گزارشگر:محمد ضمیران/ سه شنبه 24 دلو 1396 - ۲۳ دلو ۱۳۹۶
بخش نخست/
از جنبههای گوناگون میتوان این بحث را پیگیری کرد. من به تاریخی که ارتباط ادبیات و فلسفه را رقم زده و بهخصوص نقطۀ عزیمتِ ما که فرهنگ و فلسفۀ یونان است، اشاره میکنم. در بدو امر بین ادبیات و فلسفه قبل از ظهور اندیشههای فلسفی سقراط، نوعی آمیزش برقرار بود و تفکیکی که بعدها عارض شد، وجود نداشت. به این معنا که ادبیات همآغوش با فلسفه بود و راهبرد آنهم در چارچوب ادبیات شکل میگرفت. بنابراین تراژدیهای گوناگون نمود اصلیِ چنین رهیافتی بود که تا دوران حاکمیت فلسفۀ افلاطون و تأسیس آکادمی، به این نحو برخورد میشد.
اما نکتۀ مهم این است که افلاطون بنیانگذار طرحی بود که جامعۀ آرمانی خاصی تحت عنوان پولیتیا را طرحریزی کرد که بعدها به زبان فارسی جمهوریت نام گرفت. در این کتاب برای اولین بار چالش تازهیی بین ادبیات و فلسفه برقرار شد. به طور کلی افلاطون در اکثر گفتوگوهای خود، سخن را از استادش سقراط نقل میکند و سقراط هم میان فلسفه و خطابه (سخنوری)، قایل به تفکیک شد.
به طور کلی شاعران، ادیبان و کسانی که با لفظ و واژه سروکار داشتند، ذیل خطابه طبقهبندی شدند و این گروه به عنوان موجوداتی که در جامعۀ آرمانی باید تحت کنترل قرار گیرند، دستهبندی شدند. البته در مورد دلایلی که افلاطون این تفکیک و تمایز را بین فلسفه و خطابه (ادبیات امروز) مطرح نمود؛ محققین دلایل گوناگونی مطرح کردند که شاید مهمترین دلیل، موضعی است از اندیشمند معاصر انگلیسی اریک هولات که مدعی است افلاطون بزرگترین انقلاب فکری و فلسفی و فرهنگی را در یونان آغاز کرد. به این معنا که او سعی کرد چهارچوبهای نگاه اساطیری را که حاکم بر زندهگی و تجربۀ یونانی بود مورد پرسش قرار دهد و فلسفه را به عنوان نگاهی استدلالی و فرد باور جانشین رویکرد اسطورهیی کند.
به این دلیل افلاطون در طرحی که برای جامعۀ آرمانی ریخت، مدعی شد که هنرمندان به طور عام و شاعران همواره باید در معرض کنترلهای دقیق قرار گیرند. دلیل این رویکرد به موضع شاعران و ادیبان این بود که آنها راوی افسانهها، حکایات و به طور کلی اسطورهها بودند و اسطورهها ماهیتی خطابی کلامی و سخنورانه داشتند و بنابراین، از حقیقت چندین مرحله فاصله میگرفتند.
به دلیل اینکه افلاطون در طرح اپیستمولوژیک خودش مدعی بود که اگر ما بخواهیم نوعی دوگونهانگاری را در اساس فلسفه قرار بدهیم، هستی قابل تقسیم به دو ساحت است: معقول و محسوس. شعر و به طور کلی تراژدی، اسطوره و سایر انحای کلام و خطابه در چارچوب قلمرو جهان محسوسات قرار میگرفت و حال آنکه فلسفه و به طور کلی علوم استدلالی در گسترۀ معقول قابل بحث بود. حقیقت کجای این روابط قابل طرح بود؟ مسلماً از دیدگاه افلاطون، حقیقت در عالم معقول جای داشت و بنابراین کسانی که در قلمرو عالم محسوس بودند، بیش از اینکه با حقیقت و خردورزی سروکار داشته باشند، بیشتر با افسانهها، گفتهها و به تعبیر او، اشباح و سایهها روبهرو بودند.
همۀ شما بحث تمثیل غار افلاطون را میدانید، بنابراین نیازی به تکرار نیست. آنهایی که در مغارۀ آداب و عادات زندهگی میکردند، به طور کلی، همواره با سایهها، اشباح و نور محسوس سروکار داشتند. حال آنکه سرچشمههای صورت عقلی در جای دیگری قلمداد میشد. بنابراین درونمایههای شعر و به طور کلی ادبیات، رو به سوی اشباح داشت. این نگاه افلاطون نسبت به مسایلی بود که آن روز با عنوان خطابه از آن یاد میکردند. همانگونه که آگاه هستید، تا قرن ١٨ واژهیی به نام ادبیات به کار نمیرفت. البته واژۀ ادب و مشتقاتِ آن مطرح بود. ما هم وقتی صحبت از ادبیات میکنیم، باید توجه داشت که صورتبندی دانایی حاکم بر واژۀ ادبیات و معنای آن، ریشه در دستاوردهای روشنگری قرن ١٨ داشت.
