فلسفه،تاریخ و هرمنوتیک در اندیشۀ دیلتای

گزارشگر:شنبه 14 دلو 1396 - ۱۳ دلو ۱۳۹۶

mandegar-3سمیرا الیاسی ویلهلم دیلتای، فیلسوف نامدار حوزۀ معرفت‌شناسی و هرمنوتیک، در نوزدهم نوامبر سال ۱۸۳۳ در بیبریچ آلمان به دنیا آمد. در ابتدا و شاید به تأثیر از صبغۀ دینی پدر به تحصیل در الهیات پرداخت. اما به زودی به فلسفه گرایش یافت و از این رو، در دانشگاه برلین به تحصیل در این رشته پرداخت و پس از اخذ دکترای فلسفه در سال ۱۸۶۴، در دانشگاه‌هایی چون کیل، بروسلاو و برلین به تدریس فلسفه پرداخت و تا پایان عمر خود در سال ۱۹۱۱ در این کسوت باقی ماند.
حوزۀ مطالعاتی دیلتای، گستره‌یی وسیع و نه چندان یک‌دست دارد. از این‌رو می‌کوشیم تا در این مجال اندک، تنها به خوانش گوشه‌هایی از این گستره بپردازیم که در تعریف و تعیین مباحث آمده در عنوان نوشتار، نقش صریح‌تری داشته‌اند. در تعیین مسیر بحث خویش تابع اصل معروف «دور هرمنوتیک» خواهیم بود که بنا بر آن، هر پدیدار خاص زمانی را نه به نحو انفرادی و در استقلال از سایر پدیدارها، که تنها در زمینه و بستر زمانی و فرهنگی جامعی باید فهمید، که با مولفه‌های گوناگون خویش، عامل اصلی و گاه پنهان تعیین آن پدیدار بوده است. از این‌رو، می‌کوشیم تا نخست، به ارایۀ تبیینی کوتاه از شرایط فکری حاکم بر زمانۀ دیلتای بپردازیم؛ چیزی که به تبعیت از خود او، بخشی از «روح زمانه»ی آن عصر خواهیم نامید.
آلمان عصر دیلتای، ترکیب آشفته‌یی از اندیشه‌های متعارضی بود که گاه ریشه یا لوازم همسانی داشتند و هر یک به فراخور، به نحو سلبی یا ایجابی در آن‌چه تفکرِ نهایی او می‌خوانیم، تاثیرگذار بودند. عمدۀ این گرایش‌ها را این‌گونه می‌توان دسته‌بندی کرد:
۱ـ شکل اصیل تفکر کانتی که بنیان آن، تلاشی معرفت‌شناسانه برای تحدید و تثبیت مبانی معرفتی علوم بود. کانت با انتقاد به معنای متافیزیکی فلسفۀ متعارف و دعوی آن برای شناخت حقیقت چیزها، چنان‌که در واقع هستند، وظیفۀ اصلی تفکر فلسفی را تامل روشمند در ساختار ادراکی آدمی و ساز و کار معرفتی آن می‌دانست. این البته تعریف تازه‌یی نبود و پیش از او کسانی چون هیوم نیز با علم به وابسته‌گی معرفت به دستگاه شناخت آدمی، تمام معارف را نسبی و فاقد یقین فلسفی می‌دانستند. نوآوری کانت اما، در پرهیز از همین نتیجه‌گیری نمود می‌یابد. به عقیدۀ او، گرچه ما رهیافت مستقیم و مطمینی به چیزها نداریم، اما چنین رهیافتی اصلاً شرط ضروری حصول معرفت نباید باشد. آن‌چه در اختیار ما هست و لذا برای ما وجود دارد، تنها ساحت اندیشۀ ماست و از این رو، مبنای عینیت و اعتبار شناخت ما نیز، در گسترۀ همین ساحت باید تعریف شود. بنابراین و با گشتی معرفتی که کانت «انقلاب کپرنیکی» خود می‌خواند، معیار شناخت، نه دیگر مطابقت «احکام» معرفتی با چیزهای خارجی، که سازگاری آن‌ها با ساختار «پیشینی» ذهن آدمی تعریف شد. ساختاری که از سویی با مقولات و اصولی پیشاتجربی تعیین می‌یافت، و از دیگرسو با عامل وحدت‌بخشی به نام خود استعلایی، که با تالیف این مقولات با داده‌های حسی پوشیده در کسوت پیشینی زمان و مکان، گزارۀ نهایی شناخت را در قالب احکام تالیفی ماتقدم به دست می‌داد.
