلونم خارش کند، تیلفون را قطع کرده سرفه میکنم تا مبادا صدای سرفهام به گوش مادرم برسد.
به عاقله خواهرم توصیه کردهام تا جلو مادرم اخبار گوش نکند، هیچ خبر، اما خصوصاً خبرهای وحشتناک کابل. دو ماه میشود در کابل هستم، در این شهر دیو صفت. راستش میخواهم اعتراف کنم که خودم نیز مثل مادرم دلهره دارم و شاکیام. از همهچیز؛ از شهر، از راه بندیها، از شلوغی و از آدمهای که غیر معمول طرفم میبینند. از این میترسم تا قبل از اینکه پایم به محاربه برسد، کشته شوم؛ از این میترسم تا قبل از رسیدن به هدف که دنبالش آمدهام، مرا بکشند. از فشار نامتعادل مادرم میترسم، از خستهگیهای پدر کاریگرم میترسم، میترسم با مرگ من کمرش بشکند و دیگر توان بیل به دست گرفتن را از دست بدهد. از آیندۀ شوم که در انتظار نجلا نشسته است، میترسم؛ نجلا به دلخوشی من درس میخواند، برای عاقله میگوید: میخواهم زمستان «آفتی» را خلاص کنم، چون سال نو «حبیب لالایم» میآید، میخواهم برایش از «الف تا الف زبر عه» را بخوانم. از آیندۀ «دختر خانم» میترسم که برایش قول دادهام تا به زودی نامزاد کنیم، تا تو دانشگاهت تمام میشود، من نیز آمادهگی عروسی را گرفته، باهم عروسی میکنیم.
از دو ماه آمدنم به کابل تاهنوز، حادثههای خشن و دلخراشی رخ داده است؛ با انتحاری در مرکز تبیان، دهها هموطنم در آتش سوختند، انفجار در لیسه مریم بیش از پنجاه همسنگرم را شهید کردند، در این اواخر هوتل انترکانتنینتال را به آتش کشیده اند، دو روز پیش با حمله به نزدیکی وزارت داخله، بیش از دوصد هموطنم (نظامی و ملکی) کشته و زخمی شده اند. یک روز را دولت برای همین حادثه دلخراش ماتم ملی اعلان کرده بود، ولی در اولین ساعات صبح شنیدم مردان انتحاری کوشش داشتند تا به فرقۀ ۱۱۱ داخل شده و خود ترقانی کنند.
لذا! مرگ را در چند قدمی خویش احساس میکنم، هر لحظه قرار است سراغ من و سراغ دو صد همسنگرم که در جریان تحصیل نظامی قرار داریم، بیاید. همین لحظه که این سطرهای وصیتنامهام را به قسم یادگاری برای شما مینویسم، در صنف مخفی نشستهایم، الارام خطر است، استادانمان همهگی مسلح شده است و اجازۀ بیرون برآمدن برای هیچ کسی نیست. تا فعلاً که ساعت ۹:۳۰ صبح است، زندهام، ولی بعد از اینش را به خدا میسپارم!
راستی چیزی به میراث ندارم جز مجموعۀ شعری «اخیر پاییز امسال.» شاید مشکلات ادبی داشته باشد، ولی به رسم یادگاری من بپذیرید. کتاب دیگری که در این روزها سطرهای آن را مینویسم که متن این وصیتنامه را نیز جزء از این کتاب به حساب بیاورید، مجموعۀ خاطراتم از جلب و جذب پلچرخی کابل تا مرکز تعلیمی گردیز و حالا که در کابل هستم، میباشد. تا هنوز اسمش را انتخاب نکردهام؛ نمیدانم فرصت انتخاب اسمش را برایم خواهد داد یا خیر؟ به هر صورت، مطالباش را در وبلاکم گذاشتهام، بعد از اینکه مرا کشتند، شما بخوانید.
با احترام
Comments are closed.