بنابراین ما نوعی نگاه تجدیدنظرطلبانه را در این حوزه پیگیری میکنیم. نکتهیی که در اینجا قابل توجه است اینکه افلاطون و به معنای دقیقتر، سقراط در گفتوگوی فایدروس، منتقد سرسخت نوشتار معرفی شدهاند و اگر ما واژه فوئسیس را در معنای وسیعِ آن یعنی ابداع و صناعت و نوآوری و خلاقیت فرض کنیم، مسالۀ نوشتار مصداق عینی موضوعی وسیعتر تلقی میشود.
اما یک پرسش مهم و اساسی باید طرح کرد و آن اینکه چه فرقی میان فلسفه و شعر و به طور کلی فلسفه و ادبیات وجود دارد؟ دو اتهام اساسی بر شعر و به طور کلی ادبیات، از ناحیۀ سقراط به روایت افلاطون در جمهور وارد شده است. اول اینکه در شعر و ادبیات ایماژ و تصویر جانشین حقیقت میشوند و همین امر ما را از فهم موجودات اصیل که در نظام افلاطونی تحت عنوان صورتهای معقول مثالی یاد شده، دور میکند. به دیگر سخن در شعر و ادبیات، پندار و توهم در لباس حقیقت به مخاطب عرضه میشود. دوم اینکه شعر و ادبیات به علت ترغیب بیبندوباری و گرایش به التذاذ و عشق و به زبان افلاطونی؛ اروس، از لحاظ اخلاقی و سیاسی با مشکلات عدیدهیی روبهرو هستند.
جامعۀ آرمانی افلاطونی، جامعهیی اخلاقمحور و دارای ارزشهای خاص افلاطونی است. بنابراین التذاذ و عشق، جایگاه فرودستی را اشغال میکنند. با دقت در متن جمهوری و سایر آثار افلاطون اینگونه اتهامات هرچه بیشتر به طور مبهم و غیرقابل دفاع مطرح میشود. جمهوری و اغلب آثار افلاطون دارای منش و ماهیت شعری است و لذا در گسترۀ ادبیات قرار میگیرد. لذا امروزه در حوزۀ ادبیات میبینیم که کتابها و رسالات افلاطون دارای وجه ادبی مورد نظر قرار میگیرد. بنابراین خوانندۀ دقیق و نکتهسنج از دیرباز با این پرسش روبهرو بوده که چهگونه میتوان میان اصل هر تصویر از طریق نوشتار و به خصوص شعر قایل به تفکیک شد؟
بنابراین نوشتار افلاطون خود وجهی شعر بوده و بنابراین در چنبرۀ همین دور باطل قرار میگیرد. در ثانی سقراط در جمهوریت دروغ مصلحتآمیز و شرافتمندانه از ناحیۀ پاسداران جمهوری (فیلسوف) را به سود آرمانشهر خودش تلقی میکند و در واقع توجیهپذیر میداند. ثالثاً اروس یا عشق در جمهور به ریاضیات محدود شده و ریاضیات هم پیوندی نزدیک و ناگسستنی با فلسفه دارد و میتوان هرگونه فلسفه را به تعبیر افلاطون، ریاضی دانست. لذا به روایت جمهوری افلاطون، باید گوهر فلسفه را از سنخ اروس تلقی کنیم.
نبرد میان فلسفه و شعر یا به تعبیری ادبیات در کتاب دهم جمهوری تا آنجا پیش میرود که سقراط اخراج شاعران را به دلیل لذتجویی از آرمانشهر مجاز اعلام میکند و میگوید اگر اجازه دهیم ادیب و شاعر به مقام شهروندی در این مدینه نایل شود، در این صورت به جای حاکمیت نموس یا قانون یا هنجارهای اخلاقی و همچنین لوگوس یعنی عقلیت و خردورزی، «موز»های حماسهسرا و نغمهپرداز زمام امور را بهدست خواهند گرفت و بنابراین، رشتۀ اندیشه و خردورزی گم خواهد شد.
در اینجا میتوانیم نموس را به رسوم و شیوههای اخلاقی ترجمه کنیم. افزون بر این در قلمرو نموس ما با استیلای لوگوس سروکار داریم و در این چارچوب است که نباید لوگوس را به قلمرو ریاضیات و دیالکتیک فلسفی محدود کرد، بلکه لوگوس در این متن دارای خصلتی اساسی است و بدیهی است اتهام علیه شعر و ادبیات به طور کلی، ایرادی آنتولوژیک و معرفتی است. اما افلاطون در اینجا به وجهی استثنا هم اشاره میکند و میگوید اگر شعر بتواند تنها به دروغ مصلحتآمیز و مفید برای جامعه بسنده کند، میتوان امتیاز شهروندی را به آن اعطا کرد.