دیلتای اما موضع دوگانه‌یی در مقابل فلسفۀ کانت داشت. از سویی گریزانی او از معانی سنتی متافیزیک، و توجه او به عالم تجربۀ انسانی را می‌ستود، و از سوی دیگر، تفکر او را از دو جنبۀ روشی و محتوایی محل اشکال می‌دانست؛ نقد روشی دیلتای، متوجه عناصر پیشینی تفکر کانتی‌ست. او به عنوان متفکری کاملاً تجربه‌محور، وجود هیچ‌گونه عنصر پیشینی را در قوای شناختی آدمی نمی‌پذیرد و التزام به آن را در زمرۀ همان تقیدات متافیزیکی می‌داند که خود کانت در پی نقد آن‌ها بود. دیگر این‌که از حیث محتوایی نیز، تصور و تعریف کانت از تجربه را محدود دانسته و بر آن است که او با عطف توجه به تجارب «پدیداری» و فیزیکی، از نوع اصیل‌تر تجربه، که از نظر دیلتای، تجربۀ درون‌نگرانۀ ساختار آگاهی‌ست، بازمانده است. از این‌رو بود که او، طرح اصلی کار خود را از همان آغاز «نقد عقل تاریخی» نامید و این یعنی تلاش برای تکمیل پروژۀ روش‌شناختی کانت، که از نظر دیلتای، ناتمام باقی مانده بود.
۲ـ مکاتب پساکانتی بادن و ماربورگ که ظهور آن‌ها، به نوعی نتیجۀ بازگشت عمومی و نه چندان وفادارانۀ گروهی از متفکران عصر دیلتای به ماهیت روشی تفکر کانتی بود. اندیشۀ کانت در نهایت و در نتیجۀ تحولاتی که هرگز نمی‌توانست مطلوب خود او باشد، به «ایدیالیسم عینی» هگل ختم شده و در نتیجه، نقش روش‌شناختی خود را تعیین حدود معرفت، از دست داده بود(۱). از سوی دیگر، توفیقات روزافزون علوم طبیعی در این زمان، مانعی جدی بر سر راه تاملات محض غیرتجربی به شمار می‌رفت و در نتیجه پس از مرگ هگل و با ظهور این مکاتب، نماینده‌گان آن‌ها کوشیدند تا با رجوعی نو به کانت، مقولات و اصول پیشینی تفکرِ او را در حوزۀ فرهنگ، زبان، تاریخ، سیاست و در یک کلام، در تمام نهادها و نمودهای انسانی بازشناسند و از این راه و به شیوه‌یی متفاوت از دیلتای، به تکمیل رهیافت کانتی بپردازند.
با در نظر داشتنِ موضع دیلتای نسبت به تفکر کانت، حدس واکنش انتقادیِ او نسبت به این مکاتب دشوار نخواهد بود. با این حال، قرابت محتوایی تفکرِ خود او با نماینده‌گان این مکاتب بیشترست تا با رویکرد اصیل کانتی. چه نمایندگان این مکاتب کانت را نه به همان نحوی که بود، که با پذیرش همان گشت ایدیالیستی پساکانتی پذیرفته بودند و بنابراین، با حذف مفهوم «نومن» از این تفکر، یگانه چیزی که از نظر آن‌ها وجود داشت، عالم ذهن بود و «پدیدارهای آگاهی». این محوریت یافتن آگاهی، گرچه اصل اولِ تفکرِ دیلتای نیز به شمار می‌رود، اما التزامات معنایی و روشی کاملاً متفاوتی برای او دارد. مهم‌ترین این تفاوت‌ها، آن است که او آگاهی و «وقایع» آن را نه پدیدار، که یگانه امور فی نفسه و «واقعی» در عالم می‌داند و از حیث معرفتی نیز، شناخت فی نفسه و مستقیم به آن‌ها را ممکن می‌داند. شناختی که از نظر او که با توسل به مقولات پیشینی و فراتجربی، که از راه فهم تجربی حالات درونی و زیسته آگاهی ممکن خواهد بود. از این‌جاست که باز به همان نقد روشی دیلتای به تفکر کانتی منتقل می‌شویم، یعنی انکار هرگونه مبنای پیشینی و استعلایی در حوزۀ شناخت(۲). شدت این نقد در قبال مکاتب پساکانتی بیش از خود کانت بود. چرا که این‌ها در پیِ آن بودند که عناصر پیشینی معرفت در نگرۀ کانت را از انحصار حوزۀ علوم طبیعی خارج کرده و به تمام حوزه‌های انسانی تعمیم دهند و این کار از نظر دیلتای، به معنای عدم شناخت ساختار حقیقیِ حوزه های انسانی و ممیزات ماهویِ آن‌هاست.
