احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:چهار شنبه 18 دلو 1396 - ۱۷ دلو ۱۳۹۶
نقیبالله رسولی
فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر
سخن نو آر که نو را حلاوتیست دگر
فرخی سیستانی
این شعر را که دیدم، خاطرهیی یادم آمد. باری در چمن خسدۀ فرخار اوایل ماه حوت ١٣٧٩ به بهانۀ گذاشتن چوب در بخاری، وارد اطاق مجلس آمرصاحب شده بودم. شب، نماز خفتن را تازه به امامت آن سردار شهدا ادا کردیم و بعد از نماز خفتن با فرمانده داوود شهید و مولانا شاهجهان نوری شهید در خلوت اطاقش مجلس داشت. من با دلهرۀ اینکه شاید حالی و حالا مرا هم میگوید که جان برادر از اطاق برو بیرون که مجلس داریم، در بخاری چوب میگذاشتم و از صحبتها لذت میبردم. لذتی که در سیما و صحبت آن بزرگوار شهید حتا از نوارها دیده و شنیده شده میتواند.
اتفاقاً مرا نکشیدند و مجلس ادامه یافت. جالب اینکه وقتی چوب خلاص میشد، مسوول چوب آوردن، در را باز میکرد و من با دیدهدرایی طشت چوب را دوباره میگرفتم و به روی نفر در را میبستم و باز در پشت بخاری مینشستم. من و بسیاری جوانانِ همسن من شاید بیشتر عاشق و شیفتۀ جذابیتهای آن بزرگمرد بودیم، زیرا او از کودکی برای ما اسطوره بود.
فرمانده داوود شهید و مولانا نوری شهید با بودن من در اطاق مشکلی نداشتند و آمرصاحب هم تصادفی تا آخر طرفم ندید و این یعنی که تا آخر مجلس ماندم و ساعت ١١ شب شد. ساعت هشت و ٩ شب معمولاً جمشید خان بستهیی از اطلاعات ماشین فکس را پرنت میداد و میآورد (در همان چند روز آنجا) و تنها آمرصاحب آنها را میخواند و حاجی جمشید دو باره همۀشان را آتش میزد. کسی نمیدانست در آن نامهها چه نوشته بودند و از کدام کشورها و جغرافیا مواصلت میکرد. صرف همینقدر بعداً دانستم که تقریباً از سراسر کشورهای ذیعلاقه و شخصیتهای مستقل سیاسی جهان، تحلیلگران، روزنامهنگاران و محبان او و افراد وابسته به آمرصاحب که مأمور بودند برایش نامه میفرستادند.
باری شنیده بودم که از اروپا تا فرانسه و حتا از داخل پارلمان پاکستان وَ یا کشورهای آسیایی و امریکا و آسیایمیانه، دوستداران آن چهرۀ آزادی برایش نامه میفرستند و از اوضاع خبرش میکنند. او به اطلاعات سخت ارج مینهاد، شاید تنها چهرهیی که به وسیلۀ محبوبیت، اطلاع دریافت میکرد و دل صاحبدلان برایش میتپید، از تحولات جدید جهان قدمقدم آگاه میشد و این نکته در تاریخ این سرزمین و منطقه تکرار ناشدنی باقی خواهد ماند. در آن شب با داکتر صاحب عبدالله نیز تلفونی صحبت کرد و خلاصه آنچه در آن مجلس رفت را عندالموقع خواهم نوشت و اما آخر قصه:
در آخر مجلس سخنها شخصی شد و فرمانده داوود شهید به طرف من دید و به آمرصاحب گفت که همین جوان هم یگان نوشته دارد. آمرصاحب پرسید: کدام چیز داری که بخوانی؟ گفتم صاحب البته که دارم، اجازه باشد میآورم و از فرمانده تشکری کردم و عاجل برآمدم که کتابچهام را بیاورم. آنوقت نوشتههایی مثل شعر از تشویق دوستان داشتم که میخواندیم، مگر متأسفانه به ذهنم نمیماند که از بر بخوانم. اصلاً میخواستم شعری را به آمرصاحب بخوانم که او قهرمان داستانش بود. شاید به کدام سرعت در تاریکی کتابچه را از بیرون و از داخل موتر جیپ که مربوط ما بود، پیدا کردم و برگشتم. یکی از کماندوهای آمرصاحب پشت دروازه بود، بعد از اجازه، داخل شدم و نشستم. آمرصاحب اول گفت: بخوان. تا که بخوانم، گفت: نخوان کتابچه را بده به من و ادامه داد «شاعرها وقتی خودشان شعرشان را بخوانند، سکتهاش معلوم نمیشود». و سه نفری خندیدند.
آمرصاحب ورقهایی از کتابچه را ورق زد و با خود خواند و سپس پرسید که کدام شعرا را میشناسم و تشویقم کرد و بار نصیحت برایم چند شاعر را نام گرفت که اشعارشان را باید بخوانم. از جمله فرخی سیستانی و منوچهری دامغانی و… خوب یادم است. من نامهای این شاعران را در مکتب شنیده بودم و بعد تا حدی دسترس از اشعار این بزرگان را خواندم که چه تلخیصی در اشعار آنها است.
آنچه تا حالا برایم جالب است، مطالعات آفاقی آمرصاحب با وجود شرایط دشوار در عرصههای مختلف است. در اشعار فرخی و منوچهری یا عنصری و… بر علاوۀ سنگینی وزن و معانی غامض، تجدد در تفکر و نوآفرینی در اندیشه که لازمۀ جوانان است، با تخلیص زبان امتزاج دارد و عصر باشکوه سلطان محمود و غزنین، غور و کندهار و بلخ را و فردوسی را به ذهن آدمی مجسم میکند. شاید او میخواست شکوه گذشتۀ این سرزمین را برگرداند و بیآموزد؛ به یقین که او میتوانست. روحش شاد باد.
Comments are closed.