افلاطون میگوید چون ادیبان و شاعران هیچگاه به درک و تفسیر حقیقت نایل نمیشوند، آنها که به حقیقت دسترسی دارند، ممکن است هنر آنها را تحت نظارت خود درآورند. از طرف دیگر، اگر علیرغم ستایش لفظی از دیالکتیک، هیچ انسانی قادر به دریافت تفاوت میان اصل و بدل یا تصویر نباشد، در این صورت آنکه عالیترین لوگوس تلقی میشود، شاید حداکثر اتحاد معقول فرزانهگان باشد و بس. اگر وضع چنین است، پس تفاوت میان فلسفه و شعر و ادبیات در کجاست؟ یا به تعبیر دیگر، چرا ریاضیات مدعی سرمشقی برای حاکمیت فلسفی جامعۀ آرمانی تلقی شده است؟
در دفتر دوم و سوم و هشتم جمهوری تأکید شده است که شاعران تراژیک و از جمله اُریتید، نباید ویزای ورود به آرمانشهر افلاطون را تحصیل کنند، چرا که آنان با مردم مستقیماً سخن میگویند و رژیمهای سیاسی را به استبداد و دموکراسی میکشانند. اگر یادتان باشد در نگاه افلاطون، دموکراسی وجه ناخوشایندی از نظام حاکمیت بوده است و با دموکراسی به معنای مدرنش تفاوت آشکاری داشته است. به گفتۀ سقراط، دموکراسی آزادی را وجهی خیر قلمداد میکند و همین باعث میشود که به هر شهروندی اجازه داده شود هر کاری که اراده کرد، بدون هیچگونه محدودیتی انجام دهد و به تعبیری بتواند زندهگی را به دلخواهش و در پرتو التذاد ادامه دهد.
بنابراین اینگونه حکومت رژیمی مطلوب و قابل توجه نخواهد بود. لذا ما با وجهی بیسرور روبهرو هستیم و تنوعگرایی جانشین وحدتگرایی خواهد شد و به دلیل تنوع و تفنن، اکثر کودکان و زنان آن را زیبا و در خور استقبال قلمداد میکنند. آنطور که معلوم است افلاطون و سقراط، دموکراسی را حکمت اباحه و التذاذ تلقی میکردند و مدعی بودند در اینگونه حکومتها از فضیلت و قابلیتهای انسانی خبری نیست و به نظر آنها دموکراسی به علت تمایل سیر نشدنی به آزادی، رفته رفته به استبداد کشیده میشود. سقراط در دفتر نهم جمهوری مدعی است که تمایل مهار نشده و بیقیدوشرطی به ارتباط اروس و استبداد منجر میشود.
در اینجا از انسان مستبد یاد میکند و مدعی است در نهاد چنین انسانی، اروس صورتی مستبدانه به خودش میگیرد و سرانجام به هرجومرج و بیسروری و قانونستیزی کامل منجر میشود. خلاصه اینکه شخص مستبد در اثر زیادت تمایل و تمنا و حاکمیت اروس کارش به جنون کشیده میشود. حال باید پرسید فرق فیلسوف و شخص مستبد چیست؟ پاسخ به این سوال به تفاوت میان شاعر و فیلسوف برمیگردد. سقراط مدعی است شعر و شاعری همواره با استبداد اروس همراه است. حال آنکه فیلسوف چون به دریافت اصل یا صور افلاطونی نایل شده، از شاعری فاصله میگیرد.
حال پرسش این است که دریافت چنین امری چهگونه امکانپذیر است و اگر چنین امکانی برای ما وجود داشته باشد، چهگونه اروس به فیلسوف تعادل میبخشد و جنون فیلسوف را حفظ میکند که وی در پرتو این شیدایی بتواند به فلسفهورزی ادامه دهد؟ این شیدایی و جنون به حد استبداد چه معنا میدهد؟ این سوالی است که باید از افلاطون کرد. آیا فلاسفۀ مورد بحث جمهوری به محض دریافت صور معقول به غار برنمیگردند؟ و اعتقاد خود را بر غیر فلاسفۀ اسیر در مغارۀ عادات تحمیل نمیکنند؟ و چرا نباید فعالیت سیاسی آنها را مصداق استبداد تلقی کرد؟ سقراط در پاسخ به این پرسشها میگوید نگاهبانان فلسفی به دلیل نظارت و پرهیز از اروس جنسی، به استبداد کشیده نمیشوند.
آنان که با نظرات فروید آشنایی دارند، شاید این پاسخ سقراط را کافی ندانند. به هر تقدیر از آن جهت که شعر و شاعری خادم تمنا و لذت است و آدمیان را به اباحه و آزادی بیقید سوق میدهد، در این صورت میتوان گفت فصل اصلی میان فلسفه و شعر و ادبیات در جدال میان پرهیز جنسی و بیبندوباری جنسی متبلور شده است. بنابراین سقراط هیچگاه توضیح نداده است که چرا آزادی جنسی فرودستتر از پرهیز از کف نفس تلقی میشده است. به تعبیر دیگر، تبیین سیاسی این امر مستلزم مصادره به مطلوب خواهد بود. چرا که برتری جامعۀ پرهیزکار و با تقوا از سرچشمههای غیرفلسفی سنت توجیه میشود و به هیچ وجه از دل فلسفه حاصل نشده است. به همین جهت بر خلاف نظر سقراط، معلوم نیست تفاوت میان فلسفه و شعر از کجا سرچشمه گرفته است.
Comments are closed.