۳ـ سنت آمپریسم انگلیسی که بیش از تمام اندیشه‌های یاد شده، در شکل‌گیری تفکر دیلتای حضور داشت. نماینده‌گان این رویکرد، سال‌ها پیش از کانت، به لزوم تعریف دوبارۀ فلسفه و کارکرد مجاز آن پی برده بودند. کسانی چون جان لاک و به‌ویژه دیوید هیوم، با انتقاد از آمال هستی‌شناسانۀ متافیزیک سنتی، بر آن بودند که هر شکلی از ادراک و معرفت، ناگزیردر قالب دستگاه ادراکی و شناختی آدمی شکل می‌گیرد و از این‌رو، در ماهیت خویش، تابع شرایط و چه‌گونه‌گی آن خواهد بود. بنابراین سخن گفتن از شناخت عینی، کلی و مطلق معنای محصلی نخواهد داشت و از این‌رو، وظیفۀ فلسفه نه شناخت شی بیرونی، که تامل در ساز و کار ذهن شناسا، و کنش‌های آن در هنگام شکل‌گیری معرفت باید باشد. با این گشت معرفت‌شناسانه، فلسفه به نوعی روان‌شناسی ذهن تبدیل شد و از آن پس بود که تلاش‌های معرفتی بسیاری از فیلسوفان، عملاً و گاه رسماً عنوان روان‌شناسی به خود گرفت. این البته لزوماً به معنای تبعیت این تلاش‌ها از اصول و مبانی روان‌شناسی آمپریستی آن عصر نبود و کسانی چون نووالیس، هوسرل، و خود دیلتای، با پذیرش اصل موضوع، به تاسیس روان‌شناسی‌های متفاوتی پرداختند.
اما مخالفت دیلتای با تفکر آمپریستی از کجا ناشی می‌شود؟ برای پاسخ‌گویی به این پرسش، باید به تعریفِ او از تجربه و مصادیق «واقعی» آن بازگشت. دیلتای گرچه اولویت تجربه در تفکر هیوم و به ویژه کارکرد روان‌شناختی فلسفه در نگاه او را مطلوب می‌دانست، اما معتقد بود که او در نهایت معنا و روش مستقلی برای این روان‌شناسی قایل نشده و در تاملات شخصیِ خود برای شناخت ذهن آدمی، از همان اصول تبیینی به کار رفته در علوم طبیعی استفاده کرده است. نتیجۀ این روش، تصویر منفعلی ست که هیوم از ذهن ارایه می‌کند؛ یعنی قوۀ پذیرنده‌یی که صرفاً دریافت‌کنندۀ انطباعات خارجی ست و حتا ایده‌های غیر حسی آن، ته‌مانده‌های ضعیف همان انطباعات هستند و تنها نقش ذهن در بودش آنان، به‌خاطرسپاری‌شان در حافظه‌یی‌ست که خود هم در نهایت، تابع قوانین مکانیکی تداعی است. دیلتای از این حیث، درست در نقطۀ مقابل قرار دارد. او ذهن را نه یک عنصر پذیرندۀ منفعل، که یگانه منشا و مبنای هر کنش انسانی می‌داند. ذهنی که نظام پیچیده‌یی از جنس آگاهی‌ست و برساخته از مولفه‌های مشخصی که پیوندی درونی و منسجم با یکدیگر دارند (Zusammenhang) و با این پیوند، «کلیتی ساختارمند» را تشکیل می‌دهند که عامل ارادی تمام کنش‌های آدمی و از جمله کنش‌های معرفتیِ اوست(۳). بنابراین و با وجود تاکید هیوم بر لزوم داشتن رهیافت روان‌شناسانه در کشف ساز و کار ذهن، دیلتای بود که برای نخستین بار و به طور مستقل، برای تاسیس چنین شناخی تلاش نمود و ثمرۀ این تلاش، همان روان‌شناسی خاصِ اوست که توصیفی ـ تحلیلی نام دارد و در مقابل روان‌شناسی تبیینی و رفتارگرای حاکم قرار می‌گیرد. در زمان مناسب، توضیح خواهیم داد که چه‌گونه این روان‌شناسی درون‌مایۀ اصلی معرفت‌شناسی دیلتای می‌گردد و روش منحصر به فرد دسته‌یی از معارف که او «علوم انسانی» می‌نامید.
۴ـ سنت رمانتیسم که در واقع نه بر یک نظام خاص فکری با اصول و مبانی مشخص، بلکه بر گسترۀ ناهمگونی از گرایش‌های معترضانه‌یی دلالت دارد که از نیمۀ دوم قرن هجدهم تا دهه‌های نخست قرن نوزدهم بر فضای فکری اروپا و به ویژه آلمان نفوذ داشتند. نماینده‌گان این گرایش‌ها که نه لزوماً فلاسفه، که بیشتر ادیبان و هنرمندان بودند، بر اصل سوژه‌محوری تفکر مدرن شوریدند و جوهرۀ حیات آدمی را نه قوای شناخت، که احساسات، غرایز، تمایلات، و در یک کلام، «درونیات» پرشوری دانستند که راهبر اصلی و گاه ناآگاهانۀ کنش‌های اوست. هاچز، گرایش‌های رمانتیک را به اختصار این‌گونه تعریف می‌کند: «آگاهی از عمق پنهان طبیعت بشر، و رازهای مستور در ساحت طبیعت و تاریخ، و تلاش برای کاوش در آن‌ها»(۴). آن‌چه به ویژه در این سنت بر دیلتای تاثیر داشت، تصویر پویایی‌ست که از روان و ارادۀ آدمی ارایه می‌کند. اراده‌یی که برخلاف نگرۀ کانتی، نه کار اصلی‌اش صدور احکام معرفتی‌ست و نه حتا در صدور این احکام هم، تابع ساز و کار پیشینی و سوبژکتیو ذهن آدمی‌ست. بلکه ذاتی شاعرانه و مفهوم‌گریز دارد و از همان دنیای غریبی سرچشمه می‌گیرد که بستر زیرین تمام پدیدارهای انسانی‌ست. متفکران رمانتیک، بر نگاه تحلیلی عقل‌گرایان جنبش روشن‌گری قرن هجدهم شوریدند و اعلام کردند که هر پدیدار خاص، در درون بستر جامع‌تری از عناصر پویای درهم‌تنیده تعیین می‌یابد که روحی کلی (گشتالتی) بر آن‌ها حاکم است و بنابراین، برای شناخت این پدیدار نیز، می‌بایست آن را در زمینۀ همین «تعلق» و ارتباطمندی درک نمود. مفهوم تعلق، که نخستین‌بار توسط «هر در» متفکر آلمانی رمانتیک به عالم فلسفه وارد شد، یادآور اصل تاریخ‌مندی و اصالتِ آن در تفکر دیلتای است، که به یاری آن توانست تمایزات صریحی میان علوم انسانی و علوم طبیعی قایل شود. دیلتای از همان دوران جوانی خود به ماهیت و التزامات رمانتیسم علاقه‌مند بود و از این رو، در سال ۱۸۶۷ به سخن‌رانی در باب این سنت و عوامل تاریخی موثر بر ظهور آن پرداخت.
تفکراتی که به آن‌ها پرداختیم، البته یگانه گرایش‌های فکری عصر دیلتای نبودند. از سوی دیگر، او نیز هم‌چون هر متفکر دیگر، متاثر از پیشینه‌های فکری گذشته‌یی بود که به شکل‌های مختلف در اندیشۀ متفکرین هم‌عصرِ او نمود داشتند. ضمن این‌که علاقه‌مندیِ ذاتیِ او به مطالعۀ تاریخی، مجال آشنایی مستقیم‌ترِ او را با این اندیشه‌های کهن فراهم می‌ساخت. سنت متفاوت دیگری که گرچه در مقایسه با گرایش‌های معرفت‌شناسانه، حضور کمرنگ‌تری در اندیشه دیلتای دارد، اما با این حال، به همان اندازه بر قالب نهایی این اندیشه موثر بوده، سنت هرمنوتیک است که دیلتای، اولین مورخ رسمی آن به شمار می‌رود. او در جوانی علاقۀ بسیاری به این سنت داشت و در دهۀ پایانی عمر خویش، دوباره به این سنت بازگشت و البته این بار، به آن محوریت و معنایی فلسفی بخشید. در بخش بعدی این نوشتار، به توصیف اجمالی این پارادایم، خاصه در عصر دیلتای خواهیم پرداخت تا چینش این‌گونۀ مقولات تا آن زمان مستقل معرفت‌شناسی، هرمنوتیک، تاریخ و روان‌شناسی، فهم جامع‌تر اندیشۀ دیلتای را که به نوعی محل تلاقی این‌هاست، امکان‌پذیر سازد.

پانوشت‌ها:
۱ـ دیلتای، در مقام مخالفت با اندیشه‌های متافیزیکی، وجود آن‌ها را در سه عرصۀ دین، هنر، و فلسفه، و در قالب «جهان‌بینی‌های فقیری» می‌شناسد که مدعی اعتبار عام فلسفی هستند. این جهان‌بینی‌ها در سه شکل ماتریالیسم، ایدیالیسم عینی و ایدیالیسم آزاد ظهور دارند و دیلتای، هگل را نمایندۀ شکل دوم می‌داند. به زعم او، نظام هگلی، تفکری انتزاعی و غایت‌محور است که از پیچیده‌گی‌های غنی تجربۀ جزیی غافل مانده است. خود هگل در مقام پاسخ‌گویی به این اتهام که در زمان حیاتش نیز به او وارد شده بود، تفکر انتزاعی را آنی می‌داند که یک واقعیت جزیی را از بستر کلیش کنده، و آن را به تنهایی و بدون در نظر گرفتن ارتباطش با چیزهای دیگر بررسی می‌کند؛ روشن است که با این تعریف، دیگر نمی‌توان تفکر هگل را به انتزاع متهم کرد. گرچه در واقع هم دیلتای درک روشن و دقیقی از اندیشۀ هگل نداشت و او را صرفاً یکی از پیروان «گوته» برای ترسیم طرحی عقلانی، خطی و غایت‌مند از سیر تاریخ می‌دانست.
۲ـ استعلایی در این‌جا یعنی عاملی «پیشین» در ساختار سوبژکتیو ذهن که «شرط» شناخت به شمار رود. اما اگر آن را وصف تفکر آگاهی‌محوری بدانیم که تنها واقعیت‌های قابل دسترس و لذا موجود برای آدمی را وقایع درون ذهنی می‌داند، تفکر خود دیلتای نیز در این معنا کاملاً استعلایی است؛ و اصل مهم «پدیداریت» نیز که از مهم‌ترین مبانی تفکر دورۀ نخست اوست، به همین امر دلالت دارد.
۳ـ Zusammenhang در زبان آلمانی و خاصه به زبان دیلتای، نه به مجموعه مولفه‌های متکثر آگاهی، که بیشتر به ارتباط دورنی بین این‌ها و درهم‌بافته‌گی روش‌مند آن‌ها دلالت دارد. ارتباطی که هم در هر کنش خاص، بیانگر وحدت نمود بیرونی هر کنش و عامل درونیِ آن است، و هم بیانگر وحدت نهایی تمام کنش‌های یک فرد و ساختار جامع آگاهیش، در کل دوران زنده‌گی او. فرآوردۀ نهایی این وحدت جامع، همان «ساختار شخصیت فردی» آدمیان است و به عقیدۀ دیلتای، تنها با وجود چنین کلیت زیسته‌یی است که فهم هر امر جزیی، امکان و البته تعیین پیشین می‌یابد. این تصریح دیلتای به لزوم شناخت هر امر جزیی در بستر شرایط جامعی که زمینه‌ساز آن بوده‌اند، یادآور اصل بنیادین «دور هرمنوتیک» در سنت اندیشۀ هرمنوتیکی است.
ـ ۴ H.A.Hodges, the philosophy of Wilhelm Dilthey,Routledge and Kegan Paul Ltd,1952,p4.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.